دامن کوهی دو آبادیِ سبزه
فام بود
آن یکی علیا و این دیگر، به سفلی
نام بود
چشمه ای جوشان ز بالا می شده
جاری به زیر
ساکنان ومزرعه از برکتش می گشته
سیر
تا که آمد بر سرِ ارباب بالا دِه
خیال
ازچه می باید به پایین دست، رَود
آب زلال؟
حُکم داده نهر مسدود و شده بی
قطره،جوی
خلقِ عطشان را فغان آمد، نفیر
های و هوی
هر چه بنموده تمنّا ، آنچه کرده التماس
نآمده رحم و فَرج از او به ضجّه
های ناس
گفت:ما ارباب و رعیت بوده آنها
در مثال
می نشاید این دو را همبستگی
و اتصال
این سیاست شد گران بر مردم
پایینِ ده
کدخدا شان گفته اینک نقشه ای
بر سر زده
خلق را کرده بسیج و اَسلحه، بیل
و کلنگ
چاه کندند و قنات و آبراهی
بیدرنگ
چاه شد حَفر و ز کاریز و ز نَقب
آب روان
جوش زد، شاداب کرده جمله را
جسم و روان
اندک اندک چشمه ها خشکیده
بالای محل
کارشان گردیده مشکل ، اوفتاده
در هَچل
آمده ارباب و گفتا : حالت ما
شد نزار
آب اسباب حیات است و دریغ
از ما مدار
کدخدا گفتش: که ای نادم تو را
نَبود شعور
آب از پایین به بالا ، گو چسان
کرده عبور؟
وانگهی ، از ما مَثل بر جمله عالَم
میرسد
کوه به کوه هرگز، ولی آدم به آدم
میرسد
خاطرت بادا هماره، تا بخوانی
از « حبیب»
روز گار و جاه و قدرت را فراز
است و نشیب
آمل،نیک نژاد نیا کی۱۳۹۵/۱۰/۱۶