در سال 1360 هجری شمسی، حوالی ساعت 5:30 صبح، صدای درب، سکوت خانه را شکست. با تعجب به سمت در رفتم و آن را گشودم. با دیدن چهره‌ی آشنایی که گمان می‌کردم دیگر در این دنیا نباشد، زبانم بند آمد: «نادر!»

باورم نمی‌شد. با بهت گفتم: «الله اکبر! من که جایی نرفته‌ام، پس چرا تو را می‌بینم؟ مگر تو شهید نشده بودی؟»

نادر با صدایی که هنوز آثار خستگی در آن موج می‌زد، پاسخ داد: «نه! در جنگل، متأسفانه بیشتر بچه‌ها به شهادت رسیدند. درگیری تن به تن شد، اما تیری به من اصابت نکرد. من الکی آخ گفتم و بر زمین افتادم.»

لحظه‌ای سکوت کرد و ادامه داد: «هفت ساعت تمام، از دل جنگل تا لب جاده‌ی هراز را سینه‌خیز رفتم. تا اینکه الآن به خدمتتان رسیده‌ام.»

حضرت آقا (علامه حسن زاده آملی) با شنیدن این ماجرا، با لحنی آمیخته به شکر و تعجب فرمودند: «الحمدلله، خدا را شکر.» و سپس با اشاره به هوش و ذکاوت نادر افزودند: «به خاطر همین زیرکی‌ها بود که علامه به او لقب نادر کلک را داده بود.»

راوی: پدر شهید نادر خضری

منبع: مرکز اسناد ستاد گرامیداشت حماسه اسلامی ششم بهمن و جنگل و حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و مقاومت

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *