قصه ی زن های دِه اَفسانه نیست
« با شرف گردد تَلف»
عده ای سرباز گستاخ وجسور
وارد دِه گشته باشمشیر و زور
هر یکی درخانه ای کرده فساد
حرمت ناموس مردم رفته باد
زآن همه،نرّ زنی باچوب ومُشت
تن نداده، بَل تجاوز کار کُشت
چونکه سربازان برفتند ازمحل
شد برون،زنهای مانده در هَچل
جامه چاکیده، بدنها نیمه عور
جمله گریان و پریشان، ناصبور
ناگه از خانه زنی آمد برون
در کفَش بوده سری آلوده خون
راس بُبریده همی اَفکنده دور
دیگران را کرده تحقیر از غرور
گفتشان: بیگانه را نی داده تن
یا که او تیغم زند، یا کُشته من
این رجز آمد گران بهر زنان
جمله شرمنده،همی بر سر زنان
او چرا اِستاده و ننموده ترس؟
حالیا،مشق شرافت داده درس
همسران گر گردد آگه زین خبر
سرزنش ما را بُود داس و تَبر
چون زخفّت دائما باید گریست
بهترآن باشد وِرا بنموده نیست
بی گنه را کرده نابود و تَلف
تا نمانَد بیرق عِرق و شَرف
بهر ماله کاریِ ِ ننگی سخیف
کُشته غیرتمند و بانویی شریف
قصه ی زن های دِه اَفسانه نیست
ماجرا نه اوّلی و آخری است
آنکه پاک وباشرف باشد،نجیب
فاتحه گو از برابش،ای«حبیب»
آمل ،نیک نژادنیاکی۱۳۹۶/۵/۸