مأمور اطلاعاتی یک قرارگاه فوق سری را بهتر بشناسیم

image.png

عبدالزهرا نیروی انجام مأموریت‌های ناممکن «قرارگاه فوق سِری نصرت» بود که وارد خاک عراق می‌شد و تا دل پادگان‌های مهم و نظامی عراق هم نفوذ می‌کرد تا اطلاعات جامعی را کسب کند.

به گزارش ایسنا، سعیدیه آخرین روستا در کنار تالاب بین‌المللی «هورالعظیم» است – جایی در حاشیه‌ی هور – روستایی با مردمانی ساده و پاک و البته زحمتکش.  در این روستا در سال ۱۳۴۴ «عبدالزهرا مجدعبدی» در خانواده‌ای ساده به دنیا آمد. خانواده‌ای که پدر خانواده کمی با بقیه‌ی مردمان روستا متفاوت بود.

آشنایی با واژه‌های خاص

پدر دل خوشی از شاه و دار و دسته‌اش نداشت و همین، دلیل قانع‌کننده‌ای بود تا مأموران ساواک او را به جرم ضدیت با شاه و رژیم روانه‌ی زندان کنند و مهر زندانی سیاسی بر پیشانی پدر بخورد. در همان زندان بود که پدر خانواده با یکی از انتقلابیون به نام خوزستان با نام «سیدعرب» آشنا شد و هر دو تصمیم گرفتند بعد از رهایی از زندان به عراق هجرت کنند. عبدالزهرا از همان کودکی با واژه‌هایی چون زندان، مجرم سیاسی آشنا شد.

مهاجرت به عراق

بعد از آزادی پدر و طی کردن محکومیت، خانواده عبدالزهرا مجد عبدی به اتفاق «سید عرب» راهی کشور عراق شدند. سفری سخت و پرمشقت که سرانجامش اسارت به دست پاسگاه مرزی عراق بود.  ۶ ماه زندان در زندان العماره‌ی عراق تجربه‌ای بود که عبدالزهرا و خانواده‌اش کسب کردند و بعد از ۶ ماه از عراق دیپورت شدند و این بار از طریق مرز فکه وارد خاک ایران و بلافاصله تحویل ساواک سوسنگرد شدند. زن و بچه را آزاد کردند و مجدداً «سیدعرب» و پدر خانواده را روانه‌ی زندان اهواز کردند.

دستگیری پدر خانواده توسط ساواک

سید عرب به اعدام و پدر به پنج سال زندان محکوم شدند. نبود پدر روزهای سختی بر خانواده تحمیل می‌کرد و عبدالزهرا مجبور شد برای کمک به معاش خانواده ترک تحصیل کرده و کار کند. هر چقدر انقلاب به پیروزی نزدیک‌تر می‌شد شور و هیجان مردم بیشتر می‌شد. در همین شرایط با فشار افکار عمومی و بین‌الملل پدر به اتفاق برخی از زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد. عبدالزهرا و برادر کوچکترش احمد دیگر یک پای ثابت تظاهرات و نشست‌های انقلابی بودند.

به این ترتیب انقلاب به پیروزی رسید. حالا عبدالزهرا بزرگتر شده بود و وظیفه‌ی خود می‌دانست که از آرمان‌های انقلاب نوپا پاسداری کند و این دلیل خوبی بود تا وارد کمیته‌ی انقلاب شود و لرز  بر دل منافقین و سلطنت‌طلب‌های شهر حمیدیه بیندازد که سال‌ها بود ساکنش شده بودند.

جنگی که آغاز شد/ مسابقه مین روبی

جنگ که شروع شد. عبدالزهرا مجدعبدی چون دیگر جوانان شهر لحظه‌ای آرام و قرار نداشت و حاضر به جانفشانی برای وطن بود حالا او عضوی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شده بود.عبدالزهرا در جبهه هر کاری می‌کرد و هر چه به او تکلیف می‌شد انجام می‌داد در عملیات «والفجر مقدماتی» در گردان «حُر» وظیفه‌ی خطیر پاکسازی معبر را به عهده گرفت تا به اتفاق «عبدالامیر سالمی» مسابقه‌ی مین‌روبی داشته باشند و یک شبه معبری را باز کنند. سال ۶۲، سال مبارکی برای عبدالزهرا بود او در این سال ازدواج کرد و سال ۶۳ صاحب دختری به نام «هاجر» شد و البته یک سال بعد پسری به نام «حسین» به خانواده‌ی کوچک او اضافه شد.

نفوذ یک اطلاعاتی دربغداد

وقتی مسئولین شایستگی و شجاعت عبدالزهرا را دیدند به این نتیجه رسیدند که او باید در واحد اطلاعات و عملیات خدمت کند. عبدالزهرا منطقه‌ی هور را مثل کف دستش می‌شناخت امّا او فراتر از مرزها بود و مأموریت‌های برون‌مرزی‌اش آغاز شد. مأموریت‌هایی که حدودا هفت ماه طول می‌کشید و خانواده چشم‌ انتظارش بودند. مأموریت‌هایی خطیر که بسیار مهم و حیاتی بودند او نیروی انجام مأموریت‌های ناممکن «قرارگاه فوق سِری نصرت» بود که وارد خاک عراق می‌شد و تا دل پادگان‌های مهم و نظامی عراق هم نفوذ می‌کرد تا اطلاعات جامعی را کسب کند.

با کمترین امکانات بیشترین اطلاعات را کسب می‌کرد و سرانجام در یکی از مأموریت‌های برون مرزی توسط شخصی به نام «ابونبیل» در محل قراری در خیابان الرشید بغداد، ‌لو رفت و اسیر چنگال بعثیون عراق شد. طبق اسناد به دست آمده عبدالزهرا در سال ۶۵ یکی از زندان‌های عراق اعدام و به شهادت رسیدند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *