سوشیانس شجاعیفرد| چندسال پیش، یادداشتی نوشتم در وصف احمد عربانی و هنرش با این تیتر: «قلم پرکرشمهاش!» در این گفتوگو، برخلاف اصول مصاحبه، اجازه دادم استاد عربانی هرچه میخواهد بگوید و بهندرت برای هدایت گفتوگو سخنش را قطع میکردم، حتی دل به دلش میگذاشتم که بیشتر بگوید، در نگارش گفتوگو هم با همه محدودیت جا، کمتر از گفتوگو زدم، دقیقا به یک دلیل: برای اینکه مخاطب از لابهلای جملات و کلمات و لحن او، بفهمد که این همه طنازی و کرشمه و رندی در کاریکاتورهای او، از کجا میآید.
«آقای احمد عربانی» عزیز، متولد چه سالی هستید؟
– متولد سال ١٣٢٧ هستم، سوم اسفند. یک روز بحرانی! سالروز کودتا!
فضای خانواده در زمان تولد شما چطور بود و فرزند چندم خانواده هستید؟
– پدرم اهل منبر بود. زمان رضاشاه، وقتی قانون اجباری شدن دوره سربازی برای روحانیون تصویب میشود، پدرم به عراق میرود و ٩سال ساکن عراق میشود. صدای خوبی داشت، آنجا منبر میرفت، تا اینکه آنجا با مادر ما که نوه آیتالله حجت کوه کمرهای معروف بود، آشنا میشود و با هم ازدواج میکنند. خواهر بزرگ و برادرم در عراق متولد میشوند. برادرم بعد از یکسال فوت میکند که شناسنامه او را برای من نگه میدارند! برای همین شناسنامه من مال کربلاست! با رفتن رضاشاه آبها از آسیاب میافتد، پدرم با خانواده به ایران بازمیگردد و من در ایران متولد میشوم که درواقع فرزند دوم خانواده هستم.
کجا و در کدام محله زندگی میکردید؟
– بازار بینالحرمین ساکن بودیم که آن موقع مسکونی بود و من آنجا به دنیا آمدم. الان جای خانه ما پاساژ ساختهاند! فکر کن جایی که من به دنیا آمدم الان مثلا تریکوفروشی شده! شنیدم زیاد جابهجا میشدیم. خیابان ری، کوچه دردار، کوچه غریبان، اینها خاطرم هست. همان محله دبستان رفتم. دبستان اسلامی. اول دبیرستان هم آنجا رفتم، بعد آمدیم محله سیدنصرالدین خیابان خیام. دبیرستان حافظ.
پس با حسین علیزاده هممحلهای و هممدرسهای بودید!
– نمیدونم خیلی! یعنی یادم نمیآید! یک بیست، سی سالی آنجا بودیم که دوره بعدی دبیرستان را رفتم دبیرستان مروی، توی ناصرخسرو، بغل شمسالعماره. آنجا شخصیتهای ورزشی مثل جهانگیر عبدالباقر بودند. جهانگیر مبصر ما بود. او بعدها کشتیگیر تیمملی شد. خدا بیامرزدش. مدرسه ما کنار امامزاده زید بود؛ توپ که میرفت توی پنجرههای امامزاده همه مدرسه یک صدا فریاد میزدند «جهان عبدالباقر» چون فقط او میتوانست از دیوار به آن بلندی بالا برود و توپ را دربیاورد. البته توپی پنج ریال میگرفت!
مدرسه حافظ هنوز هست؟
– شنیدم هست. بین چارسو بزرگ و چارسو کوچک، در بازار پارچهفروشها، کیلوییها معروف بود آن موقع. در دیگرش بازار فرشفروشها بود. خیلی بزرگ بود. سه در داشت، طوری که میگفتند: «حافظ گدا سه در داره… بچههای شیر نر داره.» واقعا هم بچههای شیر نر داشت، چون بچههای جنوب شهر بودند. خلاصه من صدایم خوب بود قرآن میخواندم، نشریه دیواری کار میکردیم، یک جوری به ما احترام میگذاشتند، به خاطر پدرم و به خاطر تربیت خانوادگی خاصی که داشتیم! کلاس نهم را هم دبیرستان حافظ گذراندم. البته یکی دوسال هم مردود شدم، پدر و مادرم جدا شدند روی من اثر گذاشت. بعد از آن کلاس دهم رفتم دبیرستان مروی. دهم را آنجا خواندم. دوسال هم آنجا ردشدم! شبانه خواندم، خلاصه دیپلم را آنجا گرفتم، ولی چون یکسال وقفه افتاد مشمول سربازی شدم. دفترچه گرفتم و قرار شد هشت ماه دیگر بروم سربازی! عموی ناتنیام توی مخبرالدوله تریکو میفروخت، اول کوچه درختی. مرا گذاشت آنجا تا در این مدت کمک خرج باشم. در آنجا یک کاریکاتور کشیدم برای مجله توفیق! همانجا پای بساط! هفته بعد یک نامه آمد که بیا اینجا ببینیم چه میگویی؟ سوژه را هم چاپ کردند، سال ٤٧.
اصلا توفیق را از کجا میشناختید؟
– جالبه! پدرم صددرصد مخالف این قرتیبازیها به قول خودش بود، ولی خودش باعث شد من بروم دنبال این«قرتیبازیها»! چرا؟ چون روزنامهخوان بود! منزل ما انباشته بود از روزنامههای جورواجور: کیهان، اطلاعات و… توفیق هم میخرید. یعنی من از همان بچگی قبل از اینکه مدرسه بروم با تصاویر توفیق آشنا شده بودم.
نخستین کاریکاتوری که در همین توفیق دیدید خاطرتان هست چی بود؟
– اولیاش یادم نیست، ولی چیزی که تو ذهنم هست و برایم خاطره است سالهای ٣٨، ٣٧ بود، چون اتفاقا هم از سال ٣٧ بود که توفیق دوباره شروع کرد به انتشار! یک دوره پنج ساله بعد از ٢٨مرداد توقیف شد، ١٣٣٧ نخستین سالش بود. اینطوری بود که من از سال ٣٧ و ٣٨ با توفیق آشنا شدم. ولی از سال ٤٠ و ٤١ کاریکاتورهای بهمن رضایی و لطیفی خصوصا! -چون این دونفر آنجا بودند، عمده کاریکاتوریستهای توفیق غیر از خود حسن آقا که روی جلدها را میکشید این دو نفر بودند- فعال بودند، مخصوصا سال ٤١ و ٤٢ زمان شکوفایی آقای لطیفی و بهمن رضایی بود. بعدها هم «درمبخش» آمد، سال ٤٣، ٤٤. اینطوری بود که من با توفیق آشنا شدم. آن روزها مجله سنجاق نداشت و چسبیده به هم بود، سریع میگرفتم با چاقو «لتش»را پاره و ردیفش میکردم و زود کاریکاتورهایش را نگاه میکردم. بعد یواشیواش شروع کردم به کپیکردن، با کمک دوستم مصطفی رمضانی که الان تو فرانسه است. بچه محل بودیم. عصرها مینشستیم کپی و تمرین میکردم. تا سال ٤٦ و ٤٧ که آن کاریکاتور را فرستادم برای توفیق و دعوت شدم.
نخستین روز ورودتان به توفیق را یادتان هست؟
– بله. خوب! روز موعود رفتم توفیق، دفترش تو چهارراه استانبول یک ساختمان قدیمی بود. الان دیگر کوبیدند پاساژ شده. از پلهها رفتم بالا، یک سالن بزرگی بود، خانمی روبهروی در پشت میز نشسته بود که بعدها فهمیدم خانم عذرا وکیلی، تهیهکننده برنامههای کودک است که آن موقع در نمایشهای رادیویی شرکت میکرد. در این موقع در یکی از اتاقها باز شد و آقایی (توفیق) با پالتو و کلاه شاپو و کیف بهدست، آمد بیرون که خانم گفت ایشون همان فلانی هست که دعوتش کردیم. خلاصه نشستیم و کارهایی را که برده بودم دید. انگار باورش نشد! کاغذ و قلم خواست و گفت: «یه پسربچه بکش درحال دویدن»، کشیدم. گفت: «خب یک پیرمرد با عصا درحال بالا رفتن از پله بکش»، کشیدم خلاصه همینجور کشیدم! بعد گفت: «از شنبه بیا اینجا! کاری که نداری؟ جایی مشغول نیستی که؟» گفتم: «هستم، ولی میتونم بهشون بگم نمیام». خلاصه ما از شنبه رفتیم توفیق. درسم هم شد شبانه. رسیدم به بهشت برین، سرزمین آمال و آرزوهای دیرین. واقعیتی که همیشه دور بود، ولی تو رویا بهش فکر میکردم، چون در محرومیت بودم. دیدم اینجا هی تشویق میشوم، تازه به من پول هم میدهند! آخر رسم توفیق اینطور بود که هنرآموزانی که میرفتند آنجا، یکی دوسال کارآموزی میکردند، ولی من از همان روز نخست حقوقبگیر شدم و این خودش باعث حسادت دیگران شده بود که بعدها خود حسن آقا برایم تعریف کرد. حسن آقا خیلی حمایتم کرد و من خیلی سریع رفتم پشت جلد. به قدری مرا تشویق میکرد که وقتی هشت شب تعطیل میشدیم عزا میگرفتم! طوری شد که قرار شد با عزیزخان آبدارچی هماهنگ شوم که بتوانم تا ١٢شب بمانم و کار کنم و بعد کلید را زیر گلدان بیرون در بگذارم تا ایشان که صبح میآید در را باز کند! شما نمیدانید مانند یک زندانی انفرادی بودم که آورده باشندش توی کاخ گلستان! کمکم مرا به جلساتشان راه دادند. جوانترین عضو هیأت تحریریه توفیق بودم. در جلسات خجالت میکشیدم! مرحوم فرجیان هم رئیس جلسهمان بود. رسم جلسات بر این بود که هرکس یک پوشه داشت و جایش مشخص بود. من هم که آخرین نفر بودم. آقای فرجیان مرا معرفی کرد. سرم پایین بود، پوشهام مقابلم روی میز و اسمم روی آن نوشته شده بود: احمد عربانی! یک حالی داشتم! خبرها را کپی کرده، لای پوشهها گذاشته بودند، به همراه برگههای سوژه مخصوص توفیق. آقای فرجیان توضيح میداد، بعد زمان میداد که ما روی سوژه فکر کنیم. مثل امتحان. یک ساعت، یکساعتونیم سکوت، همه تو فکر! بعد به ترتیب شروع به خواندن سوژه میکردند که البته این رسم در گلآقا هم ادامه پیدا کرد و به نوعی الان در مجله خطخطی هم هست. سوژهها که به ترتیب خوانده میشد، رأی میگرفتند، رأی که میآورد، تصویب میشد و آقای فرجیان مهر تصویب میزد و اگر تصویب نمیشد، یک سبد روی میز بود که توی آن میانداختند و آقای فرجیان از این سبدیات مضمون تهیه میکرد و ستونی داشت برای خودش به همین نام!
برخورد خانواده وقتی شما رفتید توفیق چطور بود؟ و دیگر اینکه چه تصوری از این شغل داشتید؟
– اصلا شغلی متصور نبودم. در دنیای هنر تجسمی غرق بودم، اینکه آینده چه میشود و چه نمیشود برایم مطرح نبود. توی آن مرغزار میرفتم و میآمدم. خانواده حمایتم میکردند، به جز پدرم که شدید مخالف بود. تا اینکه کارم تو توفیق چاپ شد و دوستانش که مثل خودش روزنامهخوان بودند، میپرسیدند: «این عربانی با شما نسبتی داره؟» و او با افتخار جواب میداد: «بندهزاده است!» تا اینکه یخها آب شد و ما در آن مقطع مورد قبول واقع شدیم.
در آن زمانی که وارد توفیق شدید اگر ایمیل، اینترنت، موبایل و تلگرام وجود داشت، فکر میکنید اوضاع چطور بود؟
– باورتان نمیشود، آن زمان مجلهای بود به اسم تماشا! مال رادیو و تلویزیون بود که الان شده سروش. یک صفحه داشت که در آن ایراندخت محصص کار نقاشان بزرگ کشورهای مختلف را نقد و بعضی وقتها هم کاریکاتوریستها را معرفی میکرد. روزی کاریکاتوریستهای فرانسه، مولاتیه و اینها را معرفی کرده بود. اوایل سال ٥٠ بود. اتودهای اینها را زده بود. من به قدری ورقههای این مجله را با خودم حمل کرده بودم که پوسیده شده بودند! ما واقعا دسترسی به اطلاعات روز نداشتیم. تنها کسی که ارتباط داشت، کامبیز درمبخش بود که مجله کاریکاتور سوییسی نبل اشپالتر برایش میآمد. او هم چون همسرش آلمانی بود، این امکان را داشت. این مجله را ما هم میگرفتیم مطالعه میکردیم. واقعا عین ورق طلا بود برایمان! اگر ما آن موقع این امکانات را داشتیم خیلی سریع و موشکی پیشرفت میکردیم!
آقای عربانی، یک مقدار هم درباره مجله كاريكاتور بفرمایید که بعد از توقیف توفیق در سال٥١، در آن مشغول شدید.
– سال ٥١ بعد از تعطیلی کامل توفیق، من بیکار شدم. تا یک روز درمبخش مرا در خیابان دید و از من خواست که بروم آنجا مجله كاريكاتور. البته بیشتر کارتونیستهای توفیق رفته بودند آنجا، چون جای دیگری برای ارایه کاریکاتور نداشتیم. خلاصه رفتم آنجا، بعد با آقای دولو آشنا شدم و مشغول شدم تا سال ٥٥ و ٥٦، تا ٥٧، تا انقلاب! در خیابان سرهنگ سخایی امروز، گاراژ لوان تور روبهرویش بود، طبقه چهارم یک ساختمان چهار طبقه.
در این فاصله بود که شما کانون پرورش فکری کودکان رفتید؟
– نه، سال ٥٢ بود که مقوله مفصل دیگری است. با مصطفی رمضانی که دانشجوی هنر بود، دوست بودیم که باعث شد من وارد کانون بشوم. چند سالی دستیار افراد مختلف بودم تا رسید به بعد از انقلاب. آنجا بود که انیمیشن تبر را ساختم و خب نمیدانید چه غوغایی شد! قرار شد استخدامم کنند، آقای زرین مدیر آن زمان کانون، خیلی به من کمک کرد، ولی من نرفتم و الان میفهمم چه اشتباهی کردم! آقای زرین خیلی خوشفکر بود، از مدیران بعد از انقلاب بود، او با خانم لیلی ارجمند ارتباط داشت و سیاستهای درستی را پیش گرفته بود. از قضیه کانون که بگذریم، این وسط فکاهیون منتشر میشد. ابوالقاسم صادقی از همکاران قدیم توفیق به تناسب رفاقتش با علاءالدین بروجردی در ارشاد (آن موقع امتیاز نمیدادند، امتیاز نشریه را مثل کتاب، شمارهبهشماره باید میرفتند و مجوز میگرفتند) ایشان مجله فکاهیون را شروع کرد، البته اول توفیقیون بود که آقای صابری و توفیقیها مخالفت کردند، حتی یکی دو شماره نخست به همین نام درآمد. من هم از همان شماره نخست همان جا مشغول شدم. سال ٦٢ بود. تا زمانی که گلآقا منتشر شد، فکاهیون را بستند، آن هم در عرض یکی دو روز!
به نظر شما ارتباطی به هم داشت؟ بستهشدن آن و بازشدن این؟!
– داشت، بله! و چقدر عالی شد که بسته شد، چون رفتار آقای صادقی متاسفانه با بچهها، با آقای حاجحسینی و… خیلی بد بود، چون بچههای توفیق میآمدند و کار میکردند به تناسب رفاقت! رفتار بدی داشت، پول نمیداد. حالا من و آقای عبداللهینیا جوانتر بودیم یکجوری بالاخره از گل هم درمیآمدیم، ولی کسانی که سنی از آنها گذشته بود، انسانهای فرهیخته و زحمتکشی بودند که واقعا درآمد دیگری نداشتند. وقتی که فکاهیون متوقف شد و گلآقا آمد، اصلا دوتا قطب متضاد شد. گلآقا خوشحساب، پرستیژدار! جالب است من این همه تو فکاهیون کار کردم یک بار اسم خودم را نزدم زیر کار، به اسم پویا، پوریا اسم مستعار میزدم، رغبت نمیکردم. فقط به بهانه اینکه دستم مشغول باشد، کار میکردم. من آن فضای توفیق را با آن حالوهوا، با آن عشق، با آن مشتهای گره کرده، با آن جوانی طی کرده و حالا افتاده بودیم جایی که درواقع از زور بیچادری در خانه مانده بودیم! به همین دلیل وقتی آقای فرجیان زنگ زد به همان دفتر کذایی و گفت: «احمد! صابری میخواد گلآقا رو مجله دربیاره! تو هم باید بیای!»…(گلآقا سه سالی بود که ستونش توی اطلاعات شناخته شده بود) خوشحال شدم. البته چون میدانستم آقای صابری با افراد نظام رفتوآمد دارد، گفتم: «میام ولی سفارشی کاریکاتور نمیکشمها!» گفت: «نه من هستم، خودم هم نمیگذارم!». خدا رحمتش کند آقای فرجیان، نخ تسبیح بچهها بود. خلاصه سه ماه قبل از انتشار که تابستان هم بود، ما رفتیم. یک ساختمانی اجاره کرده بودند در جردن، بلوار ناهید. میرفتیم آنجا سوژه فکر میکردیم، صحبت میکردیم، هفتهای یکی دو روز جلسه میگذاشتیم. تا آبانماه دیگر قرار شد لیاوت کنیم و مجله را بدهیم بیرون.
قبل از اینکه گلآقا منتشر شود، در این سه ماهه، فکر میکردید اینقدر کارتان بگیرد؟
– نه! اما این اتفاق افتاد. داور نبوی آنجا بود، یک ویترین شیشهای درست کرده بود، هر شمارهای که درمیآمد، پشت جلدش را میچسبانید کنار قبلی و یک عنوان درست کرده بود: این آخرین شماره است! و میچسبانید روی آن. یعنی ما فکر میکردیم شماره بعدی درنمیآید.
من شنیده بودم در مقطعی که فکاهیون درمیآمد، گویا کشیدن چهره وزرا ممنوع بود؟
– بله، همینطور بود، در مورد وزرا باید با احترام صحبت میکردیم. اصلا اسمشان میآمد، باید پا میشدیم، میایستادیم. یکهو من آقازاده وزیر نفت را کشیدم: «نفت فروشه»! همه میگفتند چی شد؟! چه خبر شد؟! انفجار شد! پشت جلد شماره یک یا دو بود. مغازه نفتفروشی و کشورهای محروم مثل فیجی سریلانکا توی صف هستند با پیتهای نفت و آقازاده هم دارد نفت میفروشد: «نفتیه. نفتی!» آن موقع تلفن سانترال و اینترنت نبود. تلفنهای ابتدایی بود. طبق معمول ما ساعت کاری نبودیم که، من و محمد کرمی که توی سروش کار میکرد و عصرها میآمد صفحهبندی. ما میماندیم مثل توفیق. عصرها هم منشی نبود. تلفنها را جواب میدادیم و نامهها را هم نگاهی میکردیم. تلفنهای عجیبی میشد، مثلا یکبار که گوشی را برداشتم یک نفر پیرمردی از جنوبیترین شهر ایران گفت مثلا: «من مینیبوس سوار شدم و اینهمه راه اومدم یه تلفن بزنم خسته نباشید بگم!» شرمنده میشدیم! قربون شما برم! بعد پرسید: «الان با کی صحبت میکنم؟» گفتم عربانی، گوشی انگار از دستش افتاد… ما شده بودیم یک ماجرایی! یکبار آقای غرضی ما را دیتای مخابرات دعوت کرد، میخواست افتتاح کند؛ ما را مانند آدمهای مریخی نگاه میکردند! جشنواره مطبوعات را که دیگر نگویم برایتان! قیامت بود. یک عالمه چشم با اشتیاق ما را نگاه میکردند! روی ابرها بودیم، اصلا امر به خود من مشتبه شده بود که مگه ما کی هستیم؟! یا یکبار یک نفر زنگ زد وگفت: «من با زحمت شماره شمارو گرفتم، راستش رو بگو، شما تو ایران منتشر میشید؟ در ایرانید؟ تهرانید؟ شوروی نیستید؟» یعنی باور نمیکرد ما در همین جاییم! خیلی برایشان جالب بود که معاون اول را میکشی اعدامت نمیکنند، فضا خیلی خاکستری بود. زمانی بود که همه مجلات دست به عصا و مرده و با محافظهکاری مطلب مینوشتند و عکس چاپ میکردند. گلآقا که آمد همه اینها را تکان داد. اصلا زلزلهای شد!
آقای عربانی، گلآقا با این همه استقبال و موفقیتهای عجیب و غریب، چی شد که آخرش اینطور شد؟
– آقای فرجیان که فوت شد انگار عشق از مجله رخت بربست. آقای صابری هم پس پرده بود. حال و حوصلهاش را نداشت که بیاید این طرف پرده و چکوچانه بزند. آقای فرجیان بود که با ما سروکله میزد. بعد از آقای فرجیان سیستم تغییر پیدا کرد! یعنی به نظر من یک موسسه هنری-فرهنگی شبیه یک کارخانه تولیدی اداره میشد! سر ساعت بیایند، پشت ماشینها بنشینند. تولید فلان باشد. قانون گذاشته بودند باید هشت صبح آنجا میبودیم. آخه بابا من هشت صبح سوژهام نمیآید که!! این زمان دیگر من از گلآقا آمدم بیرون، چون دیدم فضا اینطوری است. یکسال بعد از فوت آقای فرجیان! کمکم نخبهها همه آمدند بیرون و سیر نزولی
ادامه پیدا کرد.
آقای عربانی در آستانه ٧٠سالگی زندگی را چگونه میبینید؟
– من شنیده بودم ٤٠سالگی سن فرزانگی است، ولی من بین ٤٠سالگی و ٣٠سالگی فرقی ندیدم! همان ریختی آمدم ٥٠سالگی، ولی ٦٠ به بعد یک اتفاقاتی افتاد در درون من! این باعث شد خیلی از کسانی را که با آنها رفیق بودم، گذاشتم کنار. بعضیها را حسی، بعضیها را اتفاقی. دیدم اینها رفیق نبودهاند. بینشم بازتر شد. چون اعتمادبهنفس ضعیفی داشتم، نیاز به رفیق در من زیاد بود، روی این حساب ایرادات رفقا را زیاد جدی نمیگرفتم، اتفاقات، کلکها و ناروها را میفهمیدم، اما برای اینکه رفاقتمان پابرجا بماند، جدی نمیگرفتم. از سن ٦٠ به بعد تعارف را گذاشتم کنار. این قدرت را پیدا کردم که نه بگویم.
آقای عربانی چه به شما گذشته که این همه خندهرو هستید؟
– اولا ذاتی است. تا جایی که خاطرم هست، از بچگی دنبال شوخطبعی بودم، از زنگهای کسلکننده کلاس ناراحت میشدم، از مجالس ختم ناراحت میشدم. پدربزرگم که فوت شده بود فامیلها که از تبریز میآمدند، هر دسته که میآمد انگار تازه شده ماجرا! توی همان دالان خانه صبح زود صدایهایهای گریه که میپیچید، خیلی آزارم میداد. البته ناگفته نماند که این شوخطبعی من آثار و تبعات منفی هم داشت، باعث میشد بعضیها که شناخت کافی از من نداشتند مرا زیاد جدی نگیرند و رویم حساب نکنند. گاهی که مجلس جدیتری داشتند، مرا دعوت نمیکردند! برایم مهم نبود. میتوانستم جدی باشم، ولی نمیخواستم. این روشم بود. اگرچه خیلی به من سخت گذشت. خیلی تو دهنی خوردم از زندگی، ولی از رو نرفتم. حالا دارم تلافی میکنم!
آیا در زندگی شما تاکنون کاری بوده که انجام نداده باشید و حالا بگویید کاش انجام میدادم؟
– بله، بوده! آقای حبیبی زمان معاون اولیاش که کاریکاتورش را کشیده بودم، اصل کار را از من خواست، برایش بردم. سکه داد، تشویق کرد و طی نامهای یک خانه سه خوابه در اکباتان خواست به من بدهد، قبول نکردم. حتی جواب نامهاش را بعد از کنارهگیری از سمتش دادم. من باید به احترام آن مرد بزرگ جوابش را بهموقع میدادم. البته که من هنوز مستاجرم!
آقای عربانی، سوال آخر، الان در عصر دیجیتال و ارتباطات هستیم، این دنیای جدید و این زمانه را چه جوری میبینید؟ میتوانید مقایسهای با زمان جوانی خودتان و حالا داشته باشید.
– من الان به قول شما ٧٠ساله هستم، ٣٠سالش را آن طرف (دوره قبل از انقلاب) بودهام. (*پس نیمهپهلوی هستید شما!) آره! البته بشدت بدم میآمد از دیکتاتوری! ولی آن زمان را بیشتر دوست دارم. نوستالژیکتر است، حسیتر بود، خودمانیتر بود. الان خیلی کلیشهای شده، احساس، ضعیف شده. آن موقع دیدن همدیگر میرفتیم. قرار میگذاشتیم کوه میرفتیم. الان همه چیز توی تلگرام است، حتی دیدن فامیلهای نزدیکمان! همه رشتهها دیجیتال شده است. آن دوران، آن ساختمانها، بادبادک هوا کردنها، بوی کاهگلها، عصرهای آن موقع با همه سادگیاش! حتى برخورد بقالها هم فرق داشت، الان هیچکس حوصله حرفزدن ندارد. آن موقع میرفتی نخودچی بخری، بقال یک حکایت یا دو تا مثل هم کنارش برایت میگفت. آرامش بود. دل خوش بود! همه ما طبیعی بودیم!
اگر بخواهید یک نفر را از تاریخ بکشید بیاورید اینجا تا همخانه شما شود چه کسی را میآورید؟
– کریمخان زند!