«بارها فریاد زدم که کار من با قصد قبلی نبود. هرگز نمی‌خواستم از چاقو استفاده کنم. من نمی‌خواستم کسی را بکشم. یک اتفاق شوم، بدبختم کرد.»

به گزارش هراز نیوز ، روزنامه جام‌جم نوشت: «برای گفت‌وگو با یاسر که تنها بر اثر اشتباهی ناخودآگاه در بستر غرور جوانی سرنوشتش دگرگون شد، راهی ندامتگاه شدم. گفت‌وگویی که در آن پسر جوان خیلی راحت حرف دلش را گفت؛ حرف‌هایی که سال‌ها بر دلش سنگینی می‌کرد. آن زمان هنوز امید به بخشش داشت اما حالا به جرم قتل قصاص شده و دیگر نیست. می‌گفت، همراه داشتن چاقو زندگی‌اش را به تباهی کشاند و اگر می‌توانست خشم خودش را کنترل کند، زندگی دو خانواده را سیاه نمی‌کرد.

چند سال است که در زندان هستی؟

شش سال و چند ماه.

به چه اتهامی؟

قتل.

درباره روز قتل بگو؟

حوالی غروب بود. من و پسرعمویم که آن موقع سرباز بود، به خانه خواهرش می‌رفتیم. در راه سوار یک پیکان شدیم و من و راننده، سر موضوع ساده‌ای با هم جر و بحث کردیم.

یک موضوع ساده چگونه تبدیل به دعوا شد؟

من و پسرعمویم با یکدیگر در حال صحبت کردن بودیم و به همین دلیل از راننده خواستیم، صدای ضبط خودرو را کم کند اما راننده هیچ توجهی نکرد و صدای ضبط را بیشتر هم کرد. من و پسرعمو شروع به جر و بحث با او کردیم. راننده ماشین را نگه داشت و هر سه از خودرو پیاده و باهم درگیر شدیم. من روی زمین افتادم و راننده کتکم زد و مجبور شدم با چاقو او را بزنم.

از صحنه قتل فرار کردی؟

خواستم فرار کنم ولی مردم از فرارم جلوگیری کردند و مرا تحویل پلیس دادند. قصدم کشتن او نبود ولی نمی‌دانم چه شد که از بخت بد من چاقو به پهلویش اصابت کرد و در دم جان باخت.

اگر با خودت چاقو نداشتی، شاید این اتفاق نمی‌افتاد. چرا چاقو حمل می‌کردی؟

چون محله ما ناامن بود. نمی‌شد چاقو نداشته باشی. سنم هم کم بود و مجبور بودم از خودم در برابر دیگران دفاع کنم. البته بسیار غرور داشتم و فکر می‌کردم به همراه داشتن چاقو، نشانه مرد شدن است. چاقو زندگی‌ام را نابود کرد.

قبل از این اتفاق باز هم دعوا کرده بودی؟

بله ولی نه با چاقو.

چاقو داشتی و استفاده نکردی؟

نه. آن وقت‌ها چاقو نداشتم.

آن زمان درس می‌خواندی؟

نه. مدرسه نمی‌رفتم. ۹ ساله که بودم، پدرم فوت کرد و به دلیل مشکلات گوناگون نتوانستم تا راهنمایی بیشتر درس بخوانم. یک سالی می‌شد که ترک تحصیل کرده و در تراشکاری مشغول کار بودم.

در زندان چه می‌کنی؟

کتاب‌های داستانی و قرآن می‌خوانم و گاهی با بقیه زندانی‌ها فوتبال بازی می‌کنیم.

به معجزه اعتقاد داری؟

بله، الان امیدم برای زندگی به یک معجزه است.

فرض کن معجزه‌ای اتفاق بیفتد و خانواده مقتول از قصاص بگذرند. چگونه بار دیگر زندگی را آغاز خواهی کرد؟

سعی می‌کنم درست زندگی کنم.

منظورت از درست چیست؟

برمی‌گردم سرکار تراشکاری و پی دعوا نمی‌رم.

فکر می‌کنی خانواده مقتول تو را می‌بخشند؟

(سکوتی طولانی) نمی‌دانم.

اگر تو جای خانواده مقتول بودی، از قاتل می‌گذشتی؟

نمی‌توانم خودم را جای آنها فرض کنم. خیلی سخت است!

اگر پسری داشتی که به همین ترتیب در درگیری به قتل می‌رسید، قاتل را می‌بخشیدی؟

بارها فریاد زدم که کار من با قصد قبلی نبود. هرگز نمی‌خواستم از چاقو استفاده کنم. من نمی‌خواستم کسی را بکشم. یک اتفاق شوم، بدبختم کرد.

اگر آزاد می‌شدی، اول کجا می‌رفتی؟

به مسجد محلمان می‌روم تا شاید توبه‌ام پذیرفته شود.

چند تا خواهر و برادر داری؟

من تک‌پسرم، با سه تا خواهر که دو تا از خواهرهایم از من کوچکترند. مادرم هم هر هفته به دیدنم می‌آید.

از دنیای بیرون از زندان از همه بیشتر دلت برای چه تنگ شده؟

دلم برای هیچ چیز تنگ نشده. فقط دلم برای مادرم می‌سوزد.

چرا؟

گریه می‌کند…

اگر بدانی تنها یک ساعت از عمرت باقی مانده است، چه کار می‌کنی؟

از همه حلالیت می‌طلبم و برای آخرین بار با مادرم درد دل می‌کنم.

آخرین باری که حسابی گریه کردی، کی بود؟

بار آخرکه رفتم دادگاه تجدیدنظر در محوطه بیرون دادگاه، مادرم را دیدم. بسیار گریه کرد. من هم گریه‌ام گرفت. همان دادگاهی بود که حکم قصاصم در آن تائید شد. بیچاره مادرم چقدر شکسته و پیر شده بود.

دوست داری بار دیگر به دنیا بیایی؟

نه. اگر بار دیگر زندگی به همین شکل کنونی بخواهد سرنوشت من را رقم بزند، هرگز آرزوی به دست آوردن فرصت دوباره را نمی‌کنم. دوست ندارم زندگی‌ام دوباره تکرار شود.

بدترین کابوست چیست؟

قصاص و پایان زندگی.

آرزویی کن.

شفای تمام مریض‌ها!

کلی گفتی. درباره خودت چه آرزویی داری؟

برای خودم آرزویی ندارم .

بخشیده شدنت، آرزویت نیست؟

این را خدا باید بخواهد.

تا حالا عاشق شدی؟

بله. او هم بدبخت تر از من بود.

کی؟

ولش کن! این حرف‌ها دردی از من دوا نمی‌کند.

ازدواج کرد؟

بله، دختر همسایه بود. از کودکی در یک محل باهم بزرگ شدیم و بسیار به یکدیگر علاقه‌مند بودیم اما چه سود که من تنها با یک اشتباه بچگانه، تمام آرزوهای شیرین خود و دیگران را به یک تلخی فراموش ناشدنی تبدیل کردم.

وکیلت در دادگاه گفت، تو پشیمانی و پسر خوبی هستی…

او خودش خوب است، همه را خوب می‌بیند.

خوبی از نظر تو یعنی چه؟

نمی‌دانم.

اگر قرار بود اتفاق بدی را تغییر دهی، کدام حادثه زندگی‌ات را انتخاب می‌کردی؟

کاری می‌کردم که پدرم فوت نکند. اگر او بود، مدرسه و درس خواندن را ترک نمی‌کردم و دعوا نمی‌کردم. هیچ گاه اسیر این حادثه ویرانگر نیز نمی‌شدم.

چند تا کلمه می‌گویم. تو احساست را درباره آنها بگو.

قصاص: کابوسی که هر شب تکرار می‌شود.

زندان: عبرت زندگی.

مقتول: بی‌گناه.

قتل: بزرگ‌ترین فاجعه زندگی‌ام.

چاقو: هیچ وقت حمل نکنید.

زندگی: برای من تلخ بود.

مدرسه: دلم برایش تنگ شده .

عاشقی: بنویس آه. فقط بنویس آه.

مادر: خوشبخت نیست.

پشیمانی: تمام نشدنی است.

قشنگ‌ترین شعری که در زندان خواندی، چیست؟

من آن خزان زده برگم /که باغبان طبیعت / برون فکنده ز گلشن / به جرم چهره زردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *