شیخِ جوری خواهش ازاستادکرد
تا بیاموزد بدو از عشق و درد
گفت استادش که اول،شیخ حسن
زین سوالاتم جوابی دِه به من
مرتورا آیا نگار و خط ّ خوش
کزسرت دزدیده عقل وبُرده هُش؟
یا گلی وقت شکفتن دیده ای؟
مستِ گل گردیده و شوریده ای؟
هیچ آواز قناری و هزار
کرده مدهوشت به بستان و گذار؟
خال مَه رویی تو را دیوانه کرد؟
غمزه اش بنیاد تو ویرانه کرد؟
زیر باران خوانده ای آواز هیچ؟
در فرود برف خوردی تاب و پیچ؟
نغمه ی طفلی طرب آورد و شوق؟
وز سرود کودکانه کرده ذوق؟
شعر و آهنگی تو را بی تاب کرد؟
قندِ آوازی دلت را آب کرد؟
هیچ وَجد آورده ات آب زلال؟
وز تماشایش گرفتی اشتعال؟
جِدّ و جَهد مور را پاییده ای؟
لانه ی زنبور را کاویده ای؟
ناله ی بیچاره گریانت نمود؟
خنده های خلق خندانت نمود؟
روی و رخسار خودت را دیده ای؟
از تجلیّ خدا پرسیده ای؟
شیخ در پاسخ بگفتا : اوستاد
نه ، بدیدم هیچ، نه آرم به یاد
گفت ای شیخا ز چشمم دور شو
این همه آیت ندیدی، کور شو
میتوان از عشق گفتا بر جماد
چون تو را هرگز نشاید داده یاد
عشق خواهد سینه ای پر اشتیاق
تا بنالد شرح شرحه از فراق
عشق عاشق را بَرد بالای دار
طالب شیرین شود فرهاد وار
عشق عاقل را دَمی مجنون کند
کُشته ی لیلا و غرق خون کند
عشق درداست وگداز وسوز هست
درد فریاد آور و لب دوز هست
عشق میخواهد صبوری و شکیب
در ره محبوب باید شد « حبیب»
آمل،نیک نژاد نیاکی۱۳۹۶/۱/۲