اشاره | هنوز بوی باروت میدهد. وقتی از او میپرسم «چطور شد که مسئول این تیم شدید؟» بیدرنگ میگوید «خیلی اتفاقی!» یعنی نه اینکه فکر کنید متخصص سینما بوده یا شخصیت اجرای قوی داشته، یا از سابقون مستندسازی جنگ در همان روزهای محاصره خونینشهر بوده یا در لبنان و هر جا جنگی و دفاعی بوده او همانجا سبز میشده؛ نه، بلکه همینطوری «اتفاقی» و «الله بختکی» مسئول شده و 21 سال در دو برهه زمانی مسئول برنامه و موسسه مانده است! در جای جای مصاحبه از پاسخ به شیطنتهای من در معماری دوگانههای بین او و نزدیکان سیدمرتضی لیز میخورد و طفره میرود. البته نه که از سر ترس باشد، مثلاً از صد بار سیبل کردن مرحوم هاشمی و تیم مقتدر تکنوکرات او ابایی ندارد، اما خب، آن جای دیگر حرمت نگه میدارد.
تمام روایت او، زوایای داستان هزار توی یک تجربه ناب انقلاب اسلامی است که ساختارهای بروکراتیک غربگرای کشور تلاش کرد مضمحل شود و رهبری یک تنه آن را تثبیت و احیا نمود. دلم نمیآید بیش از این توضیحی بنویسم، مصاحبه با «مهدی همایونفر» فرازهای یونیک و بینظیری دارد که خودتان باید ببینید، مثل داستان اصرار و پیگیری مکرر و خیرهکننده رهبری و 100 هزار دلاری که متعاقب قهر صدا و سیما و وزارت جهاد وقت با روایت فتح، «جیرینگی» از بیت آمد تا تجهیزات بخرند و باز فتح را روایت کنند. هیچ توضیحی جای بیان شیرین خود همایونفر را نمیگیرد؛ دعوت میکنم مشروح گفتگو، که به بهانه 20 فروردین سالگرد شهادت سیدمرتضی انجام شده، را مطالعه بفرمایید.
گفتگو از: عبدالرضا طالقانی؛ پژوهشگر موسسه احیاگران تمدن فاخر | مطالب دیگر نگارنده را اینجا پی بگیرید
* * * * * * *
همایونفر: گفتگو را از اینجا آغاز کنیم که من سال 56 دانشجو بودم و درسم بعد از انقلاب با انقلاب فرهنگی متوقف شد.
الف: کجا تحصیل میکردید؟
همایونفر: صدا و سیما؛ بعد از توقف فکر کردیم چه بکنیم چه نکنیم، انجمن اسلامی دانشکده هم بودیم، اینجا میرفتیم آنجا میرفتیم، 58 هم جهاد تشکیل شد که ما نیامدیم، و گذشت تا سال 59 با جمعی از بچهها گفتیم درسمان را بصورت فشرده بخوانیم و بیاییم کار فیلمسازی انجام بدهیم. همین کار را کردیم؛ شهریور 59 که جنگ شروع شد، همین جمع رفتیم جنگ برای اینکه فیلم بسازیم؛ همان ایام 34 روز خرمشهر را آنجا بودیم.
الف: فضا چطور بود؟
همایونفر: دیدیم دنیای این شهر با تهران دو دنیای مجزاست، مثل اینکه خرمشهر بهشت بود و تهران یک شهر معمولی؛ معنویت را میدیدیم برایمان اینطور بود. خب یک ماه بعدتر مثلاً آبان 59 «حقیقت»های آوینی پخش میشد، ما هم تخصصی میفهمیدیم، گفتیم این کارش خوب است، برویم به او کمک کنیم. همان آبان آمدیم پیش آوینی گفتیم یک چیزهایی بلدیم، اگر به دردت میخورد من و مصطفی دالایی و حاج محمدباقر.
الف: در خان گزیدهها هم تصویر شما با آقا مرتضی هست؟
همایونفر: خانگزیدهها مال قبل از آن است، ما آن زمان نبودیم؛ شما هفت قصه از بلوچستان را میگویید که در سال 62 ساخته شد… ما را قبول کرد و آمدیم؛ ایشان جهادسازندگی بود؛ شروع کردیم با آوینی کار کردن؛ البته به نیت جهادسازندگی نیامدیم، دیدیدم او آدم متفاوتی است؛ ما 18 ساله بودیم و او 26 ساله؛ جذب این شخصیت شدیم؛ هرچه گفتند تلویزیون، گفتیم نه! فقط این آدم.
الف: چرا؟ چطور بود؟
همایونفر: ببینید؛ مثلاً حاج قاسم سلیمانی متفاوت است، یک عطر و بوی دیگری میدهد، خیلیها سردارند، اینطوری… او متفاوت بود.
الف: چه چیزش فرق میکرد؟
همایونفر: خیلی آدم از خود گذشتهای بود. ضمن اینکه چیزی که امام درباره انقلاب اسلامی میگفت، در بخش فیلمسازی در وجود او متبلور میدیدیم؛ اصلاً بعدها فهمیدیم او تحصیلکرده است. مثل مثنوی یا دیوان حافظ که عطر و بوی دیگری دارد، دنیایش فرق میکرد.
الف: کمی عقبتر برویم؛ اصلاً چه شد که گروه تلویزیونی جهاد تشکیل شد؟
همایونفر: قبل از ما تشکیل شده بود.
همایونفر و مرتضی آوینی در یک قاب
الف: خب چه ربطی است بین جهادسازندگی و تلویزیون؟
همایونفر: آوینی خودش میگفت که این برمیگردد به شهریور 58. او سال 56 از دانشگاه تهران با نمرات عالی فارغالتحصیل شد؛ آرشیتکت شده بود. به او میگویند کار کن و زن بگیر و فلان، میگفت اصلاً دوست نداشتم کار کنم، در این نظام نمیتوانستم کار کنم؛ بالاخره با اصرار پدرم رفتم جایی، یک مجموعهای داشتند از این پیمانکاریهای بزرگ دولتی، ساختمان میساختند مثلاً یک پروژهای مثل مس سرچشمه، مثلاً صد هزار متر مربع؛ گفتند طراحی کن. طراحی کردم، خانه مهندسها را 60 متری دیدم و کارگرها را 120 متری! تعجب کردند و گفتند «این چطوری است؟» من گفتم «خب مهندس مجردی شب میآید میخوابد و صبح میرود سر کار، کارگرها زن و بچه دارند.» خلاصه انداختندم بیرون، که تو چرا نمیفهمی؛ حالا نه اینکه درآن مقطع خیلی مسلمان بود و فلان؛ نه، میگفت نمیفهمم.
تا اینکه انقلاب شد و اول 58 چند تا از همکلاسهایشان گفتند برویم یک کاری برای مردم بکنیم. رفتند درود لرستان. میگفت «خانههایی طراحی کردیم و با کمک مردم ساختیم؛ بچهها گفتند مرتضی تو که به فیلم علاقه داری دوربینی بیاور و این چیزها را ثبت کن.» این شد که آمد سراغ جهادسازندگی البته جهاد اینجوری نبود؛ به مفهوم سازمان نبود؛ در همه اداراتی که امکانش بود مثل انجمن اسلامی یا بسیج راه افتاده بود؛ الآن چطور است؟ بسیج وزارت نیرو، بسیج صدا و سیما، جهاد هم همینطور؛ در تمام کشور دفاتری راه افتاده بود. در آن سازمان بچههای جهادی از امکانات آن اداره استفاده میکردند؛ در تلویزیون هم یک دفترکی راه افتاده بود به نام جهاد تلویزیون، کارش این بود که کاری که تلویزیون میتواند انجام دهد را اینها جهادی انجام بدهند.
مرتضی به اینها مراجعه کرد و گفتند امکانات میدهیم برو فیلم بگیر بیاور؛ این مثلاً آبان 58 است. بعدکه فیلم گرفت و برگشت به او داخل تلویزیون امکانات دادند که خیلی هم پیچیده بود. نم نمک علاقهمند شده بود که آنجا بماند؛ هم خودش خیلی علاقه داشت و هم تشویقش کردند.
سالهای بعد درگیریهای ترکمن صحرا و حوادث فارس و سیل خوزستان به وقوع پیوست. در همان زمان کوتاه آثار ماندگاری تولید شد که الآن کسی به آنها توجه نمیکند؛ «6 روز در ترکمنصحرا» یا «خان گَزیدهها» را ببینید که چه حرفهایی میزند؛ آوینیِ مورد بحث ما در این فضا فیلمسازیاش را شروع کرد؛ هر جا که مسئله انقلاب بود او هم حضور داشت، بعد جنگ پیش آمد؛ جنگ البته خرداد 59 شروع شده بود.
الف: او پیش از جنگ به مناطق جنگی میرفت؟
همایونفر: بله؛ و شروع کرد به فیلمسازی؛ با جمعیت محدود 10 تا 15 نفره. مرتضی میگفت «سه نفرشان را شهریور 59 فرستادم قصرشیرین روی کوهها و اسیر شدند؛ حسین هاشمی و رضا صراطی و حمید منزوی؛» کسی به فکر جنگ به آن صورت گسترده نبود. بعدها خودشان میگفتند از نیمه شهریور آنجا بودند، بندگان خدا ذهنیتی هم نداشتند، میگفتند «هر روز درگیری بود، یک روز دیدیم یک سری نظامی آمدند داخل شهر، نگو جنگ شروع شده و عراق آمده شهر را گرفته!» و به این ترتیب اسیر شدند، اینها اولین اسرای جنگ در شهریور 59 بودند. خود آوینی آن موقع جنوب بود، امکانات فیلمبرداریاش در بمباران سوخت.
الف: این اسرا وقتی برمیگشتند، آمدند روایت فتح؟
همایونفر: بله، برگشتند. آوینی بعداز آن حادثه برمیگردد تهران، و باز امکانات میگیرد میرود خرمشهر که «حقیقت» در مهر 59 با نگاتیو گرفته شد. از اینجا کارش شروع شد.
الف: شما جدا از او خرمشهر بودید؟
همایونفر: بله آن زمان همدیگر را ندیدیم. ما برگشتیم و آنها هم همینطور. بعد دیدیم این گروه کار خیلی از ما بهتر کار میکنند، مثلاً ما با دوربین 8 میگرفتیم و گروه مرتضی با دوربین 16. این گذشت تا از آذر 59 با هم بودیم.
الف: از آن به بعد تمرکز روی جنگ بود؟
همایونفر: بله دیگر؛ تا 62 که جنس جنگ عوض شد، از خیبر مثلاً، یا به تعبیری از فتح خرمشهر جنس کار عوض شد. بعد از آن دوبار در سال در عملیاتها باید میرفتیم، که کوران جنگ بود. بقیه وقتمان صرف کارهایی مانند «هفت قصه از سیستان» و «اقتصاد صلواتی» و کارهایی از این جنس شد.
الف: یعنی یک جمعی در جهاد با تمرکز بر جنگ تشکیل شد؟
همایونفر: بله، همان تیمی که جنگ میرفتند، «بشاگرد» را هم ساختند. 64 به بعد جنگ خیلی شعلهور شد، کربلای 1 و کربلای 5 و … دیگر فرصت نمیکردیم کار غیرجنگی بسازیم.
الف: چه شد که شما مسئول روایت فتح شدید؟
همایونفر: خیلی اتفاقی شد. ما که آمدیم، مسئول گروه آقای خاکبازان بود و آقای حیدریان که فیلمبرداری خوبی هم بود همراه او بود. یک مقداری بین بچهها اختلاف پیش آمده بود.
الف: چند نفر بودید؟
همایونفر: خیلی نبودیم، ده پانزده نفر؛ یک سری بچههای بسیجی، یک سری از صدا و سیما و یک سری هم بچههای جهاد بودیم.
الف: حقوق میگرفتید؟
همایونفر: نه، جهاد بود دیگر، تا انتهای 59 حقوقی در کار نبود. این جمع یک مسئولی داشت، که همین آقای خاکبازان بود و یک اختلافاتی با آوینی پیدا کردند، جهاد دخالت کرد؛ گفتند آقا اختلافات سر چیست؟ گفتیم یکی میگوید برویم جنگ یکی میگوید نرویم، از این جنس اختلافات. آقای افشار را فرستادند، سردار علیرضا افشار، ایشان عضو فرهنگی در شورای مرکزی جهاد بود. ایشان گفت دعوا سر چیست؟ که رای گرفت و حل و فصل کرد. سه نفر رای آوردند: من و آوینی و حاج محمد باقر؛ گفت این سه نفر شورای مرکزی باشند. آوینی یک ماه که گذشت گفت آقای افشار ول کنید؛ بحث پول و مقام که نیست، میخواهیم کار کنیم، یک نفر را بگذارید، نظر این سه نفر هم این شد که ما مسئول شدیم.
تصویری از دیدار رهبری با عوامل روایت فتح در سال 1365
الف: این چه سالی بود؟
همایونفر: اول سال 1360.
الف: از تطور مرتضی آوینی در این فاصله بگویید.
همایونفر: آوینی کسی است که با تمام وجودش به انقلاب و به تعبیر خودش به امام دل بسته است. چه چیزی بلد است؟ ظاهرا آرشیتکت است. علاقهمندیش چیست؟ فیلمسازی و شعر و ادبیات. چرا در شعر و ادبیات نماند؟ با اینکه از تمدن جدید خوشش نمیآمد اما معتقد بود با این فن فیلمسازی، باید حرفمان را به مردم بزنیم.
الف: یعنی فیلمسازی را کارآمدتر از شعر و ادبیات میدانست؟
همایونفر: بله؛ فیلمسازی را ابزار دستش میدانست. البته الآن شاید تصویر درستی نتوانیم از مرتضی بدهیم. ببینید، مثلاً سال 59 حجاب الزامی نشده، همه کارمندان تلویزیون، کارمندان زمان شاه هستند، نهایتاً در تمام صدا و سیمای آن موقع بسختی میتوانستی بگویی 100 نفر به اسلام تعلق خاطر داشتند. نماز جماعت برگزار میشد که نمادی از بچههای طرفدار انقلاب بود؛ فقط 40 نفر میآمدند. یعنی مثلاً با بدنه وزارت نیرو یا کشاورزی خیلی فرق میکرد، زنها عموماً بیحجاب و بدحجاب بودند، در این فضا آوینی نگفت من نمیآیم، اینها برایش مسئله نبود. با همین صدا و سیما آمد ایستاد و کار کرد. یادم است که مباحث نظری او را کسی نمیفهمید؛ مثلاً یک روحانیای به نام آقای کریمی بود که مسئول پخش بود، او کمی میفهمید. حکمتی که آوینی میفهمید را نمیدانیم از کجا آورده بود. البته قبل از انقلاب کلاسهای فلسفه و قرآن را مفصل طی کرده بود. آدم فلسفه خواندهای بود، فلسفه غرب را هم خوب خوانده بود و میتوانست شخمش بزند.
الف: از سید احمد فردید هم برای شما میگفت؟
همایونفر: کم. تا این اواخر، مثلاً سال 70 میگفت وقتی میگویند «اولیای خدا» میدانی چه کسی به ذهنم میآید؟ یکی آیتالله جوادی آملی و یکی هم رضا داروری؛ این دو را جزو اولیای الهی میدانست. من اینها را از خودش شنیدم. جالب است که حرفهایی که در مقالات در سال 71 میبینید را سال 62 هم میزد؛ مثلاً این حرف سال 61 یا 62 است که میخواهی بدانی چطور باید اسلامی عمل کنی؟ مفاتیح را بگذار جلویت آن را انجام بده؛ یعنی میگفت اینها دعا نیست، دستور زندگی است.
الف: به نظر میرسد سال 67 یا 68 این تیم یا مرتضی آوینی که میگویید مبانی نظری داشته دچار یک جور یاس فلسفی شدید. اینطوری بود؟
همایونفر: بله؛ این بخاطر حاکمیت قوی همفکران مرحوم آقای هاشمی بود. محمد هاشمی در تلویزیون بود، خود ایشان هم رئیسجمهور شد؛ مثل این بود که تیر خلاص به ما زده بودند.
الف: این فضا را توضیح بدهید، این را شنیدیم که ایشان را بایکوت کرده بودند.
همایونفر: مرتضی آوینی میگفت «محمد هاشمی به من میگوید برنامه تو دیگر مخاطب ندارد؛» بایکوت مال 68 است؛ ببینید، مرداد 67 جنگ تمام شد؛ ما تا آبان و آذر 67 درگیر مستندهای جنگ بودیم. بعد از آن فکر میکردیم دیگر چیزی نیست که بسازیم. یادم هست که در همین ایام اواخر سال 67 به مرتضی گفتم «چه کنیم؟» گفت «نمیدانم.» من گفتم «به نظرم میآید که مبانی این فکرها در محرم هست؛ بیا درباره محرم کار کنیم. بیا یک روایت محرم بسازیم.» 6 ماهی کار شبانهروزی و جهادی کرد که «فتح خون» مال آن دوره است. فتح خون نریشن است، نه اینکه میخواست کتاب بنویسد، خودش نوشته «راوی»…
گفتم «اجرایی کنیم،» گفت «به فلانی بگوییم من روایت امام حسینیاش را بگویم او جنگش را بگوید،» همان مدلی که در جنگ انجام دادیم. قرار شد آنها بخوانند و ما هم تصویر بگیریم.
باز دیدیم جنگ تمام شده است! گفتیم یک جای دیگری جنگ ادامه دارد: حزبالله لبنان که آن زمان شاید 200 نفر بودند. گفت: «باشد،» گفتم «چه کسی برود؟» گفت «شما خودت برو.» در این مقطع، امام هنوز زنده است؛ با عماد مغنیه صحبت کردیم و سید حسن و سایرین و یک تاریخچهای از حزبالله گرفتیم که شد «نسیم حیات» که سال 68 پخش شد.
پس در دو عرصه یکی حزب الله که صحنه نبرد واقعی بود، یکی هم محرم در این موارد محدودیتی نداشتیم؛ تا اینکه 68 امام را از دست دادیم. در این برهه همه فکر میکردیم پایان کار است.
در این برهه مرتضی فراق یار را نوشت. به مرتضی میگفتم قلمت را خیلی جاها دیدیم، اما نریشن فراق یار دیوانه کننده است. یک چیز دیگری نوشت اصلاً. تمام توان قلمش را بکار گرفت. آنجا میبینی که چه مبانی نظری قویای دارد. اصلاً ناامید نیست؛ میگوید تازه عصر امام خمینی شروع شده است. این را در آن فضا به محض اینکه امام فوت کرده نوشته است.
+ بیشتر ببینید: فرازی از متن نریشن «فراق یار»
گرد آمده اند و در برهوت میان ظاهر و باطن حیرانند. خدایا، مگر روح الله نیز می میرند؟ خدایا، او سببی بود که زمین و آسمان را به هم می پیوست. اکنون ما را بازگوی که به کجا روی آوریم؟ عقل می گوید که اکنون او بر بلندای آسمان ابدیت ایستاده است و امتداد وجود خویش را در تاریخ می نگرد، اما چشم ظاهر بین بدنی نحیف را پیچیده در میان کفنی سفید می بیند، در انتظار بازگشتن به خاک. آن تابوت شیشه ای نگینگرانقدر انگشتری زمین است، کعبه بلورین دلهای عشاق حق. و آن عمامه سیاه بر کفن سفید، نقطه ی خل گرفتاری گرفتاران عشق است.
الف: یعنی درحالی که همه فکر میکردند انقلاب تمام شده او نوشت که تازه شروع شده است؟
همایونفر: بله؛ بشدت عمیق، و معتقد به ظهور بود؛ باید بخوانید که ببینید آینده نزدیک را چه میدید.
سه چهار ماه بعد از ارتحال امام به نظرمان رسید که در روایت فتح آخر خطیم، چون در نظام اجرایی کشور مرحوم آقای هاشمی رئیسجمهور شده و در صدا و سیما هم برادرش حاکم مطلق بود؛ در وزارت جهاد هم که آقا رضای فروزش وزیر شده بود. اواخر 68 به ما پیغام میدادند که جنگ را بگذارید کنار، مردم خستهاند، درباره شادی حرف بزنید.
تصویری از دیدار رهبری با عوامل روایت فتح در سال 1365
الف: داستان حمایت رهبری از شما چه بود؟
همایونفر: مرتضی از 62 و 63 آقای هاشمی را نماد تفکر تکنوکراتی و سمبل تفکر لیبرالیستی میدانست که میخواست اسلام را اینطور تعریف کند. در این فضا ما برای اینکه اتمام حجت شود، اوایل 69 آقای فریدزاده – مدیر وقت شبکه یک – ما را دید و گفت «چه میکنید؟» گفت: «من رفتم پیش آقای خامنهای، ایشان سراغ گرفته که از روایت فتح چه خبر.»
فریدزاده میگفت: «عرض کردم جنگ تمام شده. که آقا فرمود نه، ادامه بدهید.»
گفتم «آقای فریدزاده آقا حتماً مزاح کردند. آخر چه چیزی را ادامه بدهیم در این فضا؟» ما البته داشتیم فکر میکردیم تاریخ جنگی بگوییم؛ ایشان میفرمود مستند جنگی بگویید. موضوع را به مرتضی گفتم، اما اصل را بر حجت نگذاشتیم، گفتیم شاید توصیه بوده است. همزمان پیش فروزش میرفتیم. او هم اصرار داشت که جنگ تمام شده و مستند «گاو و گوسفند» بسازید.
مرتضی از اواخر 68 رفته بود «سوره» مسئول شده بود و شروع کرد مقالاتش را منتشر کند؛ ما هم مشغول بودیم؛ مثلاً شد 4 یا 5 ماه بعد، دوباره فریدزاده مرا در محوطه دید و گفت «آقا چه کردید؟» گفتم »چی؟!» گفت «مگر به شما نگفتم آقا فرموده؟» من گفتم «بله؛ ولی به ما چه؟ واقعاً آقا به ما فرمودند؟» گفت «بله، فرمودند همانهایی که روایت فتح میساختند چی شدند؟»
الف: به فاصله کمتر از 4 ماه؟
همایونفر: بله؛ به مرتضی گفتم «آقا نظرشان روایت فتح است ها؛» گفت «جهاد که نمیخواهد.» گفتم «یک نامه بزنیم به آقا برای اتمام حجت.» گفت: «یعنی چی؟ مگر رهبری بیکار است؟» گفتم «اصلاً فرض کنیم به او نمیرسد، ولی بزنیم حالا.» گفت «خودت بزن»؛ چون فکر نمیکردیم جدی باشد؛ یک طرح سه صفحهای زدیم؛ قلم هم قلم مرتضی نیست؛ که شنیدهایم شما چنین نظری دارید و این طرح را تقدیم میکنیم. حالا اگر فکر میکنید اجرایی است بفرمایید. من تقریباً 99 درصد اطمینان داشتم جوابی نخواهد داشت؛ آوینی هم همینطور، برای همین هم گفت نامه را خودت بزن، و فرستادیم…
من آن موقع زیاد لبنان میرفتم؛ اواخر 69 یا اوایل 70 بود؛ داشتم میرفتم لبنان که دیدم یک کسی زنگ زد که من از دفتر رهبری تماس میگیرم، شما یک ماه پیش نامه دادی؛ رهبری جوابتان را دادهاند و گفتهاند طرح را چه تغییراتی بدهید. فکرش را بکنید! طرح ما را شورای طرح و برنامه شبکه نمیخواند؛ آن سه برگ ضمیمه را به من دادند؛ آقا با دستخط شریف خودشان حاشیه زده بودند جایی نوشته بودند این که اینطور نمیشود یا این درست است، این که فلان … 5 یا 6 جا حاشیه زده بودند که یعنی بکنید.
الف: چه کسی زنگ میزد؟
همایونفر: آقای حجازی دفتر. گفت آقا گفتند «من به محمد هاشمی گفتم، شما تماس بگیرید». گفتم «من تماس بگیرم؟ تحویلمان نمیگیرد! زمان جنگش هم نمیشد او را دید» ولی گفتم «باشد»، یک طوری از سر لجبازی که یعنی نمیشود! زنگ زدم دفتر او، آن موقع دفتر رئیس واقعاً یک امپراطوری بود. گفتم «من همایونفرم، دفتر رهبری گفته منِ همایونفر، محمد هاشمی را ببینم». یک طوری پرسید «چه کاره هستی؟» گفتم «همین بگو همایونفر.» گفت «باشه، دفتر رهبری گفته؟» که یعنی خب حالا! فردایش زنگ زد که «آقای هاشمی گفته امروز بیا» معلوم بود آقا محکم گفتند. رفتم دیدم اوه عصبانی ایستاده. نگذاشت من بنشینم؛ گفت «همایونفر تویی؟ نامه چی بوده به رهبری زدی؟ تو چه کارهای؟ کارمندی؟» فکر کرد کارمند سازمانم و از این طریق راهش باز است؛ گفتم «نه». گفت «به تو چه که به رهبری نامه بزنی»؟! گفتم «همینجوری» گفت «مگر نمیخواهی فیلم بسازی؟ برو به فریدزاده بگو.» گفتم «من نمیخواستم، فریدزاده خودش گفته فلان.» گفت «خب خفه خفه…» و نزدیک بود مرا بزند. گفت: «برو از اینجا.» اصلاً نگذاشت حرف بزنم.
الف: آقا به او چه گفته بودند که برآشفته بود؟
همایونفر: نمیدانم اما حتماً چیز تندی گفتند؛ رفتم پیش فریدزاده گفتم «خودت گفتی؛» او هم گفت «حالا انجام میدهیم و …» میدانید نمیخواستند و نظامشان بر انجام شدن قرار نداشت. مرا فرستاد پیش یکی که گفت «ببین این حرفها باید طرح و برنامه بشود.» گفتم «من حوصله این بازیها را ندارم.» گفت «نمیسازی دیگر؟!» دنبال بهانه بود، گفتم «نه». او هم به فریدزاده گفت «همایونفر آمد و گفت نمیسازم.»
چند روز بعدش باز حجازی زنگ زد؛ خیلی پیگیر؛ گفتم «رفتم پیش فلانی، شما که میشناسیدش، نمیخواهند تولید شود.» گفت «برو پیش فروزش.» با فاصله وقت گرفتم با اینکه خودش را دوست داشتم ولی چون رفته بود در تیم هاشمی نمیخواستم بروم.
الف: این چه زمانی بود؟
همایونفر: اوایل 70 بود. این دفعه مرتضی را هم بردم.
الف: آقای فروزش شما را میشناخت؟
همایونفر: بله، فرمانده جنگ جهاد بود؛ سابق بر آن از او پول میگرفتیم، امکانات میگرفتیم؛ گفتیم «آقا رضا اینطوری شده». گفت «نه آقا! الآن راه نجات مملکت دست آقای هاشمی است، اگر کاری ایشان بگوید درست است.» یعنی محترمانه می گفت «آقا حرفهای نظریهپردازی میزند و اجرا دست هاشمی است.» البته تصریح نکرد؛ تلویحاً گفت. گفتیم «الآن وظیفه شده برایمان و ما انجام میدهیم.» شخص وزیر جهاد گفت «خب بروید بیرون انجام بدهید.» بیرون که آمدیم مرتضی از این برخورد خیلی عصبانی بود.
چند روز بعد تماسی با حجازی داشتیم، که اینطوری شده. گفت «چه میخواهید؟ به شما میدهیم!» نامه کتبی بزنید که چه میخواهید. آن موقع نوشتیم 40 میلیون تومان و 100 هزار دلار میخواهیم برای خرید تجهیزات. باز هم خداییاش فکر میکردیم نمیدهند. باز تماس گرفت «کجایی؟» گفتم «جا ندارم.» گفت «این پولها آماده است»، 100 هزار دلار نقد آوردند! یعنی نگفتند اعتبار بانکی مثلاً. به مرتضی گفتم «دیگر حجت تمام است.» گفت «باشد» و آمد. رضا افشار هم مسئول بسیج شده بود و خیلی هم روحیه بسیجی داشت؛ گفت «بیایید جایش را ما میدهیم.» 71 مرتضی برگشت و اول 72 هم که شهید شد. همان 71 «شهری در آسمان» را به عنوان ادامه روایت فتح ساختیم.
الف: چه شد بعد از جنگ آن روایت فتح تکرار نشد؟
همایونفر: به نظر من آنچه که آوینی راه انداخت باز همان روایت فتح بود، ولی خب فقط 6 قسمت بود، آوینی فرصت نکرد بسازد.
الف: بعدش چطور؟
دیگر آوینی نبود. یک نظریهپرداز که دنیا را میبیند و میداند چه باید کرد. ما این سر و آن سر زدیم، اما دیگر هر چه کردیم نشد، یا آنچه رهبری میخواست نشد. مرتضی اسلام و غرب را خوب میشناخت؛ بنابراین حرفهایی که میزد ماندگار میشد. واقعاً در سطح آوینی نظریهپرداز نمیشناسیم.
الف: چرا هر کسی از ظن و زعم خودش یک تفسیری از آوینی دارد؟ به نظر میرسد از روزی که شهید شد همه او را مصادره کردند.
همایونفر: واقعاً مرتضی متعلق به انقلاب اسلامی و نماد انقلاب اسلامی است؛ البته هنرمند بزرگی هم هست، ولی فیلسوف بزرگی است؛ حقاش این است که آقا تشییع جنازهاش بیایند.
درباره خیلیها را که فکر میکنیم نظریهپرداز یا ادیبند نظر مساعدی نداشت. واقعاً یک محک غریبی بود، عیار آدمها را خوب میشناخت. اسمها را مایل نیستم ذکر کنم. او در حوزه هنری هم ماندگار نشد؛ اسفند 71 نامه تندی به مسئول حوزه هنری فرستاد و از آنجا هم استعفا داد.
مهدی همایونفر، فروردین 97
الف: هرگز شد شما یا ایشان برای هزینههای جاری و روزمره به مشکل بخورید؟
همایونفر: بله؛ ایشان تا روز آخر خانه نداشت، ماشین نداشت، اساساً دنبال این چیزها نبود، با خودش حل کرده بود؛ روزی که که گفتند از جهاد درآمد؛ زمان شهادتش خانه پدرش زندگی میکرد و یک جیپ زهوار در رفته حوزه دستش بود.
الف: الآن در عرصههای مختلف مثل او را میشناسید؟
همایونفر: حقیقتاً نه.
الف: بابت فرصتی که گذاشتید از شما ممنونم.
همایونفر: بنده هم از شما تشکر میکنم.