هرازنیوز / گروه حماسه و مقاومت: در عصری که سبک زندگیها در حال دگرگونی است، شنیدن داستان زندگی آنان که با ایمانی استوار و عشقی حقیقی، بنای خانوادهای را نهادند که ثمرهاش شهیدی سرافراز برای ایران اسلامی شد، غنیمتی گرانبهاست. به همین منظور، پای صحبتهای گرم و صمیمی پدر و مادر بزرگوار شهید مصطفی نشستیم؛ زوجی که پس از ۵۸ سال زندگی مشترک، همچنان عاشقانه از همراهی یکدیگر و با افتخار از فرزندی میگویند که راه آسمان را برگزید.
مصطفی غریبانه شهید شد
آشنایی و ازدواج؛ روایتی از ۵۸ سال زندگی مشترک
حاج آقا و حاج خانم، بسیار متشکریم که این فرصت را در اختیار ما قرار دادید. لطفاً در ابتدا از اصالت خود و نحوه آشنایی و ازدواجتان برایمان بگویید.
پدر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. بنده اهل روستای کلری کفا نمارستاق هستم.
مادر شهید: من متولد روستای سوتهکلا در منطقه لیتکوه آمل هستم اما از همان سنین کودکی در شهر آمل ساکن شدیم و در همانجا بزرگ شدم.
پدر شهید: قصه آشنایی ما از جایی شروع شد که برای خرید یک قطعه زمین از شخصی که بعدها متوجه شدم شوهرخاله همسرم هستند، کمک خواستم. ایشان با نگاهی به من گفتند: «اول برو و مسئله ازدواجت را حل کن، بعد به فکر زمین باش.» و خودشان، همسرم را برای ازدواج به من معرفی کردند. پس از مدتی هم ازدواج کردیم و اکنون ۵۸ سال است که در کنار هم هستیم. همسرم در تمام این سالها برای من معلم بسیار خوبی بودهاند. همیشه معتقدم که “زن مگو، مردآفرین روزگار”. هر جا که مردی موفق میشود، بیشک زن خوبی در کنارش داشته است. در تربیت فرزندی چون مصطفی که به مقام شهادت رسید، بیشترین نقش را همسرم ایفا کرد. من اهل چاپلوسی نیستم و به فرموده معصوم (ع) که میفرماید: «به صورت چاپلوسان خاک بپاشید»، این سخن را از روی حقیقت بیان میکنم.
حاج خانم، شما از آن دوران چه خاطرهای دارید و چطور به این ازدواج رضایت دادید؟
مادر شهید: واسطهای که بین ما بودند، انسان بسیار بزرگ و مورد اعتمادی بودند و از همسرم به ما اطمینان کامل دادند. ما هم پس از تحقیقات لازم، به این نتیجه رسیدیم که پاسخ مثبت بدهیم. الحمدلله از زندگی با این مرد مؤمن بسیار راضی هستم و زندگی خوبی داریم.
سادگی و قناعت در آغاز زندگی
حاج آقا، شما در آن زمان به چه کاری مشغول بودید و شرایط اقتصادیتان برای ازدواج چگونه بود؟
پدر شهید: من در آن زمان ۲۷ ساله بودم. شغل اصلیام پیرایشگری بود که از سن ۱۲ سالگی به آن مشغول بودم و تا سال ۱۳۷۳ نیز ادامه دادم. البته بعد از آن مدتی خواربارفروشی و کبابی هم داشتم. زمانی که به خواستگاری رفتم، بسیار مودبانه و صادقانه شرایط خودم را برای خانواده همسرم توضیح دادم و گفتم که سرمایه چندانی ندارم و تمام داراییام یک مغازه است که در آن مشغول به کار هستم.
از سادگی و حال و هوای آن دوران بیشتر برایمان بگویید. شروع زندگیتان چگونه بود؟
پدر شهید: آن زمانها امکانات مانند امروز نبود. یادم میآید که ما شب با چراغ زنبوری به خواستگاری رفتیم، چون هنوز برقی در کار نبود. آبان سال ۱۳۴۶ ازدواج کردیم و زندگیها بسیار سادهتر و با قناعت همراه بود. ما دو سال اول را مستأجر بودیم تا اینکه در ۱۶ دیماه ۱۳۴۹ صاحبخانه شدیم. بنده معتقدم که انسان باید با سختیها رفیق باشد و از آنها نترسد و باور قلبی داشته باشد که روزیرسان اصلی خداست. در آن دوران در خدمت مادرم بودیم و با ایشان زندگی میکردیم
دغدغه ازدواج جوانان و نقد فرهنگهای غلط
شما به نکته مهمی در مورد ازدواج جوانان اشاره کردید. نگاه شما در این باره چیست؟
پدر شهید: متأسفانه برخی فرهنگهای غلط، ازدواج را برای جوانان سخت کرده است. ما باید این فرهنگهای اشتباه را بشکنیم. فرهنگ غرب یعنی بدبختی و ما باید به اصالت خودمان برگردیم. باید کاری کنیم که جوانها بر زندگی مسلط شوند، نه اینکه زندگی بر آنها مسلط شود. همراهی و همدلی بین زن و شوهر در این مسیر بسیار مهم است. من خیلی وقتها برای مشکلات جوانان جامعهام غصه میخورم و گریه میکنم.
تربیت مصطفی؛ فرزندی که معلم دیگران شد
فرزندانتان چند نفر بودند و اسم شهید را چه کسی انتخاب کرد و شما به عنوان پدر، چه نگاهی به تربیت ایشان داشتید؟
پدر شهید: مصطفی فرزند ارشدمان بود در شب 21 ماه رمضان به دنیا آمد و انتخاب اسم او با من و همسرم بود و بعد از او خداوند، مجتبی، مسعود، محبوبه (که اخیراً به رحمت خدا رفتند) و مائده را به ما عطا کرد. من همیشه این اعتقاد را داشتم که اگر فرزند اول را خوب تربیت کنیم، او خود یک معلم تربیتی برای سایر فرزندان میشود. به همین خاطر روی تربیت مصطفی تأکید و حساسیت ویژهای داشتم. رابطهام با او بسیار دوستانه بود و رفیق بسیار خوبی برای هم بودیم. البته این رفاقت به معنای نادیده گرفتن اصول تربیتی نبود؛ به موقع نرمی و به موقع قاطعیت داشتم. دین ما نیز همین اعتدال را به ما میآموزد. بعد از شهادتش، وقتی نوهام به دنیا آمد، نام او را نیز “مصطفی” گذاشتیم تا یادش همیشه زنده بماند.
حاج خانم، شهید مصطفی تحصیلات خود را در کدام مدارس گذراندند؟
مادر شهید: دوران ابتدایی را در مدرسه “پستا (تقوا)”، راهنمایی را در مدرسه “معتمدی” سابق (که اکنون به نام شهید سقا علیزاده است) و دوران دبیرستان را نیز در دبیرستان “پهلوی” سابق (که امروز به نام دبیرستان امام خمینی (ره) شناخته میشود) سپری کردند.
دانشآموزی ممتاز با روحی بزرگ
از ویژگیهای اخلاقی و درسی شهید برایمان بگویید. در مدرسه چگونه دانشآموزی بودند؟
مادر شهید: درس مصطفی بسیار خوب بود. همکلاسیهایش برای حل مشکلات درسیشان از او کمک میگرفتند و مصطفی با صبر و حوصله به همه آنها یاری میرساند. خدا را شکر، بسیاری از همان دوستانش امروز در جایگاههای دکتر، خلبان و مهندس به کشور خدمت میکنند.
پدر شهید: یک روز برای پیگیری وضعیت درسیاش به مدرسه رفتم. یکی از دانشآموزان که چهرهای بسیار نورانی داشت (شهید امیرحامد احمدزاده)، تا نام مصطفی را شنید، رو به من کرد و این آیه شریفه را خواند: «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ.» این جمله کوتاه به من نشان داد که مصطفی چقدر در میان دوستان و معلمانش به عنوان فردی پیشرو و عزیز بود.
به نظر میرسد شهید مصطفی علاوه بر درس، دغدغههای اجتماعی و انسانی هم داشتند. خاطرهای در این مورد دارید؟
مادر شهید: بله، او بسیار رئوف و ضعیفدوست بود. دوستی داشت که متأسفانه از نظر خانوادگی شرایط مناسبی نداشت. ما در ابتدا نگران این رفاقت بودیم، چون از نظر ظاهر با هم جور نبودند. یک روز مصطفی به ما گفت: «این دوست من به خاطر شرایط خاص زندگیاش، از تربیت مناسب خانوادگی برخوردار نیست. اگر من امروز در مسیر درستی هستم، به خاطر وجود شماست، اما او این شرایط را ندارد. من وظیفه خودم میدانم که با او رفیق باشم و کمکش کنم. من این دوستم را رها نمیکنم.» این جمله، روح بزرگ و مسئولیتپذیر او را به ما نشان داد.
ریشههای روحیه انقلابی در خانواده
این روحیه انقلابی و معنوی در خانواده شما ریشه داشت. از فعالیتهای خودتان و تأثیر آن بر شهید بگویید.
پدر شهید: بنده از سال ۱۳۵۰، یعنی ۷ سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در این مسیر قدم گذاشتم. دوستان بسیار خوبی همچون شهیدان صادق مهدوی، مرتضی فدایی و جلیل سرادار داشتم که بر من تأثیرات عمیقی گذاشتند. یک خاطره هم از پدر بزرگوار شهیدان عزیزی دارم. یک روز زمستانی، ساعت ۳ بعدازظهر در پستوی مغازهام مشغول خواندن نماز بودم که ایشان مرا دیدند و پرسیدند: «داشتی چه کار میکردی؟» گفتم نماز میخواندم. ایشان با لحنی دلسوزانه فرمودند: «چرا نمازت را اول وقت نمیخوانی؟» گفتم چشم، از این به بعد حتماً اول وقت میخوانم. همین تذکر ساده و خالصانه و همچنین دعوت ایشان به هیئت قرآن خانگیشان، درسهای بسیاری به من آموخت. مصطفی هم در همین فضا و با همین مفاهیم رشد کرد و از ۸ سالگی اهل نماز بود.
تصمیم برای رفتن به جبهه
چه شد که شهید مصطفی تصمیم قطعی برای رفتن به جبهه گرفتند؟
پدر شهید: وقتی دوستان نزدیکش، شهیدان احمدزاده و اپرناک، به شهادت رسیدند، مصطفی دیگر حال و هوای دیگری پیدا کرد. در تاریخ ۲ تیر ۱۳۶۵، به بهانه شرکت در اردو، برای گذراندن آموزش نظامی به پادگان گهرباران رفت. به او گفتم: «کلک زدی و میخواهی به جبهه بروی!» به مادرش هم گفته بود: «وقتی دشمن به کشور حمله کرده، دانشگاه رفتن فعلاً به چه درد من میخورد؟ بعد از جنگ به دانشگاه میروم.»
آیا از همرزمان شهید، خاطرهای درباره منش و رفتار ایشان در جبهه شنیدهاید؟
پدر شهید: بله، یکی از همرزمانش برایم تعریف میکرد: «در هفتتپه که بودیم، آقا مصطفی هر شب یک لیوان پر از آب کنار خود میگذاشت و با خود میبرد. از او میپرسیدیم این آب را برای چه میخواهی؟ میگفت شاید نصف شب تشنهام شد. بعدها متوجه شدیم که ایشان برای خواندن نماز شب برمیخاست و آن آب را برای وضوساختن میخواست.» این نشان از تقوا و خلوص نیت او داشت.
خبر شهادت و رویای صادقانه مادر
حاج آقا، خبر شهادت مصطفی را چگونه به شما دادند؟
پدر شهید: از طرف بنیاد شهید به من اطلاع دادند. زمانی که پیکر را دیدیم، تنها چند تکه استخوان و پلاک هویتش باقی مانده بود، به همراه مقداری از لباسهای پارهپارهاش… .
حاج خانم، شنیدهایم که شما قبل از دریافت خبر رسمی، از طریق رؤیای صادقانه از شهادت پسرتان مطلع شده بودید. ممکن است آن رؤیا را برای ما نیز تعریف کنید؟
مادر شهید: بله، یک شب در خواب دیدم که مصطفی شهید شده است. دیدم که هفت نفر از دوستانش که همگی زخمی بودند و تنها یک نفرشان سالم بود، به خانه ما آمدند. پس از احوالپرسی، گفتند آمدهایم شما را ببینیم. به آنها گفتم: «پسرانم، از مصطفی چه خبر؟ بگویید چگونه شهید شد؟» آنها به یکدیگر نگاه کردند؛ اولی به دومی، دومی به سومی و همینطور ادامه داشت تا نفر هفتم که رو به من کرد و گفت: «مصطفی غریبانه شهید شد.» با گریه از خواب بیدار شدم و به پدرش گفتم که مصطفی شهید شده است. این خواب به طرز شگفتانگیزی در روز دوم مراسم ختمش به واقعیت پیوست؛ همان افراد به خانه ما آمدند و همان جملات تکرار شد و نفر آخر گفت که مصطفی غریبانه به شهادت رسید.
شهید مصطفی چگونه و در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
مادر شهید: مصطفی در عملیات کربلای ۴ در خاک عراق به شهادت رسید.پیکرش ۹ سال مفقود بود. ما برای شهیدمان سه مرتبه مراسم گرفتیم. او با شهید منصور مهدوی نیاکی رفاقت بسیار نزدیکی داشت و بسیاری از دوستان صمیمیاش اهل فریدونکنار بودند.
آرامش در سایه قرآن و یاد شهید
در لحظات دلتنگی چه چیزی به شما آرامش میدهد؟
پدر شهید: قرآن خواندن و توسل به اهل بیت (ع). دین ما دین حقیقت است؛ اگر کار را برای خدا و درست انجام دهی، در مسیر صحیح حرکت میکنی و آرامش مییابی.
مادر شهید: خود آقا مصطفی به من آرامش میدهد. هر وقت دلتنگش میشوم، حضورش را در کنارم حس میکنم. یک بار به خواب خواهرش آمده و گفته بود: «نگران نباشید، من هستم و حواسم به شما هست.»
کلام آخر؛ توصیهای برای جوانان
به عنوان کلام آخر، اگر توصیهای برای مردم و جوانان یا خواستهای از فرزند شهیدتان داشته باشید، آن چیست؟
پدر شهید: من با این سن و تجربهام به همه جوانان توصیه میکنم که دو چیز را هرگز فراموش نکنند: ورزش و مطالعه. ورزش، جسم انسان را تقویت میکند و مطالعه، روح و جان انسان را پرورش میدهد.
مادر شهید: از پسرم میخواهم که در روز قیامت شفیع ما باشد. انشاءالله که خداوند این هدیه ناقابل را از ما قبول کرده باشد و عاقبت همه جوانان ما ختم به خیر شود.