ترانه بنی یعقوب

این حادثه ممکن است برای همه اتفاق بیفتد. از حواس پرتی، بی‌دقتی، بی‌حافظگی، بی‌تدبیری و هر چیز دیگری. اینکه در خانه‌تان را محکم ببندید و در یک لحظه بفهمید، کلید پشت در جا مانده و شما هم هیچ راهی برای بازکردنش ندارید. بویژه اگر این اتفاق در شب یک روز تعطیل افتاده باشد. درست مثل اتفاقی که جمعه شب همین هفته برای من افتاد. ساعت از نه و نیم شب گذشته بود. یک کیسه زباله در یک دستم و کیف پول در دست دیگر، برای اینکه بعد از رها کردن زباله در سطل سر کوچه، خرید کوچکی هم از سوپر مارکت محله‌مان داشته باشم. خیلی زود فهمیدم چه اتفاقی افتاده. آنچه بیش از پیش نگرانم می‌کرد، ظرف کوچکی بود که روی گاز خانه روشن بود. سعی کردم مثل همه مواقع بحرانی به بهترین    راه حل ممکن فکر کنم. اول از همه سراغ همسایه‌ها رفتم تا اگر آچار و پیچ گوشتی دارند به کمکم بیایند. نتیجه اما نامید‌کننده بود، از دو واحد دیگر ساختمان جز پیرزن مهربان طبقه اول هیچ‌کس درساختمان نبود؛ بدون ابزار لازم.
پیرزن با نگاهی مهربان فقط توانست این جمله را به من بگوید: «بیا پیش من بمان تا صبح شود و فکری کنی.» اما ماجرای گاز روشن او را هم نگران و مضطرب کرد. از نگاه خیره‌اش فهمیدم از پیشنهادش پشیمان شده. به تته پته افتاده بود. من که سعی می‌کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم  به راه حل بعدی فکر کردم؛ به کلید‌سازی نزدیک خانه‌مان مراجعه کردم. در کوچکش قفل محکمی خورده بود. طبیعی بود؛ ساعت نزدیک به 10 شب یک روز تعطیل بود. باز هم سعی کردم خودم را نبازم. خواهرم که در حوالی خانه‌مان زندگی می‌کند، همیشه یک کلید زاپاس دارد. با خودم گفتم شاید شانس بیاورم و کلید در قفل بچرخد. تقریباً تمام راه را دویدم. در سرمای زمستان خیس عرق بودم. نتیجه اما بازهم ناامید‌کننده بود. از من اصرار و از در خانه انکار. کلید از جایش تکان نمی‌خورد. خانم همسایه هم مدام از پایین می‌پرسید، چی شد؟ فکر کنم طفلی برای گاز و انفجار احتمالی خانه، بدجوری نگران شده بود.
به راه حل بعدی و البته نهایی فکر کردم؛ تماس با مهم‌ترین تلفن اضطراری که در یاد داشتم 125 یا آتش‌نشانی تهران. مأمور پشت خط گفت همکارانش خیلی زود در محل حاضر می‌شوند به شرط آنکه پلیس 110 را هم در جریان بگذارم. این کار را هم بلافاصله انجام دادم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که مأموران آتش‌نشانی از راه رسیدند، اما اعلام کردند تا حضور مأموران پلیس نمی‌توانند در خانه را باز کنند. چند دقیقه بعد مأموران سبزپوش پلیس هم از راه رسیدند. راهروی خانه  پر شده بود از نیروهای آتش‌نشانی و پلیس. احساس شرمساری داشتم از خطا و بی‌دقتی ای که ناغافل مرتکب شده و این همه آدم را گرفتار کرده بودم.
بارها از مأموران آتش‌نشانی و پلیس عذرخواهی کردم. مأمور پلیس 110 اما اصلاً توجهی نکرد و پرخاش کنان در راهرو داد ‌زد: «خانم ما هیچ مسئولیتی قبول نمی‌کنیم، می‌خواستی حواست را جمع کنی، اصلاً برو کلید ساز بیاور.» پاسخ‌های من اما هیچ فایده‌ای نداشت. بارها تکرار کردم که این حادثه از بی‌دقتی من بوده، اما گاز روشن است و لحظه‌ای غفلت ممکن است فاجعه‌ای به بار بیاورد. مأمور اما همان‌طور پرخاش کنان ادامه ‌داد: «ما اصلاً از کجا بدانیم این خانه شماست و دروغ نمی‌گویید؟ ما در را باز کنیم و بعد…» پیرزن همسایه سرش را از در خانه‌اش بیرون آورده بود: «جناب سروان این خانم همسایه ماست، می‌شناسیمش خانه خودشان است…»
آقای پلیس انگار چیزی نشنیده رو به مأموران آتش‌نشانی گفت: «ما هیچ مسئولیتی قبول نمی‌کنیم هر کار می‌خواهید با مسئولیت خودتان بکنید…» و بعد هم بدون لحظه‌ای معطلی ساختمان را ترک کرد. مأموران آتش‌نشانی اما هاج و واج به یکدیگر نگاه می‌کردند، تا اینکه آقایی که به نظر سرپرست شان بود، اجازه داد در را باز کنند. فقط رو به من دوباره پرسید: «مطمئنید گاز روشن است؟ بعد از باز کردن در، مأمورمان شعله گاز را کنترل می‌کند.» چند لحظه بعد با شکستن دستگیره در که حسابی هم بد قلق شده بود، بالاخره در گشوده شد. گاز روشن با دو تخم مرغی که بدون آب روی گاز زرد رنگ شده بود، شد مایه رو سفیدی من. بعد از این ماجرا نمی‌توانم به رفتارهای پر مهر و پر از همدلی مأموران آتش‌نشانی فکر نکنم. اما آیا واقعاً آقای پلیس نمی‌توانست با چند سؤال از همسایه و کسبه مطمئن شود من ساکن ساختمانی‌ام که ادعای سکونت در آن را دارم؟
بی‌دقتی و حواس پرتی خودم در این ماجرا را حتی برای لحظه‌ای انکار نمی‌کنم اما مطمئناً تا سال‌ها تصویر مأموران آتش‌نشانی تهران هم در ذهنم باقی خواهد ماند. تصویری از همدلی و مهربانی‌شان. همان تصویری که همیشه از شنیدن رشادت‌ها و و فداکاری‌هایشان در یادم حک شده و این بار برایم ماندگارتر شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *