روایت روزنامه شهروند از جانبازی که فقط به خاطر شباهت ظاهریش به افغان ها اشتباهی دیپورت شد را می خوانید.
اهم اظهارات همسر جانباز:
قاسم جانباز ٣٠ درصد بود و مشکل اعصاب و روان داشت.
پارسال تیرماه بود. من و قاسم و پسر و دختر و عروسم به تهران آمدیم، هم برای تفریح آمده بودیم و هم میخواستیم برای زیارت به قم برویم. قرار بود دو سه روزی در تهران خانه دخترم بمانیم و بعد به قم برویم. روز نخست رسیدنمان به تهران بود. همگی با هم به پارک افسریه رفتیم. آنجا نشستیم و شام خوردیم. قاسم زودتر شامش را خورد و گفت که میخواهد در همان حوالی پیادهروی کند، ولی من مخالفت کردم.
گفتم همین جا پیش ما بمان بعد از خوردن شام با هم به پیادهروی میرویم. او هم قبول کرد و کنار ما خوابید. اما در عرض چند دقیقه ناگهان دیدیم که قاسم نیست. اصلا نمیدانیم کی و چگونه از جایش بلند شده و رفته بود. قاسم رفت و دیگر برنگشت.
کل پارک را جستوجو و به ماموران پارک اعلام کردیم و آنها هم همه جا را گشتند، ولی قاسم نبود. بعد از آن به کلانتری نبرد رفتیم و شکایت کردیم. عکسش را هم دادیم، ولی دیگر فایدهای نداشت.
قاسم تیرماه ناپدید شد و اسفند ماه بود که با ما تماس گرفتند و گفتند نام قاسم در میان افغانستانیهای مهاجری که به افغانستان فرستاده شدهاند، دیده شده؛ بلافاصله به اردوگاهی که قاسم را فرستاده بودند رفتیم. شوهرم نام خودش را درست گفته بود، ولی آنها با تصور اینکه او افغانستانی است، شوهرم را به افغانستان فرستاده بودند.
پسرم پاسپورتش را گرفت و به افغانستان رفت. آنجا بود که خبر تلخ مرگ پدرش را شنید.
با موبایل پسرم، مردی افغانستانی با من تماس گرفت و گفت پسرتان حالش بد شده است. خیلی نگران شدم و به او التماس کردم گوشی را به پسرم بدهد. وقتی پسرم گوشی را گرفت، فریاد میزد و اشک میریخت. به او گفته بودند پدرت بر اثر سرما و گرسنگی در همان روستا جان باخته است. گویا قاسم در فصل زمستان زمانی که هوا خیلی سرد بوده، در همان روستایی که او را فرستاده بودند، یعنی روستای زرنج، جان باخته بود.
شوهرم را فقط از روی ظاهرش به افغانستان فرستاده بودند و آنجا رهایش کرده بودند.
الان ناراحتی ما این است که حتی جسدی هم از قاسم نیست که به ما بدهند.