امیرخانی: چرا وزارت ارشاد نیروی هوایی نداشته باشد؟!

وقتی می‌توانیم در نهادی نظامی بخش فرهنگی داشته باشیم و آن بخش برای صدر تا ذیل متخصصانِ اهلِ فرهنگ تصمیم‌سازی کند، چرا وزارت فرهنگ نباید نیروی هوایی داشته باشد؟

رضا امیرخانی در ایرنا نوشت: آخر هفته‌ها بی‌کار شوم، می‌روم و با چتربال از کوه پایین می‌پرم. به همین جهت قطعا می‌توانم خود را طی حکمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منصوب نمایم. مضحک است؟ ابدا مضحک نیست. وقتی می‌توانیم در نهادی نظامی بخش فرهنگی داشته باشیم و آن بخش برای صدر تا ذیل متخصصانِ اهلِ فرهنگ تصمیم‌سازی کند، چرا وزارت فرهنگ نباید نیروی هوایی داشته باشد؟ چه کسی قرار است از آسمان فرهنگ این مرز و بوم محافظت کند؟ و حالا اگر قرار شد ارشاد نیروی هوایی داشته باشد، دیگر در شهر کوران، منِ یک‌چشمی می‌توانم چتربال را اف-چهارده جا بزنم… همان قدر این‌جا متخصص صنایع هوایی داریم که در فلان نهاد نظامی متخصص فرهنگ! من می‌خواهم یک سفارت جدید تسخیر کنم! سال پنجاه و هشت سفارت امریکا را دانش‌جویان تسخیر کردند. من هم‌چنان از آن حرکت چپ‌روانه‌ی تسخیری سر در نمی‌آورم، اما به نظر امام احترام می‌گذارم. به دو چیز شک ندارم: اولی جاسوسی در آن سفارت‌خانه (و بل همه‌ی سفارت‌خانه‌ها) است و دومی حسن نیت دانش‌جویان. با این همه باز هم راه را تسخیر نمی‌دانم و حالا بعد چهل سال که موضوع خاک‌مال شده است دوست ندارم آن را هم بزنم. سال نود سفارت انگلیس تسخیر شد و سال نود و چهار سفارت عربستان. این بار به چیزی شک دارم؛ آن هم حسن نیت تسخیرکننده‌گان است؛ و البته در چیزی شک ندارم؛ و آن هم خبث طینت آمران است. این نمونه‌ای از تکرار جریان‌های تندرو است در تاریخ سیاسی انقلاب. اولی گذشته است و رفته است، اما دومی را هرگز نباید تحمل کرد. حالا تصور کنید که کسی ام‌روز بیاید و با افتخار اعلام کند که می‌خواهد سفارت دیگری را تسخیر کند… مضحک است؟ یکی از وزرای کابینه‌ی اول آقای موسوی برایم نقل می‌کرد که همه نگران حوزه‌ی فرهنگ و خاصه کتاب بودند. در کابینه همه متفق بودند که بازار کتاب دست توده‌ای‌هاست و باید به تعبیر اول انقلابی آن را “پاک‌سازی” کرد. هم‌کاری با توده‌ای‌ها و ضدانقلاب که به طبع گرم آن روزگار امری قبیح بود و هرگز نباید کتاب انقلابی را ناشر و موزع و کتاب‌فروش ضد‌انقلاب حتا لمس کند. پس بر آن شدند تا جوری که لمسی رخ ندهد بازار کتابی بسازند برای کتب انقلابی.   تقاطع شانزده آذر با خیابان انقلاب، زمینی از دانش‌گاه تهران کنده شد و با آجر سه‌سانتی اولین بازار کتاب انقلابی و دینی ساخته شد. روبه‌روی بازار کتاب اصلی و مقابل راسته‌ی کتاب‌فروشان. انتشارات حوزه هنری و کانون پرورش و سازمان تبلیغات و دفتر نشر فرهنگ اسلامی هر کدام یک کتاب‌فروشی گرفتند و درست مقابل دشمن فرضی شروع به کار کردند… نتیجه؟ نه فقط در دهه‌ی شصت که تا پایان دهه‌ی هفتاد هرگز ناشران انقلابی نیاموختند که باید با پخش‌ها کار کنند و کتاب‌هاشان توزیع نشد. این چرخه‌ی ناکارآمد مدام تئوری توطئه‌ی مافیای نشر را تقویت می‌کرد. روزبه‌روز این نشر‌ها ضعیف‌تر می‌شدند و روزبه‌روز مدیران‌شان از بازار واقعی کتاب دورتر می‌شدند و مخالفت با بازار واقعی عمیق‌تر می‌شد. نسل من، با یک دهه فاصله، تمام سعی‌مان این بود که کتاب‌مان به راسته‌ی انقلاب و بازار واقعی کتاب برسد. مطمئن بودیم که با رقابت می‌توانیم جای خودمان را پیدا کنیم. در این میان هیچ مدیر فرهنگی کمک حال ما نبود. آن‌ها نمی‌توانستند باور کنند که کتاب می‌تواند به شکل عادی در کتاب‌فروشی‌ها فروش رود و مدام به دنبال دست‌های کذایی در فروش کتاب بودند تا ناتوانی خودشان را لاپوشانی کنند. ما به نظرِ آن کابینه‌ی انقلابی اعتقاد نداشتیم و اعتقاد داشتیم انقلابی بودن دقیقا از مسیر غیردولتی بودن می‌گذرد. در این میان بر برخی ناشران حتا دولتی تاثیر گذاشتیم و تبدیل‌شان کردیم به ناشران سودده و آن‌ها نیز وارد بازار رقابتی شدند. دوره‌ی طلایی سوره مهر در نیمه‌ی اول دهه‌ی هشتاد با همین نگاه شکل گرفت و اولین کتاب‌های واقعی سوره‌مهر این‌گونه به بازار کتاب رسیدند؛ دوره‌ای که با طلوع نماد «دا»، غروب غم‌انگیزِ دوره‌ی طلایی‌ش شروع شد. اوایل دهه‌ی هشتاد در یک روز طلایی آن کتاب‌فروشی‌های آجرسه‌سانتی ضررده که حتا قادر به پرداخت اجاره نبودند، تعطیل شدند و خراب شدند و زمین فروش‌گاه‌ها به دانش‌گاه تهران بازگشت. این یک نقطه‌ی طلایی برای تاریخ نشر انقلابی کشور بود. بازگشت از یک لجاجت با قدمت بیش از دو دهه. این تسخیر سفارت اول بود…، اما تسخیر دوم! مضحک است؟! چند سال بعد از آن نقطه‌ی طلایی تخریب کتاب‌فروشی‌های ضررده دولتی، جریانی تندرو که حالا آقای موسوی را در حصر می‌خواست و همه‌ی تصمیمات او را ناشی از القای بیگانه‌گان می‌دانست، دقیقا با همان ایده‌ی دهه‌ی شصتی او متولد شد. با همان شعار‌های سابق. فریاد می‌کشیدند جریان نشر دست توده‌ای‌هاست و ناشران عمدتا دزدند و با رانت ارشاد زنده‌اند. ضدانقلاب‌ها بیش‌تر می‌خورند و می‌برند و انقلابی مظلوم است… از ارشاد رانت می‌گیرند و هیچ‌کدام سود واقعی ندارند و دست‌شان در جیب دولت است و… با همین تعابیر تند. حالا چه باید کرد؟ پول بدهید به ما تا مجمع ناشران راه بیاندازیم و بازار را از لوث وجود نشر‌های ناپاک پاک کنیم؟! به همین ساده‌گی. با استناد به سخنی در باب مظلومیت فرهنگ وارد این عرصه شدند و عجیب این که این قوم احساس وظیفه‌شان همیشه از بالا شروع می‌شود. ساخت‌مان می‌خواستند و بودجه می‌خواستند و نیرو می‌خواستند و رسانه می‌خواستند… هیچ‌کدام احساس وظیفه نکرد که برود و مثلا یک مغازه اجاره کند و کتاب‌فروشی راه بیاندازد. بل بدون خرید حتا یک بند کاغذ، بدون مراجعه به یک لیتوگرافی، بدون چانه زدن با یک صحافی، مستقیم از سیاسی‌ترین موقعیت ممکن، پست زد برای خودش به عنوان رییس مجمع ناشران؟! یعنی بدون تجربه‌ی نشر آدمی بشود رییس مجمع ناشران! و حالا جست‌وجو کنید که چه ناشری با چه سابقه‌ای حاضر است عضو چنین مجمعی با چنین رییسی شود؟! و تازه اگر عضو شود، چه‌قدر چنین رییسی را جدی می‌گیرد؟ (در توییتر، جماعت، تجربه‌ی نشر را با تجربه‌ی تالیف یکی گرفته‌اند و یکی هم سببی و نسبی دفاع کرده است که برای مدیریت باش‌گاه نیاز به عکس با شورت ورزشی نیست! اگر بنا بر مغالطه‌ی مثالی است، رییس گرامی! این مدیر مجمع ناشران با پیراهن روی شلوار به عنوان کاپیتان تیم ملی خودش را برگزیده است نه مدیر باش‌گاه؟! و حالا هم وسط زمین هروله می‌رود!) این‌ها حالا دوباره دارند همان سفارت عربستان را تسخیر می‌کنند. هر روز و هر ساعت. با کمک‌های حکومتی برخی؛ و هر بار هم اعلان می‌زنند که روزی نو و سفارتی نو؟! حالا مخاطب باهوش متفطن می‌شود که چرا باید مثل منی وقت بگذارد و به این جماعت بپردازد. مخالفت با نگاه بازگشت‌گرا و گذشته‌محور وجهه‌ی همت من است. با این سلفی‌های سیاسی هم‌واره بایستی مخالفت کرد؛ روزی که الگوی (درست) شهید رجایی دهه‌ی شصت را به عنوان الگوی دهه‌ی هشتاد معرفی می‌کنند، باید با ایشان مخالفت کرد و گفت که این نگاهِ واپس‌گرا مخالفِ انقلاب هویت‌گرای امام خمینی است که باید رو به آینده بیاندیشد. اگر با الگوگیری از یک نگاه گذشته‌گرای ولو درست باید مخالفت کرد، حتما باید رگ گردنی شد در الگوگیری از یک نگاه گذشته‌گرا که در زمان خود نیز درست و منطقی نبود؛ چه تسخیر سفارت باشد و چه تاسیس مجمع ناشران آجرسه‌سانتی! این کار کاملا در جهت دفاع از ادبیات انقلاب اسلامی است؛ و اتفاقا انقلابی کسی‌ست که نهراسد از این که این جماعت تکل دو پا بروند روی قلم پاش! من می‌خواهم یک قوه‌ی قضاییه بسازم ‌می‌گویند وضع قوه‌ی قضاییه خوب نیست. در اخبار می‌خوانیم که پرونده‌های انباشته نارضایتی نسبی مردم را باعث شده‌اند. در اخبار غیررسمی می‌شنویم که بعضی قضات درست عمل نمی‌کنند و ارتشا موضوعی جدی‌ست. می‌فهمیم که فرم‌های اطلاعاتی و اتوماسیون امور اداری چندان مورد توجه نیست. چه باید کرد؟ خیلی روشن است! من شخصا تصمیم دارم یک قوه‌ی قضاییه راه‌انداری کنم و قضات جوان انقلاب اسلامی را جمع و جور کنم و خودمان یک قوه‌ی قضاییه کنار این ویرانه تاسیس کنیم. کافی‌ست یک ساخت‌مان به من بدهید و کمی بودجه. حتما ایده‌هایی هم دارم. حالا کمی ناپخته‌ام و کمی بی‌تجربه که آن را نیز مرور زمان حل می‌کند! مضحک است؟! به هیچ عنوان مضحک نیست. هر دکانی که کنار دکان ناکارآمد دیگری بنا می‌شود بر استدلالاتی از همین پایه استوار شده است. اگر کنار بقالی محل ما، یک سوپرمارکت جدید باز شود، من چندان نگران نمی‌شوم. حتا بر این باورم که رقابت میان این دو می‌تواند به نفع من مشتری باشد. از آن سو بقال پیرمرد بداخلاق محله‌ی ما نیز یا یاد می‌گیرد خود را در رقابت بربکشد یا به قانون طبیعت -ولو ظالمانه- حذف می‌شود. گرفتاری جای دیگری است. اگر کنار یک دکان غیردولتی که با پول غیرتحصیلی (پولی که از کسب و کار حاصل نمی‌شود.) اداره می‌شود، دکانی جدید ساخته شود، شرایط متفاوت است. این دو دکان دولتی (و سه‌لتی به تعبیر نفحات نفتی) فقط در یک زمینه با هم رقابت دارند؛ آن هم اتصال به شیر نفتی با دبی بالاتر است. در دولت و نهاد‌های دولتی و حکومتی، رقابت باعث کارآیی نمی‌شود، برعکس رقابت فرصتی فراهم می‌آورد برای خودراییِ مطلقِ سیاست‌گذار. نهاد‌های موازی به تصمیم‌گیر می‌آموزد که می‌تواند بدون حل مشکل، بدون بازسازی فرآیند‌ها و اصلاح رفتار‌ها می‌تواند پول حرام کند و سعی و خطا کند و به تعبیر اصح و ادق مجدد خطا کند. شاید هیچ راهی برای اصلاح رفتار پیرمرد بداخلاق خواروبارفروش محله‌ی ما وجود نداشته باشد و سرمایه چاره‌ای نداشته باشد الا تاسیس سوپرمارکت جدید. اما آیا قوه‌ی قضاییه‌ی فرضی هم چنین حالی و احوالی دارد؟ ایده‌ی تاسیس دکان کنار دکان اصلی در نهاد‌های حکومتی و دولتی و وابسته به بودجه، متاسفانه به تعبیری فرصتی‌ست برای تصمیمات اشتباه و سعی و خطا و این یعنی همان استبداد رای. به خلاف رقابت در بخش خصوصی که می‌تواند زایا و پایا باشد. ایده‌ی تاسیس قوه‌ی قضاییه‌ی جدید و مجمع قضات طرف‌دار انقلاب مضحک بود؟! حوالی قدرت هشتاد و چهار و بحران هشتاد و هشت در کنار نهاد‌های فرهنگی، چندین نهاد موازی تاسیس شد که هیچ تفاوت معناداری با ایده‌ی بالا ندارند. کنار مهم‌ترین جشن‌واره‌ی هنری انقلاب اسلامی یعنی جشن‌واره‌ی فیلم فجر، جشن‌واره‌ی عمار تاسیس شد. هیچ کسی نیامد وارد جشن‌واره شود و آرام آرام ترقی کند و انتقادات‌ش را در معرض و نظر بگذارد و جشن‌واره را –به زعم خود- به مسیر اصلی بازگرداند. بلافاصله جشن‌واره‌ای جدید ساخته شد. قطعا بنیان‌گذارانِ جشن‌واره‌ی فیلم فجر در دهه‌ی شصت، هم متعهدتر بودند و هم متخصص‌تر. اگر به تعبیر برپاکننده‌گان عمار، ظرف بیست سال، فجر منحرف شده باشد، عمار ظرف چند سال منحرف خواهد شد؟ وقتی آسیب‌شناسی‌ها دقیق نباشند و دنبال دکان موازی باشیم، حتما این زمان کوتاه‌تر است. اگر همان معاییر معیوب آقایان را در نظر بگیریم، فقط ظاهر عکس‌های کارگردانان و بازی‌گرانِ عمار با سرعتی بسیار بیش‌تر تغییر می‌کنند تا ظواهر جشن‌واره‌ی فیلم فجر… حالا پول مردم را هم خرج جشن‌واره‌ی فیلم می‌کنیم، هم خرج جشن‌واره‌ی عمار! کنار مهم‌ترین دست‌آورد هنر انقلاب که حوزه‌ی هنری بود، چیزی ساختیم مثل شهرستان ادب. باز هم می‌توان مطمئن بود که برپاکننده‌گان حوزه‌ی اول انقلاب، هم دل‌سوزتر بودند و هم هنرمندتر. اگر حوزه ایرادی داشت، خوب همین گروه به جای تاسیس دکان جدید کنار دکان اصلی، وارد حوزه می‌شدند و تلاش می‌کردند برای تغییر آن. در این مسیر آدم ساخته می‌شد، آدم واقعی… مدیر واحد ادبیات را عوض می‌کردیم با نمایش کارآمدی. اصلا رییس حوزه را عوض می‌کردیم… چرا باید دکان جدید ساخت؟! مجمع ناشران نیز از همین جنس دکان‌ها کنار دکان اصلی است. اگر عرضه داریم وارد فضای واقعی کار شویم و حتا اگر خیال می‌کنیم ارشاد از انقلاب برگشته است، تلاش کنیم تا وزیر شویم به جای ساخت دکان جدید. من اگر قرار باشد برای کمک به ادبیات انقلاب با نهادی کار کنم هم‌چنان حوزه‌ی هنری را ترجیح می‌دهم و هرگز دکان جدید نمی‌سازم؛ کما این که از ابتدا و هنوز هم، هر ایده‌ی جدیدی داشته باشم که در بخش خصوصی قابل اجرا نباشد، به حوزه می‌برم‌ش. مثل همان لوح اوایل دهه‌ی هشتاد. اگر هم روزی احساس کنم آن ایده در بخش خصوصی قابل اجراست، بی‌تعارف بیرون می‌زنم. همان‌جور که در اوج موفقیت لوح از حوزه‌ی هنری بیرون زدم. شاید حتا عمر کار نهادی به سر رسیده باشد. شاید این نهاد باید باقی بماند برای دوره‌ی انکیباتوری برای تازه‌واردها. اما هرگز نباید کنار این دکان، دکان دیگری ساخت. برای من، تجربه‌ی انجمن قلم هم همین حال را داشت. یعنی تصمیم گرفتم از کار نهادی به کار صنفی بروم. آن‌جا نیز تلاش کردم و رفتم در بالاترین سطح تاثیرگذاری؛ طبعا موفقیت‌هایی داشتم و گرفتاری‌هایی. میانه‌ی گرفتاری‌ها، شخصیتی سیاسی و خلیق مرا فراخواند که در این گرفتاری ما حق را به شما می‌دهیم. تو بیا و نهادی جدید برای دور هم جمع‌شدن نویسنده‌گان فراهم کن، ساخت‌مان‌ش با من، کمک مالی‌ش هم با من. این فرصت می‌دهد تا یک انجمن چابک داشته باشیم… گفتم هرگز در کنار آن دکان، دکانی جدید نخواهم ساخت. من کاری کرده‌ام و زمان داوری خواهد کرد. حمایت از کار من، حمایت از توسعه در راستای انقلاب اسلامی‌ست. اگر جامعه، حاکمیت، نویسند‌ه‌گان و دیگران، این توسعه را خواستند، جلو می‌رود، اگر هر کدام نخواستند یعنی جامعه هنوز به این آماده‌گی نرسیده است و کند است. پس باید صبر کرد. هرگز دکان جدیدی نخواهم ساخت. دوست خلیق‌مان شاید حدس می‌زد که دکان جدید ما، فرصتی‌ست برای اعمال سیاست جدید او. فرصتی‌ست برای سعی و خطای او و نه فقط سعی و خطای ما. خود نیز به جد همین رفتار را در زنده‌گی شخصی پیش گرفته‌ام و از همین روست که می‌توانم با گردن افراخته با دکان‌های کنار دکان اصلی –و البته همان دکان اصلی هم- مخالفت کنم. چرا باید کسی فقط به صرف دردآشنا بودن، مورد اعتماد واقع شود؟ چرا من باید جرات کنم و احساس وظیفه کنم که یک قوه‌ی قضاییه‌ی جدید بسازم؟ چرا باید خیال کنم که مجمع قضات جوان انقلابی را می‌توانم راه بیاندازم و دکان جدیدی بسازم؟ دلیل‌ش بسیار روشن است… فقط پول غیرتحصیلی و مفت (پولی که از محل کسب و کار حاصل نشده است.) به آدمی‌زاد چنین جسارتی می‌دهد… حالا برای آن که از آدم تا خاتم و از حرکت تا برکت پول بگیرم، چه راه‌کاری دارم؟ سیاه‌نمایی هر چه بیش‌تر… قضات همه دزدند… پرونده‌ها هزار مشکل دارند… هیچ کس راضی نیست… و شما بخوانید، ناشران همه دزدند، نویسند‌ه‌گانی که با من و ما نیستند براندازند، اگر مخاطب کتابی را بدون کمک ما خواند، آن کتاب را سفارت انگلستان لانسه کرده است! اگر کار بلد باشیم، وارد مجموعه‌ی قضایی می‌شویم. دادیار می‌شویم، قاضی می‌شویم، منشی دادگاه می‌شویم و تلاش می‌کنیم در اصلاح. شاید هم روزی به شایسته‌گی رییس قوه شدیم. این روش تنها روش اصلاح است. هیچ قنادی نشد استاد کار، تا که شاگرد شکرریزی نشد… من می‌خواهم ترافیک بزرگ‌راه نیایش را برای هم‌فکران‌م حل کنم. همه می‌دانیم وضع ترافیک بزرگ‌راه نیایش خوب نیست. من می‌دانم که نمی‌توان به راحتی این معضل را حل کرد و ترافیک را برای همه‌ی شهروندان روان کرد؛ اما دست کم می‌توانم ترافیک نیایش را برای هم‌فکران‌م روان کنم… پس ایده می‌دهم. یک لاین بزرگ‌راه را بگذاریم در اختیار طرف‌داران باش‌گاه فرهنگی مثلا صنعت نفت! هر نفتی می‌تواند از لاین سمت چپ بزرگ‌راه حرکت کند. با این کار دست کم برای هم‌فکران‌مان مشکل ترافیک نیایش را حل کرده‌ایم. ایده‌ی بدی هم نیست. مضحک است؟! همین را مدل کنیم در مساله‌ی صنعت نشر. همه می‌دانیم وضع صنعت نشر خراب است، اقتصادش ضعیف است، مردم کتاب نمی‌خوانند… دست کم این صنعت را برای هم‌فکران‌مان راه بیاندازیم. ایده‌ی مجمع ناشران دقیقا نظیر همان ایده است در عرصه‌ی فرهنگ… همین‌گونه است که بعد از مدتی وقتی نارضایتی صنفی راه می‌افتد و بودجه کم می‌آید، باید هم‌سنگرسازی کرد! ایده‌ی انحصار تبلیغ کتاب (در عمده‌ی موارد تخفیفی) به مجمع ناشران در تله‌ویزیون، وقتی اتفاق می‌افتد که این مثال مضحک را سیاست‌گذار تله‌ویزیون درک نکند که نمی‌توان فقط ترافیک یک لاین بزرگ‌راه نیایش را روان کرد. هرگز نباید اجازه دارد که هیچ کتابی در این روند ناسالم معرفی شود. ام‌روز که سرسره‌ی ناصرالدین‌شاهی پرتاب پای‌داری‌های جوان و امثال آن‌ها به نام‌های جدیدی و قدیمی به تله‌ویزیون راه افتاده است، در بسیاری از برنامه‌ها سهمیه‌ی دونرخی داریم. سهمیه‌ی رایگان برای مجمع ناشرانی‌ها و وقتی نگرانی برای جوری جنس به وجود می‌آید سهمیه‌ای آزاد! ایده‌ی نادرست و ضدانقلابی جشن تقریظ نیز از همین جنس است. تخفیفِ نظر ره‌بر گرامی انقلاب به نظر نهایی حاکمیت از همین روش‌های روان‌سازی ترافیک در یک لاین است. (دقت کنیم که این تخفیف است که یک نظر ذوقی دقیق و انصافا منحصر به فرد را در حد یک نظر حکومتی و دستوری –که اساسا با روح فرهنگ نسبتی ندارد- پایین بیاوریم.) دقت کنیم که همین ام‌روز در جهان چند ره‌بر کتاب‌خوان داریم و در میانِ ره‌برانی که راجع به کتابی نظر می‌دهند، چند نفر هستند که بدون نظر مشاور نظر می‌دهند؟ چنین ویژه‌گی منحصر به فردی را چرا باید با نمایش جشن تقریظ، تخفیف بدهیم و نازل کنیم؟! عاقل مجرب منصف اگر روی کار بیاید، می‌گوید ترافیک نیایش را اگر روان‌سازی کنم، هم‌فکران‌م هم نفع می‌برند، اما ذهنیت سیاست‌زده وقتی از فلان‌نیوز وارد فرهنگ شود، هرگز چنین چیزی را نمی‌فهمد. یک لاین نیایش را اختصاص می‌دهیم به صنعت نفتی‌ها! فرض کنیم آن لاین روان باشد. راننده‌ای خارج از صنعت نفت که در ترافیک مانده است و می‌بیند کنارش یک اتومبیل نفتی با سرعت حرکت می‌کند، چه ادعیه‌ای نثار درگذشته‌گان صاحب‌ایده می‌کند؟! حالا ببینیم در عمل چه اتفاقی می‌افتد. اولا طبق اصول مهندسی ترافیک، همین که عده‌ای سعی می‌کنند تغییر خط بدهند و بروند سراغ خط روان‌تر، گره ترافیکی ایجاد می‌کنند و وضعیت ترافیکی بیش از پیش مهیب‌تر می‌شود. در ثانی اختصاص یک خط، در عمل یعنی از بین بردن یک خط و این یعنی محدود کردن فرصت‌های عمومی و همین، هم نارضایتی می‌آفریند و هم احساس تبعیض؛ و ثالثا این که از فردا هر کسی با یک پرچم صنعت نفت به راحتی خود را عضو هم‌فکران و هم‌سنگران می‌کند و فرصتی برای دورویی پدید می‌آید. همین می‌شود که ظرف مدت کوتاهی خط ابداعی شلوغ‌تر از خطوط کناری‌ش می‌شود و ترافیک نیایش بدتر از وضع اول… دقیقا کاری که مجمع ناشران در صنعت نشر انجام داد… (وای به روزی که ببینی خطوط معمولی سرعت متوسط بیش‌تری هم دارند از خط ویژه‌ات و شروع کنی به میخ ریختن؟!) این وسط چه کسانی سود می‌کنند؟ اول صاحب ایده‌ی خط هم‌فکران… تا مدتی او از روانی سود می‌برد و مهم‌تر از پیمان‌کاری تابلو‌های خط ویژه‌اش. دوم احتمالا بعضی از هم‌فکران… و چه کسی ضرر می‌کند؟ قطعا صنعت نفت واقعی که فقط بدنامی‌ش برای او می‌ماند. همین را مدل کنید در جشن تقریظ… برگزارکننده‌ی جشن تنها کسی است که قطعا سود می‌برد. بعدتر احتمالا ناشر؛ و البته نویسنده نیز بنا به دلایلی چندان از این ماجرا دست کم به لحاظ معنوی منتفع نمی‌شود…، اما چه کسی قطعا ضرر می‌کند؟! … برای همین است که نوشتم جشن تقریظ، در دسته‌ی ضد انقلاب اسلامی طبقه‌بندی می‌شود. به عنوان فرمان‌دهی محترم نیروی هوایی نویسنده‌گان… و حالا به عنوان فرمان‌دهی محترم نیروی هوایی نویسنده‌گان به فرمان‌دهی محترم نهاد‌های نظامی کشور که احساس وظیفه‌ی فرهنگی می‌کنند، اعلام می‌کنم که جان رضا بی‌خیال شوید. شما خیال می‌کنید منِ رضا که کارم کتاب است، خیلی خوش‌حال می‌شوم وقتی می‌شنوم بزرگ‌ترین فروش‌گاه کتاب کشور را افتتاح کرده‌اید؟! من از این افتتاح به هیچ رو خوش‌حال نمی‌شوم و البته گویا افتتاح‌کننده‌گان نیز چندان دربند خوش‌آیند و بدآیند اهلِ کتاب نیستند؛ نه مشورتی و نه دعوتی و… بزرگ‌ترین فروش‌گاه کتاب تهران (یا یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی‌ها) تحت نام ترنجستان بهشت، در ملکی با شهرت تعلق به نهادی نظامی و مع‌الاسف بدون نشان آن نهاد افتتاح شد. چرا از گشایش این کتاب‌فروشی نبایستی شادمان شد؟ برای من، حضور دولت و حاکمیت (هر بخشی ازدولت، چه چپ و چه راست) و هر نهاد و نهاد حامی و نهادچه‌ای در هر بازار رقابتی با بخش خصوصی، نگران‌کننده است. در خیال، جوانِ تحصیل‌کرده‌ی کتاب‌فروشی را تصور کنید که مغازه‌ای ده متری اجاره کرده است و علاوه بر اجاره‌ی ماهانه بایستی نگران خس خس سینه‌ی صنعت نشر باشد. برای رونق کارش ده ایده‌ی درخشان طراحی می‌کند و اجرا می‌کند. دعوت از نویسنده، جلسه‌ی رونمایی کتاب با چهار تا صندلی، ارائه‌ی تلفنی کتاب، گرفتنِ سفارش کتاب از مشتری، مطالعه و راه‌نمایی هدف‌مند مشتری، تغییر هفته‌گی ویترین… و ایده‌های دیگر… جوانِ تحصیل‌کرده‌ی کتاب‌فروش، آرزوش این است که سالِ بعد مغازه‌ی ده‌متری‌ش را بیست‌متر کند و قفسه‌ها را چوبی کند و… افق‌ش در رویا این است که روزی روزگاری بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی ایران که نه، اما یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی‌های تهران را مدیریت کند و می‌داند که در بازار رقابتی دست‌رسی به این افق محال نیست. نوددرصد کتاب‌فروشی‌های ایران از آنِ بخش خصوصی هستند به خلاف سالن‌های سینما که بیش‌تر وابسته به دولت و حکومت و سازمان‌های نهادی بودند و حالا کم کم دارند منتقل می‌شوند به سمت بخش خصوصی. حالا همان جوان تحصیل‌کرده‌ی کتاب‌فروش که اخبار فرهنگی را در کتاب‌فروشی ده‌متری‌ش پی می‌گیرد، به خبری می‌رسد که در یکی از به‌ترین نقاط تجاری تهران که هر مترمربع تجاری دست کم چند ده ملیون تومان قیمت دارد، یک کتاب‌فروشی با بیش از ۱۰۰۰ متر مساحت افتتاح شده است. او باید با چه چیزی رقابت کند؟! این خبر آیا نمی‌تواند این کتاب‌فروش و هر کتاب‌فروش دیگر و هر علاقه‌مند به کتاب‌فروشی را از حضور در رقابت نفس‌گیر و طولانی کتاب‌فروشان دل‌سرد کند؟ بله… افتتاح کتاب‌فروشی ۱۰۰۰ متری غیرعمومی و غیرخصوصی، خطری است برای اقتصاد رقابتی کم‌جان فرهنگ بخش خصوصی… حالا اگر آن جوان تحصیل‌کرده مخالف ایده‌ی انقلاب باشد، همان اول خط‌ش را سوا می‌کند و آن کتاب‌فروشی را خارج از صنعت خود قرار می‌دهد… طرفه این که بیش‌ترین نگرانی و دل‌سردی از این رقابت نادرست برای کتاب‌فروش معتقد به انقلاب اسلامی است که چنین رقیب مهیبی را پیش‌روی خود می‌بیند! اما این همه‌ی نگرانی من نیست. هم آن جوان کتاب‌فروش و هم دیگران اگر سابقه‌ی ورود‌های غیرتخصصی نهاد‌ها به حوزه‌های نامربوط را نیک بنگرند، در خواهند یافت که نه کتاب‌فروشی‌های آجرسه‌سانتی دولتی دهه‌ی شصت در خیابان شانزده آذر باقی ماندند و نه کافه‌ای سیاسی که قرار بود پاطوقی شود برای طر‌ف‌داران رئیس‌جمهور مهرورز. هیچ‌گاه نیز این تاسیسات! در رقابت‌های صنفی پیروز نبودند؛ و حتا توان پرداخت قبوض آب و برق خود را نیز نداشتند، مگر با تزریق پول غیرتحصیلی (پولی که از کسب و کار حاصل نشده باشد) … کمی صبر می‌خواهد. اما نهاد نظامی باید بداند که شریک تجاری عمیق نویسنده، عاقبت همان جوان کتاب‌فروش است با آن رویای بزرگ، نه مدیر غیرمجرب بزرگ‌ترین فروش‌گاه کتاب تهران! من اگر بودم به جای بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی تهران، که کلی رقیب در بخش خصوصی دارد، می‌رفتم در آن زمین پارکینگ عمومی می‌زدم که هنوز هیچ رقیبی در بخش خصوصی ندارد و انصافا نیاز مردم شهر است. ام‌روز لایه‌ی نگرانی از ورود نهاد دولتی و نهاد نظامی به عرصه‌های غیرمرتبط به دلایل مختلفی عمیق‌تر شده است. نگرانی جای دیگری است. وقتی دکان می‌سازیم کنار دکان اصلی، ناکارآمدی با اتصالات فراوان به منابع حکومتی خاک‌مال می‌شود. چیزی مثل مجمع ناشران یاد می‌گیرد که از ارشاد دنبه‌ای بِبُرد بابت سالن یاس نمایش‌گاه… وقتی ارشاد به این نتیجه رسید که این کار در حیطه‌ی کاری خودش است و نیازی به برون‌سپاری نیست، درست یا نادرست پرونده ساخته می‌شود برای ارشاد! (کشف فساد جناحی و بر اساس منافع)؛ یاد می‌گیرد که از حرکت تا برکت و از آدم تا خاتم پول بگیرد؛ و با این تعدد ورودی به هیچ‌کدام پاسخ‌گو نباشد. مثل خود ارشادی‌ها فرانکفورت برود و گزارش بدهد که مذاکره شده است برای فروش رایت، اما هیچ‌کس نشانی از قرارداد نبیند. دیگری بگوید کتاب‌مان را به چهار زبان زنده‌ی دنیا می‌خوانند و بعد ببینی که حتا فارسی‌ش هم خواننده ندارد. آن یکی فریاد بکشد که ۶۰۰۰ نسخه فروخته‌ایم در هند و به ده کتاب‌فروشی در هند سر بزنی و حتا نام کتاب را نشنیده باشند. چرا این لاف‌ها صحت‌سنجی نمی‌شوند؟! روشن است. چون چندین و چند مرکز و نهاد و نهادچه هزینه‌شان را داده‌اند و هیچ‌کدام صاحب اصلی نیستند… فرمان‌دهی محترم! روزگاری شما مجله‌ی پیام انقلاب را داشتید… هیچ کس آن مجله را خطری برای مطبوعات تلقی نمی‌کرد چرا که زیر نشان مقدس «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه» نگاشته می‌شد. در آن مجله نیز بعضی از نویسنده‌گان و خبرنگاران از دست می‌رفتند. معمولا آن‌ها را در معراج پیدا می‌کردند. ام‌روز نیز گویا پشتی‌بان مالی چند خبرگزاری و بنگاه مطبوعاتی هستید. اما مع‌الاسف بدون نشان مقدس «و اعدوا…». از دست‌رفته‌گان جدید این نهاد‌ها کجایند؟! عزیز گرامی! اگر به جماعت بدون نشان نهادت پول دادی، در انتخابات هم همین علقه مضغه‌های پای‌داری و امثال ایشان عاقبت کنستانتره‌ی هلو برای‌ت تحفه می‌آورند! فقط به کسی پول بدهیم که شفاف و با افتخار و گردن‌فراز از گیرنده تشکر کند. اگر هر نهاد یا نهاد‌چه‌ای، هر دولت یا حکومتی، می‌خواهد در بازار کتاب وارد شود، بایستی نشان مقدس‌ش را بر سردر کتاب‌فروشی حک کند و کتاب‌فروشان‌ش نیز روی قلب‌شان «و اعدوا لهم…» ظاهر باشد؛ در غیر این صورت فرصتی برای اهل دورویی فراهم می‌شود. در همین تقسیم‌بندی‌ها اتفاقا اوج را دقیق‌تر و وجیه‌تر از همه‌ی نهاد‌های هم‌کارش می‌دانم. اگر قرار شد نهادی، حوزه‌ی هنری را کافی نداند برای هنر انقلاب (که همین‌جا محل اشکال است) به‌تر آن است که اوج داشته باشد و تحت نام همان نهاد فعالیت کند تا هزار مجمع و نهادچه‌ی دیگر. اگر قرار است یک شبکه‌ی تله‌ویزیونی تندروِ موازی داشته باشیم، افق بسیار مناسب‌تر است. بعد در افق تمرین می‌کنیم و امتحان می‌کنیم و شاید توانستیم به یک کارگردان جدید و موفق، به یک مجری جدید و موفق برسیم و همان را صادرش می‌کنیم به شبکه‌های دیگر… من این را رفتاری درست و دقیق و مبتنی بر علم مدیریت می‌دانم. نه این که یک‌هو یک منتقد تندرو از جریان سیاسی را بگذاریم مدیر فیلم و سریال یک شبکه‌ی عمومی، یا سردبیر مجله‌ای هتاک را بگذاریم سردبیر فلان برنامه‌ی تله‌ویزیونی… کسی که در نقدش هرگز نتوانسته است مخاطب پیدا کند، چه‌گونه می‌تواند در سریال عمومی‌ش مخاطب را پای تله‌ویزیون بنشاند. هیچ قنادی نشد استادکار، تا که شاگرد شکرریزی نشد… *** صاحب این قلم، رضا، یک تنه، جماعتِ هتاکِ توییت‌بازِ چندشخصیته‌ی دویست و هشتاد کاراکتری را، هم‌دوست دارد و هم حریف است. نگرانی هم ندارد. احمدی‌نژاد که هوش فردی‌ش -تک‌نفره- از سیگمای صفر تا شماره‌ی آرای هوش فرداًفرد اعضای جریان پای‌داری و امثال‌ش بیش‌تر بود و تردستیِ ذاتی‌ش هم ایضا و حمایت حکومتی‌ش هم ایضاتر، خشی به چهره‌ی امام و انقلاب در ذهن من و امثال من نینداخت؛ چه رسد به این جماعت… من هم‌چنان از منظر انقلاب اسلامی با این جماعت مخالفت می‌کنم و بر این باورم که حتا اگر حکومت بدون مصلحت‌سنجی، سعی و خطایی کرد در تاسیس این نهادچه‌ها و بازی دادن به پای‌داری و امثال آن، حالا وقت بازنگری است و بررسیِ عمل‌کرد. باید ببینیم که در این هشت تا ده سال که از قدرت گرفتن این‌ها می‌گذرد، انقلاب اسلامی چه سودی کرده است؟ سوره مهر یکی از مهم‌ترین نشر‌های کشور بود در اوایل دهه‌ی هشتاد و حالا در دهه‌ی نود تبدیل شد به یک ناشر ضررده و غیرموثر، مثل سابقه‌ی قدیم‌ترِ خودش و اقران‌ش… چرا؟ چون ناخواسته اواخر دهه‌ی هشتاد کمک گرفت از جریان رادیکال فرهنگی در دل دولت تا رقباش را به شکل غیراقتصادی و بخش‌نامه‌ای حذف کند و جای‌گاه اول در مسابقه‌ی یک نفره به دست بیاورد. بعدتر هم با رندی –و این بار نه ناخواسته که خواسته- خواست هزینه‌ی تندروی‌هاش را بیاندازد گل گردن مجمع ناشران و نتیجه بعد از چند سال همین شده است… هیچ اثر خلاقی در کار نیست و اگر کار خوبی هم هست بر می‌گردد به دفتر ادبیات مقاومت و دفتر ادبیات انقلاب که ثمره‌ی کارشان دخلی به مدیریت‌ها ندارد… حالا سوره مهر مانده است و یک انبار که سخت می‌توان صفر‌های پشت جلد کتاب‌های مانده‌اش را شمرد. حالا مجمع ناشرانی مانده است که مجبور است مرا که از همان ابتدا مخالف‌شان بوده‌ام، هم‌سنگر بشمارد و با کارنامه‌ای مملو از ضعف‌های حرفه‌ای به ضرب بودجه‌ی حمایتی افتان و خیزان تلوتلو بخورد و نامه‌ی ورشکسته‌گی صنعت نشر بنویسد به کمیسیون فرهنگی مجلس. نه خبری از کتاب‌خوان مجازی‌ش هست و نه خبری از کتاب‌خوان واقعی‌ش. من از سمت فرهنگ انقلاب اسلامی سخن می‌گویم. فرصتی نیست. اگر اشتباه کردیم، برگردیم سر سطر. لازم نیست چیزی مثل مجمع ناشران انقلاب، مثل شهرستان ادب، مثل جشن‌واره‌ی عمار را حذف کنیم. فقط کافی‌ست که شیر‌های ورودی‌شان را آرام آرام سفت کنیم در این گرفتاری‌های سترگ اقتصادی پیرامون. اگر عرضه داشتند و در این مدت کاری کرده بودند، باقی می‌مانند. نه اگر، دست کم از آدم تا خاتم، از حرکت تا برکت، از دل‌شاد تا ارشاد، از بالا تا پایین، حالا که از بودجه‌ی عمومی هزینه می‌کنند برای این‌ها یا خودشان، موظف باشند که شفاف، رقم کمک‌شان (یا رقم بودجه‌شان) را به مردم اعلام کنند تا مردم خود نظارت کنند بر عمل‌کردشان… * پیش‌تر متنی نوشتم که طبیعتا مخاطب خاص داشت. مخاطب عام نه از مساله‌ی مجمع ناشران سر در می‌آورد و نه از مسایل پیرامونی‌ش. این متن را نوشتم برای توضیح مساله‌ی مجمع ناشران. متن اول برای مرزبندی بود. مرز‌های فکری صلب نیستند و به خلاف مرز‌های ثبتی نمی‌شود با جی‌پی‌اس نقطه‌یابی‌شان کرد. روزاروز تغییر می‌کنند. بعضی درنده‌گان می‌آموزند که با اسیداوریک ادرارشان مرزبندی کنند و بعضی دیگر نیز با هتاکیِ سیاسی در سایت‌هاشان. من به روش ایرادی نمی‌گیرم. هر کسی را با روش‌ش می‌شناسند. اما اگر کسی خارج از روش‌ش سعی در مرزبندی جدید داشت، باید روش اصلی‌ش را نمایش داد و اجازه نداد «درسنگر»‌ی «هم‌سنگر» جلوه کند. طبیعتا هم‌زمانی انتشار رهش با نوشته‌های این چند وقت اخیر می‌توانست موضوع بدفهمی‌هایی باشد. این نوشته تلاش دارد اختلاف عمیق و ریشه‌ای من و امثال من را با این جریان‌ها نشان دهد. اگر مثالی از رهش در کار قبلی بود، فقط جهت نور تاباندن به قسمت‌های تاریک ماجرا بود که طبیعتا در این نوشته راهی ندارد. آن‌چه در این متن نوشته شد، افشاگری نیست، شبیه بعضی نمایش‌های این روزگار. نگرانی از فساد سطحی و بخوربخور نیست. موضوع این نیست که مثلا کسی آب‌پرتقال خورده است یا سن ایچ! موضوع حتا خود بیت‌المال نیست. عمیق‌تر است. موضوع تخصیص بیت‌المال به امری‌ست که خلاف مصالح عمومی است ولو این که همه با وضو سر سفره‌اش بنشینند… این متن جهت دیگری دارد. این متن باید نشان دهد که نگرانی مثل منی از این جماعت عمیقا فرهنگی است و عمیقا مرتبط با انقلاب اسلامی.
منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *