شهید دکتر بهشتی

هراز نیوز : اين گفتگو كه در ارديبهشت ماه 1360 با «ماهنامه شاهد» انجام شده است، آئينه تمام نمايي از شخصيت و فعاليت هاي شهيد بهشتي از زبان خود ايشان است. اينك در يكي از فرازهاي عظيم انقلاب اسلامي، مروري بر انديشه و سلوك شهيد بهشتي مي تواند پاسخي به بي شمار سئوالات مطرح شده در جامعه ما و نشانه مبرهني بر داريت و هوشمندي اين حكيم فرزانه باشد.

***

من محمد حسين بهشتي، در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان، در محله لومبان متولد شدم. منطقه زندگي ما از مناطق بسيار قديمي شهر است. خانواده‌ام يك خانواده روحاني است و پدرم روحاني بود. ايشان در هفته چند روز در شهر به كار و فعاليت مي‌پرداخت و هفته‌اي يك شب به يكي از روستاهاي نزديك شهر براي امامت جماعت و كارهاي مردم مي‌رفت و سالي چند روز به يكي از روستاهاي دور كه نزديك حسين آباد بود و به روستاي دورتر از آنكه حسن آباد نام داشت مي‌رفت.
آمد و شد افرادي كه از آن روستاي دور به خانه ما آمدند بسيار خاطره‌انگيز است. پدرم وقتي به آن روستا مي‌رفت، در منزل يك پنبه‌زن بسيار فقير سكونت مي‌كرد. آن پيرمرد اتاقي داشت كه پدرم در آن زندگي مي‌كرد. نام پيرمرد جمشيد بود و داراي محاسن سفيد، بلند و باريك، چهره اش روستايي و نوراني بود. پدرم مي‌گفت، «ما با جمشيد نان و دوغي مي‌خورديم و صفا مي‌كنيم و من سفره ساده نان و دوغ اين جمشيد را به هر جلسه ديگري ترجيح مي‌دهم.» جمشيد هر سال دو بار از روستا به شهر و به خانه ما مي‌آمد و من بسيار با او انس داشتم.

تحصيلاتم را در يك مكتب خانه در سن چهارسالگي آغاز كردم. خيلي سريع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را ياد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان يك نوجوان تيزهوش شناخته شدم و شايد سرعت پيشرفت در يادگيري اين برداشت را در خانواده به وجود آورده بود. تا اين كه قرار شد به دبستان بروم. به دبستان دولتي ثروت در آن موقع كه بعدها 15 بهمن ناميده شد. وقتي آن جا رفتم، از من امتحان ورودي گرفتند و گفتند كه بايد به كلاس ششم برود، ولي از نظر سني نمي‌تواند. بنابراين در كلاس چهارم پذيرفته شدم و تحصيلات دبستاني را در همان جا به پايان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدايي شهر، نفر دوم شدم. آن موقع همه كلاس‌هاي ششم را يك جا امتحان مي‌كردند. از آنجا به دبيرستان سعدي رفتم. سال اول و دوم را در دبيرستان گذراندم و اوايل سال دوم بود كه حوادث شهريور 20 پيش آمد. با حوادث شهريور 20 در نوجوان‌ها براي يادگيري معارف اسلامي علاقه و شوري به وجود آمده بود. دبيرستان سعدي در نزديكي ميدان شاه آن موقع و ميدان امام كنوني قرار دارد و نزديك بازار است، جايي كه مدارس بزرگ طلاب هم همان جاست. مدرسه صدر، مدرسه جده و مدارس ديگر. البته به طور طبيعي بين آن جا و منزل ما حدود چهار يا پنج كيلومتر فاصله بود كه معمولا پياده مي‌آمديم و برمي گشتيم اين سبب شد كه با بعضي از نوجوان‌ها كه درس‌هاي اسلامي هم مي‌خواندند، آشنا شوم.
علاوه بر اين در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جواني بودند. همكلاسي‌اي داشتم كه او نيز فرزند يك روحاني بود. نوجوان بسيار تيزهوشي بود و پهلوي من مي‌نشست. او در كلاس دوم به جاي اينكه به درس معلم گوش كند، كتاب عربي مي‌خواند. يادم هست و اگر حافظه‌ام اشتباه نكند، او در آن موقع كتاب «معالم الاصول» را مي‌خواند كه در اصول فقه است. خوب اينها بيشتر در من شوق به وجود مي‌آورد كه تحصيلات را نيمه كاره رها كنم و بروم طلبه بشوم.

به اين ترتيب در سال 1321 تحصيلات دبيرستاني را رها كردم و براي ادامه تحصيل به مدرسه صدر اصفهان رفتم. از سال 1321 تا 1325 در اصفهان ادبيات عرب، منطق كلام و سطح فقه و اصول را با سرعت خواندم كه اين سرعت و پيشرفت موجب شده بود كه حوزه آنجا با لطف فراواني با من برخورد كند، به خصوص كه پدر مادرم مرحوم «حاج ميرمحمد صادق مدرس خاتون آبادي» از علماي برجسته بود و من يك ساله بودم كه او فوت شد. به نظر اساتيدم كه شاگردي‌هاي او بودند، من يادگاري بودم از استادشان. در طي اين مدت تدريس هم مي‌كردم. در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم كه اجازه بدهند شب ها هم در حجره‌اي كه مدرسه داشتم بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه‌روزي باشم، چون از يك نظر، هم فاصله منزل تا مدرسه 4، 5 كيلومتري مي‌شد و به اين ترتيب هر روز مقداري از وقتم از بين مي‌رفت و هم در خانه‌اي كه بوديم پر جمعيت بود و من اتاقي براي خود نداشتم و نمي‌توانستم به كارهايم بپردازم. البته در آن موقع فقط يك خواهر داشتم، ولي با عموها و مادربزرگم همه در يك خانه زندگي مي‌كرديم. به اين ترتيب خانه ما شلوغ بود و اتاق كم.
سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود كه تصميم گرفتم براي ادامه تحصيل به قم بروم. اين را بگويم كه در دبيرستان در سال اول و دوم زبان خارجي ما فرانسه بود و در آن دو سال فرانسه خوانده بودم. ولي در محيط اجتماعي آن روز، آموزش زبان انگليسي بيشتر بود و در سال آخر دبيرستان در اصفهان بودم كه تصميم گرفتم يك دوره زبان انگليسي ياد بگيرم. يك دوره كامل «ريدر» خواندم و نزديكي از منسوبين و آشنايانمان كه زبان انگليسي را مي‌دانست با انگليسي آشنا شدم.

در سال 1325 به قم آمدم. حدود شش ماه در قم بقيه سطح، مكاسب و كفايه را تكميل كردم و از اول سال 1326 درس خارج را شروع كردم. براي درس خارج فقه و اصول، نزد استاد عزيزمان مرحوم آيت‌الله محقق داماد همچنين استاد و مربي بزرگوارم و رهبرمان امام خميني و بعد مرحوم آيت‌الله بروجرودي و مدت كمي هم نزد مرحوم آيت‌الله محمد تقي خوانساري و مرحوم آيت‌الله حجت كوه‌كمره‌اي مي‌رفتم.
در آن شش ماهي كه بقيه سطح را مي‌خواندم، كفايه و مكاسب را هم مقداري نزد آيت‌الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي و مقداري از كفايه را نزد آيت‌الله داماد خواندم كه بعد همان را به خارج تبديل كرديم. در اصفهان منظومه منطق و كلام را خوانده بودم كه در قم ادامه ندادم، چون استاد فلسفه در آن موقع كم بود و من بيشتر به فقيه و اصول و مطالعات گوناگون مي‌پرداختم و تدريس مي‌كردم. معمولا در حوزه‌ها طلبه‌هايي كه بتوانند تدريس كنند هم تحصيل مي‌كنند و هم تدريس. من هم در اصفهان و در قم تدريس مي‌كردم.

به قم كه آمدم به مدرسه حجتيه رفتم. مدرسه‌اي بود كه مرحوم آيت‌الله حجت تازه بنيان‌گزاري كرده بودند. از سال 1325 در قم بودم و درس مي‌خواندم. در آن سال‌ها استادمان آيت‌الله طباطبايي از تبريز به قم آمده بودند. در سال 1327 به فكر افتادم تحصيلات جديد را هم ادامه بدهم، بنابراين با گرفتن ديپلم ادبي به صورت متفرقه و آمدن به دانشكده معقول و منقول آن موقع كه حالا الهيات و معارف اسلامي نام دارد، دوره ليسانس را در فاصله 27 تا 30 گذراندم. سال سوم به تهران آمدم، براي اينكه بيشتر از درس‌هايي جديد استفاده كنم و هم زبان انگليسي را اين جا كامل‌تر كنم و با يك استاد خارجي كه مسلط ‌تر باشد مقداري پيش ببرم. در سال‌هاي 1329 تا 1330 در تهران بودم و براي تامين مخارجم تدريس مي‌كردم و خودكفا بودم. هم كار مي‌كردم و هم تحصيل. سال 1330 ليسانس شدم و براي ادامه تحصيل و تدريس در دبيرستان‌ها به قم بازگشتم. به عنوان دبير زبان انگليسي در دبيرستان حكيم نظامي مشغول شدم و آن موقع به طور متوسط روزي سه ساعت كافي بود كه صرف تدريس كنم و بقيه وقت را صرف تحصيل مي‌كردم. از سال 1330 تا 1335 بيشتر به كار فلسفي پرداختم و نزد استاد علامه طباطبايي براي درس اسفار و شفا مي‌رفتم. اسفار ملاصدرا و شفا ابن سينا را مي‌خواندم و همچنين شب‌هاي پنج‌شنبه و جمعه با عده‌‌اي از برادران از جمله مرحوم استاد مطهري و عده ديگري جلسات بحث گرم و پرشور و سازنده‌اي داشتيم. اين جلسات، پنج سال طول كشيد كه ما حصل آن به صورت كتاب «روش رئاليسم» تنظيم و منتشر شد.
در طول اين سال‌ها فعاليت‌هاي تبليغي و اجتماعي داشتيم. در سال 1326 يعني يك سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقاي مطهري و عده‌اي از برادران، حدود 18 نفر، برنامه‌‌اي را تنظيم كرديم كه به دورترين روستاها براي تبليغ برويم و دو سال اين برنامه را اجرا كرديم. در ماه رمضان كه هوا گرم بود، با هزينه خودمان براي تبليغ مي‌رفتيم. البته خودمان پول نداشتيم، مرحوم آيت‌الله بروجردي توسط امام خميني كه آن موقع با ايشان بودند نفري صد تومان در سال 26 و نفري صد و پنجاه تومان در سال 27 به عنوان هزينه سفر به ما دادند .چون قرار بود به هر روستايي كه مي‌رويم، مهمان كسي نباشيم و در آن يك ماه خودمان خرج خوراكمان را بدهيم، بنابراين كرايه آمد و رفت و هزينه زندگي و يك ماه خرج سفر را با خودمان برديم. فعاليت‌هاي ديگري هم در داخل حوزه داشتيم كه اينها مفصل است و نمي‌خواهم در اين مجال به آنها اشاره كنم.

در سال 1329 و 1330 كه تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سياسي اجتماعي نهضت ملي نفت به رهبري مرحوم آيت‌الله كاشاني و مرحوم دكتر مصدق. من به عنوان يك جوان معمم مشتاق، در تظاهرات و اجتماعات و راه‌پيمايي‌ها شركت مي‌كردم. در سال 1331 در جريان 30 تير به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تير شركت داشتم و شايد اولين يا دومين سخنراني اعتصاب را كه در ساختمان تلگراف خانه بود به عهده من گذاشتند. يادم هست كه كار ملت ايران را در زمينه با نفت و استعمار انگليس با كار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله كانال سوئز و انگليس و فرانسه و اينها مقايسه مي‌كردم. در آن موقع موضوع سخنراني اخطاري بود به قوام‌السلطنه و شاه و اين كه ملت ايران نمي‌‌تواند ببيند نهضت ملي‌اش در معرض مطامع استعمارگران باشد.
به هر حال بعد از كودتاي 28 مرداد در يك جمع‌بندي به اين نتيجه رسيديم كه در آن نهضت، ما كادرهاي ساخته شده كم داشتيم كه باز اين مسئله مفصل است. بنابراين تصميم گرفتيم كه يك حركت فرهنگي ايجاد كنيم و در زير پوشش آن كادر بسازيم. تصميم گرفتيم كه اين حركت اصيل، اسلامي و پيشرفته باشد و زمينه‌اي براي ساخت جوان‌ها گردد.

در سال 1331 دبيرستاني را به نام دين و دانش با همكاري دوستان در قم تأسيس كرديم كه مسئوليت اداره آن را به عهده داشتيم. در ضمن در حوزه هم تدريس مي‌كردم و يك حركت فرهنگي نو هم در آن جا به وجود آورديم و رابطه‌اي هم با جوان‌هاي دانشگاهي برقرار كرديم. پيوند ميان دانشجو و طلبه و روحاني را پيوندي مبارك يافتيم و معتقد بوديم كه اين دو قشر آگاه و متعهد بايد هميشه دوشادوش يكديگر بر پايه اسلام اصيل و خالص شركت كنند و در ضمن، در آن زمان‌ها، فعاليت‌هاي نوشتني هم در حوزه شروع شده بود. مكتب اسلام، مكتب تشيع، اينها آغاز حركت‌هايي بودند كه براي تهيه نوشته‌هايي با زبان نو و براي نسل نو، اما با انديشه عميق و اصيل اسلامي و در پاسخ به سؤالات اين نسل انجام مي‌گرفت من مختصري در مكتب اسلام و بعد بيشتر در مكتب تشيع همكاري مي‌كردم.

در سال‌هاي 1335 تا 1338 دوره دكتراي فلسفه و معقول را در دانشكده الهيات گذراندم، در حالي كه در قم بودم و براي درس و كار به تهران مي‌آمدم. در همان سال 1338 جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد. اين جلسات براي رساندن پيام اسلام به نسل جست‌وجو گر، با شيوه جديد بود كه در هر ماه در كوچه قاين در منزل بزرگي برگزار مي‌شد و در هر جلسه يك نفر سخنراني مي‌كرد و موضوع سخنراني قبلا تعيين مي‌شد تا در مورد آن مطالعه بشود. اين سخنراني‌ها روي نوار ضبط مي‌شدند و بعد آنها را به صورت جزوه و كتاب منتشر مي‌كردند از عمده آنها سه جلد گفتار ماه و يك جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در اين جلسات باز هم مرحوم آيت‌الله مطهري و آيت‌الله طالقاني و آقايان ديگر شركت داشتند و جلسات پايه‌اي خوبي بود. در حقيقت گامي بود در مسيري كه بعدها در حسينه ارشاد انجام گرفت و رشد پيدا كرد.

در سال 1339 ما سخت به فكر سامان دادن به حوزه علميه قم افتاديم و مدرسين حوزه، جلسات متعددي براي برنامه‌ريزي نظم حوزه و سازماندهي آن داشتند. در دو تا از اين جلسات، بنده هم شركت داشتم و كار ما در يكي از اين جلسات به ثمر رسيد. در آن جلسه آقاي رباني شيرازي و مرحوم آقاي شهيد سعيدي و آقاي مشكيني و خيلي ديگر از برادران شركت داشند. ما در طول مدت كوتاهي توانستيم يك طرح و برنامه براي تحصيلات علوم اسلامي در مدت 17 سال در حوزه تهيه كنيم و اين پايه‌‌اي شد براي تشكيل مدارس نمونه‌‌اي كه نمونه معروف‌ترش مدرسه حقانيه يا مدرسه منتظريه به نام مهدي منتظر سلام‌الله عليه است. حقاني سازنده آن ساختمان مردي است كه واقعا عشق و علاقه و سرمايه و همه چيزش را روي ساختن اين ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خير ماجور دارد. به اين ترتيب مدرسه حقاني تاسيس شد و اين برنامه در آن جا اجرا شد. در اين مدارس باز مقداري از وقت ما مي‌گذشت و صرف مي‌شد.

در سال 1341، انقلاب اسلامي با رهبري امام و رهبري روحانيت و شركت فعال روحانيت، نقطه عطفي در تلاش‌هاي انقلابي مردم مسلمان ايران به وجود آورد.
من نيز در اين جريان‌ها حضور داشتم تا اين كه در همان سال‌ها ما در قم به مناسبت تقويت پيوند دانش‌آموز و دانشجو و طلبه به ايجاد كانون دانش‌آموزان قم دست زديم و مسئوليت مستقيم اين كار را برادر و همكار و دوست عزيزم مرحوم شهيد دكتر مفتح به عهده گرفتند. بسيار جلسات جالبي بود. در هر هفته يكي از ما سخنراني مي‌كرديم و دوستاني از تهران مي‌آمدند و گاهي مرحوم مطهري و گاهي ديگران از مدرسين قم مي‌آمدند. در يك مسجد طلبه و دانش‌آموز و دانشجو و فرهنگي همه دور هم مي‌نشستند و اين در حقيقت نمونه ديگري از تلاش براي پيوند دانشجو و روحاني بود و اين بار در مورد مبارزات و رشد و گسترش به فرهنگ مبارزات و رشد و گسترش به فرهنگ مبارزه و اسلام. اين تلاش ها و كوشش‌ها بر رژيم گران آمد و در زمستان سال 42 مرا ناچار كردند كه از قم خارج شوم و به تهران بيام.

در سال 42 به تهران آمدم و در ادامه كارهايم با گروه‌هاي مبارز از نزديك رابطه برقرار كردم. با جمعيت هيئت‌هاي موتلفه رابطه فعال و سازمان يافته‌اي داشتم و در همين جمعيت‌ها بود كه به پيشنهاد شوراي مركزي، امام يك گروه چهار نفري به عنوان شوراي فقهي و سياسي تعيين كردند: مرحوم آقاي مطهري، بنده، آقاي انواري و آقاي مولايي. اين فعاليت‌ها ادامه داشتند. در همان سال‌ها به اين فكر افتاديم كه با دوستان، كتاب تعليمات ديني مدارس را كه امكاني براي تغييرش فراهم آمده بود، تغيير بدهيم. دور از دخالت دستگاه‌هاي جهنمي رژيم، در جلساتي توانستيم اين كار را پايه گذاري كنيم. پايه برنامه جديد و كتاب‌هاي جديد تعليمات ديني با همكاري آقاي دكتر باهنر و آقاي دكتر غفوري و آقاي برقعي و بعضي از دوستان، آقاي رضي شيرازي كه مدت كمي با ما همكاري داشتند و برخي ديگر مانند مرحوم آقاي روزبه كه نقش موثري داشتند، فراهم شد.

اگر اشتباه نكرده باشم، سال 41 يا اوايل 42، در جشن مبعثي كه دانشجويان دانشگاه تهران در اميرآباد در سالن غذاخوري برگزار كرده بودند، از من دعوت كردند تا سخنراني كنم. در اين سخنراني موضوعي را به عنوان مبارزه با تحريف كه يكي از هدف ‌هاي بعثت است مطرح كردم. در اين سخنراني طرح يك كار تحقيقاتي اسلامي را ارائه كردم. آن سخنراني بعدها در مكتب تشيع چاپ شد. مرحوم حنيف نژاد و چند تاي ديگر از دانشجويان كه از قم آمده بودند و عده‌اي ديگر از طلاب جوان آنجا بودند. اصرار كردند كه اين كار تحقيقاتي آغاز بشود. در پاييز همان سال، ما كار تحقيقاتي را با شركت عده‌اي از فضلا در زمينه حكومت در اسلام آغاز كرديم.
ما همواره به مسئله سامان دادن به انديشه حكومت اسلامي و مشخص كردن نظام اسلامي علاقمند بوديم و اين را به صورت يك كار تحقيقاتي آغاز كرديم اين كارهاي مختلف بود كه به حكومت گران آمد و من را مجبور كردند به تهران بيايم. در تهران نيز آن همكاري را با قم ادامه دادم. بعد از چند ماه فشار دستگاه كم شد. باز گاهي آمد و شد مي‌كرديم، هم براي مدرسه حقاني و هم براي همين جلسات حكومت در اسلام كه البته بعدها ساواك اينها را گرفت و دوستان ما را تار و مار كرد.

در سال 1343 كه تهران بودم و سخت مشغول اين برنامه‌هاي گوناگون، مسلمان‌هاي هامبورگ به مناسبت تاسيس مسجد هامبورگ كه به دست مرحوم آيت‌الله بروجردي صورت گرفته بود، به مراجع فشار آورده بودند كه چون مرحوم محققي به ايران آمده بودند، بايد يك روحاني ديگر به آن جا برود. اين فشارها متوجه آيت‌الله ميلاني و آيت‌الله خوانساري شده بود و آيت‌الله حائري و آيت‌الله ميلاني به بنده اصرار كردند كه بايد به آنجا برويد.
آقايان ديگر هم اصرار مي‌كردند، از طرفي ديگر شاخه نظامي هيئت‌هاي موتلفه تصويب كرده بودند كه منصور را اعدام كنند و بعد از اعدام انقلابي منصور، پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود و لذا دوستان فكر مي‌كردند كه به يك صورتي من را از ايران خارج كنند تا در خارج از كشور مشغول فعاليت‌هايي باشم. وقتي اين دعوت پيش آمد، به نظر دوستا رسيد كه اين زمينه خوبي است كه بنده بروم و آنجا مشغول فعاليت بشوم البته خودم ترجيح مي‌دادم كه در ايران بمانم. مي گفتم هر مشكلي پيش بيايد، اشكالي ندارد ولي دوستان عقيده داشتند كه بروم خارج بهتر است. مشكل من گذرنامه بود كه به من نمي‌دادند، ولي دوستان گفتند از طريق آيت‌الله خوانساري مي‌شود گذرنامه را گرفت. در آن موقع اين گونه كارهاي از طريق ايشان حل مي‌شد و آيت‌الله خوانساري اقدام كردند و گذرنامه را گرفتند. به اين طريق، مشكل گذرنامه حل شد و پيرو دستور آقايان مراجع، به خصوص آيت‌الله ميلاني، به هامبورگ رفتم.

دشواري كار من اين بود كه از فعاليت‌هايي كه اين جا داشتم، دور مي‌شدم و اين براي من سنگين بود. تصميم من اين بود كه مدت كوتاهي آنجا بمانم و كارها كه سامان گرفت، برگردم. ولي در آنجا احساس كردم كه دانشجويان واقعا به يك نوع تشكيلات مثل تشكيلات اسلامي محتاج هستند، چون جوان‌هاي عزيز ما از ايران با علاقه به اسلام مي‌گرويدند، ولي كنفدراسيون و سازمان‌هاي الحادي چپ و راست، اين جوان‌ها را منحرف و اغوا مي‌كردند. تا اينكه با همت چند تن از جوان‌هاي مسلماني كه در اتحاديه دانشجويان مسلمان در اروپا بودند و با برادران عرب و پاكستاني و هندي و آفريقايي و غيره كار مي‌كردند و بعضي از آنها هم در اين سازمان‌هاي دانشجويي هم بودند هسته اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان آنجا را به وجود آورديم و مركز اسلامي گروه هامبورگ سامان گرفت. فعاليت‌هايي براي شناساندن اسلام به اروپايي‌ها و فعاليت‌هايي بريا شناساندن اسلام انقلابي به نسل جوانمان داشتيم. بيش از پنج سال يك بار به حج مشرف شدم. سفري هم به سوريه و لبنان داشتم و بعد به تركيه رفتم براي بازديد از فعاليت‌‌هاي اسلامي آنجا و تجديد عهد با دوستان و مخصوصا برادر عزيزمان آقاي صدر (امام موسي صدر) كه اميدوارم هر جا كه هست، مورد رحمت خداوند باشد و ان شاء‌الله به آغوش جامعه‌مان باز گردد.

در سال 1348 سفري هم به عراق كردم و خدمت امام رفتم و به هر حال كارهاي آنجا سر و سامان گرفت. در سال 1349 به ايران آمدم، امكان بازگشتم كم است. يك ضرورت شخصي ايجاب مي‌كرد كه حتما به ايران بيايم. به ايران آمدن و همان طور كه پيش‌بيني مي‌كردم مانع بازگشتم شدند. در اينجا كارهاي زيادي داشتم و مجددا قرار شد كار برنامه‌ريزي و تهيه كتاب‌ها را دنبال كنم و همچنين فعاليت‌هاي علمي را در قم ادامه دادم و در مورد مدرسه حقاني فعاليت‌هاي گسترده‌اي را با همكاري آقايان مهدوي كني، موسوي اردبيلي، مرحوم مفتح و عده‌اي ديگر از دوستان، انجام داديم. بعد مسئله تشكيل روحانيت مبارز و همكاري با مبارزات، بخشي از وقت ما را گرفت. تا اينكه در سال 1355 هسته‌هايي را براي كارهاي تشكيلاتي به وجود آورديم و در سال‌هاي 56 – 57 روحانيت مبارز شكل گرفت و در همان سال‌ها در صدد ايجاد تشكيلات گسترده مخفي يا نيمه مخفي و نيمه علني يك حزب و يك تشكيلات سياسي بوديم در اين فعاليت‌ها دوستان هميشه همكاري مي‌كردند.

در سال 56 كه مسايل مبارزاتي اوج گرفتند، همه نيروها را متمركز كرديم. در اين بخش و بحمدالله با شركت فعال همه برادران روحاني در راه‌پيمايي‌ها، مبارزات به پيروزي رسيد. البته اين را فراموش كردم بگويم كه از سال 50 يك جلسه تفسير قرآني را آغاز كردم كه در روزهاي شنبه به عنوان مكتب قرآن برگزار مي‌شد و مركزي بود براي تجمع عده‌اي از جوانان فعال از برادرها و خواهرها. در اين اواخر حدود 400 الي 500 نفر شركت مي‌كردند و جلسات سازنده‌اي بودند. در سال 54 به دليل تشكيل اين جلسات و فعاليت‌ هاي ديگر كه به خارج داشتيم، ساواك مرا دستگير كرد. چند روزي در كميته مركزي بودم، ولي با اقداماتي كه قبلا كرده بودم توانستم از دست آنها خلاص شوم. البته قبلا مكرر ساواك من را خواسته بود، چه قبل از مسافرتم و چه بعد از آن، ولي در آن موقع بازداشت ها موقت و چند ساعته بودند. اين بار چند روز در كميته بودم و آزاد شدم، ديگر آن جلسه تفسير را نتوانستيم ادامه بدهيم. تا سال 57 بار ديگر به دليل فعاليت و نقشي كه در برنامه‌هاي مبارزاتي و راهپيمايي‌ها داشتم در روز عاشور مرا دستگير كردندو به اوين و بعد به كميته بردند و باز آزاد شدم و به فعاليت‌هايم ادام دادم تا سفر امام به پاريس.

بعد از رفتن امام به پاريس، چند روزي خدمت ايشان رفتم و هسته شوراي انقلاب با نظر ارشادي كه امام داشتند و دستوري كه ايشان دادند تشكيل شد. شوراي انقلاب ابتدا هسته اصلي‌اش مركب بود از آقايان مطهري، هاشمي رفسنجاني، موسوي اردبيلي، باهنر و بنده. بعدها آقايان مهدوي كني، خامنه‌اي و طالقاني، بازرگان، دكتر سحابي و عده‌اي ديگر هم اضافه شدند. تا بازگشت امام به ايران كه فكر مي‌كنم از بازگشت امام به ايران به اين طرف فراوان در نوشته‌ها گفته شده كه ديگر حاجتي نباشد،‌درباره‌اش صحبت كنم.
در خاتمه بايد بگويم كه خانواده ما سه فرزند داشت. من و دو خواهرم مرگ پدر در زندگي ما جز تاثير عاطفي و بار مسئوليت براي مادر و خواهرانم تاثيري ديگري نداشت. در واقع تاثير شكننده‌اي نداشت، البته از نظر عاطفي چرا، من بسيار ناراحت شدم، ولي چنان نبود كه در شيوه زندگي من تاثير بگذارد. آن موقع من ازدواج كرده بودم و فرزند هم داشتم. در ارديبهشت سال 1331 با يكي از بستگانم ازدواج كردم. كه او هم از يك خانواده روحاني است و ثمره ازدواجمان در طول 29 سال زندگي مشترك با سختي‌ها و آسايش‌ها و تلخي‌ها و شادي‌ها بوده است چون همسرم همه جا همراه من بود در خارج همين طور، در اين جا همين طور و چهار فرزند: دو پسر و دو دختر.

من در هامبورگ اقامت داشتم، ولي حوزه فعاليتم كل آلمان به خصوص اتريش و يك مقدار كمي هم سوئيس و انگلستان بود و با سوئد، هلند، بلژيك، ايتاليا، فرانسه به صورت كتبي ارتباط داشتم. من بنيانگزار اين انجمن‌ها بودم و با آنها همكاري مي‌كردم و مشاور بودم و در سخنراني ها، مشورت‌هاي تشكيلاتي و سازماندهي شركت مي‌كردم و مختصر كمك‌هاي مالي كه از مساجد مي‌شد، براي آنها مي‌بردم. يك سمينار اسلامي بسيار خوبي براي آنها در مسجد هامبورگ به طور شبانه‌روزي تشكيل داديم. سمينار جالبي بود و نتايج آن هم در چند جزوه در حوزه‌ها پخش شد. جزوه‌هاي «ايمان در زندگي انسان» و «كدام مسلك» در آن موقع پخش مي‌شد كه جزوه‌هاي موثري هم بودند.
اولين دوستان در حوزه كه خيلي با هم مانوس بوديم و هم بحث بوديم: آقاي حاج سيد موسي شبيري زنجاني از مدرسين برجسته قم، آقايان سيد مهدي روحاني، آذري قمي، مكارم شيرازي، امام موسي صدر، اينها دوستاني بودند كه بيش از همه با هم بحث داشتيم و با آقاي مطهري و ديگران هم پيرامون اسلام رئاليسم و موضوعات ديگر بحث داشتيم. كتاب‌هايي كه بنده تاكنون نوشته‌ام عبارتند از خدا از ديدگاه قران/ نماز چيست؟ بانكداري و قوانين مالي اسلام/ يك قشر جديد در جامعه ما / روحانيت در اسلام و در ميان مسلمين / مبارز پيروز / شناخت دين/ نقش ايمان در زندگي انسان/ كدام مسلك؟ / شناخت/ مالكيت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *