یک دهه در سوگ قیصر امینپور
دل به پاییز نسپردهایم
نویسنده : یعقوب حیدری نویسنده
از روزگاران باستان «دیدار با انسان» و در نهایت «انسان شدن» یک دغدغه تاریخی آدمیان بوده است. چند قرن دورتر به امروز «مولانا»، ابیاتی اینگونه، در حنجره یک شعر خود دمید که:
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند که یافت می نشود گشتهایم ما
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست «فروغ» نیز، کنار از این اندوه تاریخی نبود. در یک گفتوگو، او فریاد نمیزند. به قولی اما، نزدیکتر میآید تا بشنویم: «شاعر یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند. بعد تمام میشود. دو مرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگفکر بدبخت حسود فقیر. خب، حرفهای این آدمها را قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آقایان مشتهایشان را گره میکنند و داد و فریاد راه میاندازند؛ یعنی در شعرها و مقالههایشان؛ من نفرتم میگیرد باورم نمیشود که راست میگویند. میگویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند.» اگر به این دو نمونه اکتفا کنیم، مطلب را میتوان اینطور ادامه داد: آنجا که «مولانا»، این کهنه اندوه را، سربسته طرح میکند، فروغ اما، به جلوهای از آن اشاره دارد؛ که نقل به مضمون آن: «انسان مساوی است با یگانگیِ حرف و عملِ مفیدِ و اثرگذار». در این مسیر، نمیتوان ناگفته گذاشت که عموم آنهایی که به نحوی با قیصر امینپور حشر و نشر داشتند، نیک میدانند که هارمونی گفتار و عمل، نخستین قدم قیصر در سمتوسوی ایدئولوژی و روابط اجتماعیاش است. به بیانی عمیقتر، این همراهی حرف و رفتار، رو ساخت شخصیت قیصر است. در زیرساخت شخصیت او اما، به قول فرازی از فرهنگ شفاهی اهالی آذربایجان: «مو، شمشیر است و گنجشک پهلوان. گربهی وحشی به درخت چنگ انداخته است و بالا میرود. پروانه آهنگ میزند و لاکپشت: روسری ابریشمی میبافد.»
حال ببینیم چگونه؟
1- قیصر متعلق به محرومان جهان است
تا محروم – محرومیتی در جهان است، یک انسان مدام رو به تعالی، خود به پیشواز اندوه میرود، تا بتواند طول و عرض عدالت را در جهان «رصد» کند.
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است (از شعر «دردوارهها»ی یک)
اینکه کدام مردم؟ قیصر به روشنی ادامه میدهد:
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
این درد اما، نه آغازی در امروز و نه پایانی در فردا دارد:
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است (از همان شعر)
یا:
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
سرودن- نوشتن: گاه از چرخه طبیعی خود خارج میشود: قیصر به جایی، دوستان به راهی. قیصر اما، هنوز میسراید:
مرا قصر تنهایی و بیکسی بس
از این امنتر برج عاجی ندیدم
که جز سکههای سیاه دروریی
به بازار یاران رواجی ندیدم
به یک سکهی قلب، دل می فروشد
مناسبتر از این حراجی ندیدم
نمیتوان نپرسید: «بالاخره در انتهای انتها، خود قیصر به دنبال چه متاعی است؟»
هیچکس: به یقین بهتر از خود قیصر، جواب این سوال را نمیداند.
به این پرسش: او که دمی غافل از اعتقاد معنوی خود نیست، جوابی سخت عارفانه میدهد:
الهی به زیبایی سادگی!
به والایی اوج افتادگی!
رهایم مکن جز به بند غمت،
اسیرم مکن جز به آزادگی
2- قیصر؛ کشف؛ بازکشف
در محافل ادبی ـ فرهنگی، عموما به بهانههای مختلف: مرتب یاد و نام قیصر و ذکر و خیرآثارش، سر زبانهاست. پیرامونش: مرتب، بحث و گفتوگوست. هر از گاه نیز مقالهای، جزوهای و کتابی؛ کتاب تازهای دربارهاش منتشر میشود.
در این انتشار و بازانتشار: گذشته از باز خوانی، گاه بعدی ـ ابعادی تازه از جهان منش و وسعت جغرافیای قلم او: کشف میشود.
نیما در مورد خود گفته است: «من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد، بدون سر و صدا میتوان آب برداشت.»
قیصر نیز چنین است؛ رودخانهای که از هر کجای آن میتوانی آب برداری.
3ـ قیصر یک اتفاق مبارک!
شنیدهام بلبل در هر نوبت، هفت بچه به دنیا میآورد. از آن همه اما، تنها یکی بلبل میشود.
قیصر المثنی ندارد. بیش از یک نسل است که المثنی ندارد. عجیبتر اینکه: از وقتی جسماش را روانه سفر کرده است، بیشتر از هر زمانی حضور دارد.
4ـ قیصر؛ پدیدهای مدام در مسیر «شدن»
در سیر و سلوک عرفانی مولانا جلالالدین، تا رسیدن به مرحله آدمی، مراحلی چند باید، پشت سر گذاشته شود. مولانا: سیر تربیتی این گذار را، خود به زیبایی ترسیم کرده است:
برای او: «ساحل بهانهای است؛ رفتن:
(عینِ) رسیدن است» (از کتاب آینههای ناگهان)
یا: «راستش انگار این رفتن، رسیدنی در پی ندارد. چون ما هیچوقت برای همیشه نمیرسیم. پس زندگی یعنی همیشه رفتن! درست مثل موج دریا که وجودش تنها در همین حرکت و رفتن معنا میگیرد. اگر حرکت و رفتن نباشد، موج یعنی حباب! حتی نه حباب، یعنی هیچ». (از مقاله رفتن رسیدن است)
وقتی کتاب «قیصر امین پور در این کتاب قایم شده!» را برای مطالعه به پوران فرخزاد- شاعر، نویسنده و فروغ که خواهر اوست- دادم، بعد از مدتی به من گفت: «یاکوب!» او مرا به این اسم صدا میکرد. ادامه داد: «میخواستم قیصر را ببینم. شماره تلفنش رو هم گرفته بودم. آن سال آخر، همهاش فکر کردم خدایا من چه طوری با او آشنا بشم؟ برای اینکه خیلی شاعر بود؛ خیلی شاعر بود. خیلی هم آدم خوبی بود، شنیده بودم؛ بهم گفته بودند، نشد. نمیدانستم سال آخر عمرشهِ. وقتی کتابی را که تو دربارهاش نوشتهای خواندم، افسوس خوردم چرا نرفتم پیشونیاش را ماچ کنم.
کاش: مولانا میبود
کاش فروغ هم: این قیصر ما را دیده بود.