به گزارش هرازنیوز – گروه حماسه و مقاومت؛ روستای پلک آمل، دیگر تنها یک نام در نقشه جغرافیای مازندران نیست. این روستا با خون شهیدانش رنگ گرفته و تاریخ آن، با نام شکرالله علیزاده، اولین شهیدش، در اذهان مردم حک شده است. امروز به این روستا آمدیم تا تاریخ شفاهی مردی را بشنویم که از جان خود گذشت و در این راه، نام روستایش را جاودانه کرد.
دم در خانه شهید، سکوتی دلنشین حاکم بود. آب و جاروی دم درب و داخل حیاط، فضایی سرشار از سادگی و صمیمیت خلق کرده بود. گلدانها در کنار دیوارها، نشان از ذوق و زندگی داشتند و عروس خانواده با مهربانی ما را به داخل خانهای دعوت کرد که در آن، گذشته و حال در کنار هم نشسته بودند.
پدر شهید، بر روی صندلی در اتاق نشسته بود. با اینکه کمشنوایی، پل ارتباطی گفتوگو را کمی سست میکرد، اما نگاههایش حرفهای زیادی برای گفتن داشت. نگاههایی که عمق درد و عشق یک پدر را در خود پنهان کرده بود؛ درد از دست دادن و عشق به فرزندی که حالا قهرمان روستایش شده بود. به رسم ارادت، عکسی از شهید شکرالله علیزاده را تقدیم ایشان کردیم. پیرمرد با دستانی لرزان، قاب عکس را در آغوش کشید و بغض سالها دلتنگی در چشمانش شکست. قطره اشکی که بر گوشه چشمش نشست، حکایت از ناگفتههای زیادی داشت.
گفتوگو در محضر پدر بزرگوار شهید
در محضر پدر بزرگوار شهید شکرالله علیزاده هستیم. حاج آقا خیلی زحمت دادیم به شما، فرزند و عروس خانم.
پدر شهید: خواهش میکنم، خوش آمدید. قدمتان روی چشم. این محبت شماست.
حاج آقا، ما به رسم ارادت، هر وقت به منزل شهدا میرسیم، هدیه ما عکسی از فرزند شهید آن خانواده است. این عکس را تقدیم شما میکنیم.
(پدر شهید با چشمانی گریان عکس را میپذیرد.)
حاج آقا، نگاه پرمهر شما تاریخ یک عمر زندگی را روایت میکند. اگر اجازه میدهید، کمی از آن تاریخ برای ما بگویید. از روزهای جوانیتان، از گذشته، و از آن روزی که تصمیم به ازدواج گرفتید.
(با لبخندی که عمق خاطرات را نشان میدهد) بله، از گذشته. اصالتاً اهل همین روستای پلک هستم و همسرم اهل روستای کنسی بود. یک روز پسرعمویم که لطف زیادی به من داشت، واسطه شد و من و همسرم را به خانواده ها معرفی کرد. آن روزها زندگی سادهتر بود، اما صفا داشت. شغل من کارگری بود و بعدا در بیمارستان مشغول به کار شدم. ۲۲ سال در آنجا خدمت کردم و بازنشسته شدم. آن زمان مهریه همسرم خیلی کم بود. زندگی خرج کمتری داشت،
از حال و هوای آن روزها برای ما بیشتر بگویید. از مراسم عروسیتان…
قدیمها عروسیها یک هفته طول میکشید. سرتاسر روستا جشن و شادی بود. ما برای عروسی با اسب به روستای کنسی رفتیم. چون جاده آسفالت نبود و فقط راه “مالرو” بود. آن موقع یک خیاطی داشتیم به نام سیدتقی که اهل کنسی بود و رسم “خیاط سر” را انجام میداد. همه چیز ساده بود اما به یادماندنی.
حاج آقا، نتیجه این زندگی پرمهر چند فرزند بود و از شهید شکرالله برای ما بگویید که فرزند چندم شما بودند؟
خدا هفت فرزند به ما داد؛ سه دختر و چهار پسر. شکرالله سومین فرزند و اولین پسرم بود. بعد از مدرسه در کار کشاورزی کمک دست من بود. کار بنایی هم انجام میداد. بسیار فهمیده و صبور بود. تا کلاس نهم بیشتر درس نخواند، اما در اخلاق و مردانگی ممتاز بود. یادم میآید یک سال به صورت داوطلبانه، هر شب در آمل گشت میداد
از دوران سربازی و خاطره شهادت ایشان برای ما بگویید.
شکرالله خدمت سربازیاش در اصفهان و در ارتش بود. تنها شش ماه خدمت کرده بود که شهید شد. از همان روز اول هم که اعزام شد، به مرخصی نیامد. ترکش به سرش خورد و شهید شد. در همان دوران خدمت بود که ما در حال ساختن خانه برای او بودیم تا بعد از سربازی زندگیاش را شروع کند.
آن لحظهای که خبر شهادتش را شنیدید، کجا بودید و چه حسی داشتید؟
در روستای کنسی زمین داشتیم و در حال رفتن به آن روستا بودم که خبر را بزرگان محل به من دادند. همانجا که خبر را شنیدم، ایستادم. دیگر به زمین نرفتم. همسر من نیز آن موقع برای خرید به بیرون رفته بود که خبر شهادت شکرالله را به او دادند. شهید را اول در آمل تشییع کردیم و بعد به روستای پلک آوردیم. جمعیت زیادی آمده بودند. شکرالله اولین شهید محله ما بود. شهید را من داخل قبر قرار دادم. این را هم بگویم من سه شهید دیگر محل را نیز خودم دفن کردم؛ اول پسرم، بعد برادرزادهام نصرت، بعد جلیل و بعد جواد. که اینها در بازه های زمانی مختلف بود.
آیا شکرالله را در خواب میبینید؟ دلتنگیتان را چگونه تسکین میدهید؟
(با صدایی که نشان از بغض دارد) نه، شکرالله را در خواب نمیبینم. همسرم هم چیزی از خواب شکرالله به ما نمیگفت. وقتی دلتنگش میشوم، به مزارش میروم. البته الان سنم بالا رفته و کمتر میتوانم به مزار بروم. برایم سخت است.
حاج آقا، فرزندان شما جانشان را دادند تا این مملکت بماند.
اگر امثال شکراللهها نبودند، ایران دست دشمن میافتاد و تجزیه میشد. الان ایران موشک دارد و قدرتمند شده. خدا به پاسداران ما سلامتی بدهد. خدا جوانها و مردم ما را حفظ کند. ما هشت سال جنگ را با دست خالی پیروز شدیم.
حاج آقا، باز هم از شما ممنونیم که به ما فرصت دادید.
محبت کردید که تشریف آوردید. در خدمت شما هستیم. خدا به شما سلامتی بدهد و اموات شما را بیامرزد.
خدا شما و همسر و فرزندان و نوههایتان را حفظ کند و به شما سلامتی بدهد.