گوشه کوتاهي از زندگي چند آملی مبتلا به ايدز
ایدز نه، انگ و تبعیض مردم مارا می کشد!
زندگی اول
هياهوي عجيبي در اتاق بود، مملو از شادي داشتن يک عضو جديد و نگاههاي پر مهر زن و شوهر که هر چند ثانيه بينشان رد و بدل مي شد. زن در افکارش براي دخترک کوچکش رويا مي بافت و بي صبرانه در انتظار به اغوش کشيدن فرزندش بود که در اتاق با صداي کشداري باز مي شود و با ورود زن سفيدپوش اتاق براي زمان کوتاهي به سکوت مي رود
« جناب ببخشيد ميشه براي امضا چند برگ بياين؟» چهره سرد پرستار براي زن کمي نگران کننده بود، به ارامي دستان همسرش را رها مي کند و مي گويد« کي پس ميارنش،نکنه اتفاقي افتاده»
مرد به داخل اتاق دکتر مي رود، سکوت عجيب اتاق و نگاه هاي سنگين دکتر و پرستار گواه اتفاق دردناکي است که رخ داده« اقاي دکتر چي شده؟ چرا کسي چيزي به من نميگه؟» که در نهايت دکتر لب به سخن باز ميکند…
مرد سرش را ميان دستانش گرفته و بي صدا در حال ناليدن بود، کلمات دکتر مثل پتکي بر سرش فرود مي امد و ثانيه به ثانيه برايش عذاب آور است، از اتاق دکتر خارج مي شود اما نمي داند داستان را چگونه براي همسرش بازگو کند، قدم هايش سنگين بود و تا زمان رسيدن به درب اتاق فکر و خيال امانش را بريده«يعني به من خيانت کرده؟ مگه ميشه؟ ما عاشق هميم! من ۵ سال واسه رسيدن بهش دنيامو دادم»
در اتاق را باز مي کند و با استرس و حال عجيبي حاضران را از اتاق خارج مي کند« چيزي نشده، فقط مي خوام با همسرم تنها باشم، دکتر گفته شلوغي واسش بده» هرچند لحظه نيم نگاهش رو به زن است و نمي داند چطور بيانش کند که در نهايت با ورود دکتر موضوع بيان مي شود!
زن بي اختيار به گريه مي افتد و تک تک کلمات دکتر برايش گنگ و مجهول است. هيچ کدام از حرفهاي دکتر را متوجه نمي شود . دستان شوهرش را سخت فشرده و پتو را روي سرش مي کشد و هق هق گريه امانش نمي دهد. درک نمي کند که چه اتفاقي برايش افتاده . بعد از چند لحظه با چشماني پر از خون سرش را از زير پتو بيرون مي اورد و رو به شوهرش که پشت به او ، روبروي پنجره اتاق ايستاده و بي صدا در حال گريه کردن است، نگاه مي کند. ارام صدايش مي کند، مرد بر مي گردد و به چهره درمانده زن مي نگرد و به ارامي به شوهرش مي گويد:« يعني حتي نميتونم بچمو بغل کنم ؟»
شايد تنها چيزي که باعث ميشد کمي از درد حرف هاي رد و بدل شده کم کند اين بود که دخترش به اين بيماري مبتلا نشده! اما باز هم گريه امانش را بريده بود.
روز ها در حال سپري شدن است و زن روز به روز لاغرتر مي شود. زخمهاي درون دهانش امانش را بريده و اشتهايش هر روز کمتر مي شود. از دست دادن حس بوياييش به کنار وسواس بيش از حد مثل خوره به جانش افتاده و از ازمايشات پي در پي و جوابهاي تکراري آن خسته شده است
تنها دلخوشي اين روزهايش هم حرفهاي پر مهر شوهرش است که او را به مقاومت وادار مي کند« عزيزم اصلا برام مهم نيست که مبتلا به چه بيماري هستي، من تورو به راحتي بدست نياوردم، تا آخرش پشتتم» مردي که نه تنها رفتارش تغييري نکرده بلکه تمام تلاشش را ميکند تا در مقابل کنجکاوي هاي بي امان اقوام شرايط را کاملا طبيعي جلوه دهد، يک بيماري ساده يا حتي رژيم همسر!
هرچه مي گذرد زن گوشه گير تر مي شود و از اين جامعه پرسش گر بريده است. سعي مي کند خودش را از نگاه ها پنهان کند و کمتر به دورهمي هاي فاميل برود،کمتر چيزي مي خورد و ظرفهايش را خودش مي شويد. پچ پچ ها اذيتش مي کند و ازار دهنده تر اين است که نمي تواند در مقابل اين نجواها از خودش دفاعي کند . بي پناه در گوشه اي مي نشيند و خودش را ذره ذره اب مي کند که همسرش مي گويد« عزيزم مي خواي از اين شهر بريم يا خونه مون عوض کنيم؟» که در جواب شوهرش مي گويد«فرار کنيم که چه؟ بيماريم هم جا ميمونه؟ نه … اين لعنتي تا آخر عمر همراهم هست»
هفت سال از روزهاي سخت مي گذرد. زن رفته رفته به شرايط غيرعادي خو گرفته و خودش را مشغول روزمرگي کرده است. رازش را بين خود و همسرش پنهان کرده و ادم ها را شريک هيچ دردي نمي داند و دلش نميخواهد انگشت نماي ادم هايي شود که حتي حاضر نيستند چند لحظه جاي او باشند. از آرزوي دوباره مادرشدن گذشته و شايد در دلش تنها اميد زنده بودنش را دخترک کوچک هفت ساله اش مي داند که عمرش قد سن بيماري اوست.
او ديگر عادت کرده که مراقب همه چيز باشد از غذاپختن و چينش ظرف تا استرس نداشتن حين دست دادن به دوست و فاميل. مطالعه مي کند و به کلاسهاي بازيابي فکري مي رود، ادمهاي خوب را کشف مي کند و سراسر تلاش ميکند که عادي باشد.
او ديگر عادت کرده که در جواب اين جمله همسر و دخترش که قرصش را فراموش نکند حس بدي به خودش نگيرد و با لبخند از اين همه مراقبت قدرداني کند. ديگر کنجکاوي ادمها برايش ازار دهنده نيست و در واقع اصلا مهم نيست. ديگر هيولاي بيماري برايش اندکي عادي شده و ارزوي مرگ نمي کند و تمام تلاشش را معطوف خووشحال کردن همسر و دخترش مي کند. ولي با تمام اين عادي شدن هنوز از چيزي مي ترسد، اينکه مي خواهد در مقابل اين سوال دخترش چه بگويد! «مامان اين قرص که هر روز ميخوري واسه چيه؟» جواب اين سوال برايش هنوز ترسناک است، واکنش دخترش برايش در عين حال گنگ بودن، نگران کننده هم هست، مگر او جز دخترش دل به چه کسي مي تواند ببندد« خدايا فقط بزار عروسي دخترمو ببينم، همينو ازت مي خوام، فقط توو لباس عروس ببينمش خدايا» درد و دلي که هرشب قبل خواب مي کند و به خواب عميق مي رود
شايد در روياهايش دوس داشت که اين مردم کنجکاو کمي بجاي کنجکاوي قدرت درک واقعيات را هم داشتند
منبع : صبح آمل ،مهدی عبدالله زاده
ادامه دارد ….