یکی هیزم شکن صاحب تبر بود
قضا را آن تبر گردیده مفقود
به پندارش شده همسایه مظنون
همی پاییده، رفتارش بُود چون
بدیده همچو سارق میزند گام
همی پِچ پِچ کند ، از بام تا شام
چو کردارش به خوبی کرده دقت
یقینش شد که او بنموده سرقت
مصمّم شد،خودش را کرده راضی
رود تا محکمه در نزد قاضی
به ناگه چشم ، خیره بر تَبر شد
بسان میخ جایش مستقر شد
تبردرخانه چون شد دست وپا گیر
عیالش جای آن را داده تغییر
دوباره دیده برهمسایه اش دوخت
ز خِجلت شرمسار وچهره افروخت
نظر آمد چو عارف می زند گام
به معبودش کند نجوای آرام
همه رفتار او عین صواب است
مناجاتش قرین مستجاب است
غرض،بر ما نگاهی مختلف هست
گمان بیهوده گاهی منحرف هست
چنان بینیم که باب میل باشد
چنین فهمیم که ما را نِیل باشد
بسا اِدراک،بی ربط وعجیب است
مکن کتمان که اِقرار«حبیب»است
آمل، نیک نژاد نیاکی۱۳۹۵/۱۲/۱۲