گروه حوادث -بهمن عبداللهی/«سونا» زنی بود که در زندگی سختیهای زیادی متحمل شده و در چروکهای صورتش میشد رد مصائب و گرفتاریهای زیادی را دید. آمده بود تا یک بار و برای همیشه قید زندگی مشترک با همسر معتادش را بزند، چرا که حالا دستش به خون یک زندانی هم آلوده شده بود.
در گوشهای از راهروی مجتمع قضایی نشسته و در سکوت خود منتظر بود تا وقت رسیدگی به دادخواستش برسد. چشمهایش عادت به گریه نداشت، بیشتر اهل تلاش بود و همواره سعی میکرد ستون زندگی مشترک باشد. اما حالا انگار دیگر توانش را از دست داده بود و احساس میکرد آشیانهشان روی فرزندانش دارد آوار میشود. او کارگر یک تولیدی بود. لباسهای مشکی بر تن داشت، انگار که مرگ آرزوهایش را به چشم دیده باشد. با این حال در دلش نقشه میکشید از میان ویرانهها زندگی تازهای برای خود، بچهها و حتی داماد جدیدشان بسازد.
ازدحام مراجعان شعبه 244 مجتمع قضایی صدر مانع از آن نبود که به گذشتهاش فکر نکند. 27 سال، زمان کمی برایش نبود و حالا دیگر میخواست از نو آغاز کند. کاغذهای زیر دستش را مرتب کرد و شروع به نوشتن کرد.
من «سونا» در یک روز بهاری سال 1343 در بندر ترکمن به دنیا آمدم. پدرم فرش فروش مهاجری بود که سر از ترکمن صحرا درآورده بود. کودکیام به شنیدن صدای مرغهای ماهیخوار و تماشای شبدرهای سبز گذشت. نوجوانیام به شور زندگی و شباب جوانیام به لباسهای رنگارنگ محلی میماند. به خاطر زیبایی خدادادی و ثروت پدری خواستگاران زیادی داشتم تا اینکه سال آخر دبیرستان به خواستگاری پسری رشید و ورزشکار در همسایگیمان «بله» گفتم. اما هنوز یک ماه از نامزدی ما نگذشته بود که شوهرخواهر بیکارم زیر پایش نشست و نظر نامزدم را عوض کرد. او رفت و هرگز بازنگشت. شایعهها هم کار خودش را کرد و دیگر کسی خواهان یک دختر نامزد کرده در شهر کوچک ما نبود. با این حال دیپلمم را گرفتم و تا 24 سالگی سرم به خانواده گرم بود تا اینکه سر و کله «منصور» پیدا شد.
سال 68 و در اوج جنگ تهرانیهای زیادی به شهر ما میآمدند. خانواده شوهر خواهرم هم گاهی میآمدند و چند روزی میماندند. منصور را نخستین بار در روزهای بمباران شهرها دیدم. پسری با چهره ای معمولی و قدی متوسط. اما خوش سر و زبان بود و به خانواده ما هم خیلی احترام میگذاشت. حضور منصور و خانوادهاش که زیاد شد حرف خواستگاری پیش آمد و نشستیم پای سفره عقد. این بار شوهرخواهرم موش ندواند و با خواهرم شدم «جاری». بعدها فهمیدم شوهر خواهرم مرا برای برادرش زیر سر داشته و رأی نامزد قبلیام را برای همین زده است.
یک ماه بعد از جنگ آمدیم جنوب تهران و در خانه مادرشوهرم ساکن شدیم. منصور شغل ثابتی نداشت و بیشتر با وانتاش کار میکرد. هر چه سعی کردم دستش را به جایی بند کنم نشد. شوهرم اهل صبح بیداری و کار دائمی نبود و دلش میخواست یک شبه راه صد ساله را برود. سیگار میکشید و بیشتر وقتش را هم با دوستانش میگذراند. یک سال بعد دخترمان «سحر» به دنیا آمد و مشکلات مالی ما هم بیشتر شد. با این حال خرجیمان را مادرشوهرم از مستمری شوهر مرحومش میداد. سحر یک سال و نیمه بود که فهمیدم منصور تریاک میخورَد. او خیلی قلدرمآب بود و کافی بود یک نعره بکشد، تا هفت خانه آنطرفتر هم خبردار شوند. در چنین شرایطی نمیتوانستم زندگیام را ترک کنم و به خانه پدرم برگردم. پس سعی کردم با زبان خوش راضیاش کنم تریاک مصرف نکند و سیگار کشیدن را ترک کند. اما بهانه آورد که به خاطر کمردردش مواد بالا میاندازد. چند ماه بعد متوجه شدم هنوز مصرف میکند. رفتم سراغ بزرگ ترهای فامیل، اما نتیجه این شد که با همه قطع رابطه کرد. شوهر خواهرم هم کاری برایم نکرد و گفت خودشان از دست منصور خسته شدهاند. من مانده بودم و مردی که داشت معتاد میشد. سعی کردم هر چه میخواهد فراهم کنم و با محبت او را به زندگی برگردانم. اما انگار که شیطان در جلدش فرورفته باشد باز هم تا چشمم را دور میدید، خمار میرفت و نشئه برمی گشت.
کم کم از مادرش پول میگرفت. طلاهای مرا هم بر میداشت و گاهی اوقات وسایل خانه گم میشد. مادرش بالاخره از غصه پسرش دق کرد و مرد. بعد از مراسم چهلم، خواهر و برادرش بلافاصله آمدند و خانه را فروختند. سهم ما را هم گذاشتند کف دست منصور. تا بفهمم چقدر سهم الارث گرفته نصفش دود شده و پای بدهی رفته بود.
با اندک پول باقی مانده از ارثیهمان یک خانه در همان حوالی مولوی گرفتیم و نشستیم. در این اوضاع و احوال دختر دوم ما هم به دنیا آمــــــــــــد. نه پساندازی داشتیم و نه کسی که کمـــــــــــــــکمان کند. منصـــــــــــــور هم گم و گور شده بود. نمیتوانستم از پس هزینههای زندگی خودم و بچهها برآیم. بنابراین وسایل و جهیزیهام را در انباری صاحبخانه گذاشتم و با بچهها برگشتم بندر ترکمن. منصور گاهی میآمد و به ما سری میزد، اما دریغ از یک ریال کمک. پدرم خرجمان را میداد و خدا را شکر میکردم هنوز سایه مردی بالای سرم هست. اما من نمیتوانستم زیر نگاه خواهر و برادرهایم، با بچه هایم بخورم و بخوابم. دلم میخواست کار کنم و روی پای خودم بایستم ، اما پدرم راضی به کار کردنم نبود.
مدتی بعد با کمک یکی از آشنایان به سمنان رفتیم و توانستم در یک کارگاه تولیدی کاری پیدا کنم. یک خانه هم اجاره کردم ماهی 50 هزار تومان که سر تا سرش خالی بود. حتی یک فرش نداشتم وسط اتاق بیندازم. قبل از آن به تهران برگشتم و دیدم صاحبخانهام کوچ کرده و به نظر آباد رفته. پرسان پرسان پیدایش کردم و سراغ اثاثیه و جهیزیهام را گرفتم، اما او گفت چون دو سال گذشته و دسترسی به من نداشته، همه چیز را به نیازمندان اهدا کرده است. در آن خانه چیزی نداشتیم جز یک گاز پیک نیک، چند متر موکت و چند دست لباس و رختخواب. یک سال آنجا بودم که دوباره منصور آمد. میگفت ترک کرده و میخواهد از نو شروع کند. اما دروغ میگفت، او همچنان مواد مصرف میکرد، ولی حداقل باعث دلگرمی بود و کسی مزاحممان نمیشد. تا اینکه یک شب گفت: «می روم تهران، یک بار درست و حسابی بهم خورده». رفت و دیگر برنگشت. در همین اوضاع پسرمان هم به دنیا آمد و نتوانستم سر کار بروم. هزینه زندگیمان سر به فلک گذاشته بود و کسی هم نبود کمک کند. به ناچار آن خانه را پس دادم و یک اتاق کوچک با 18 هزار تومان اجاره کردم، در عین حال دوباره در یک تولیدی دیگر مشغول کار شدم.دخترها به مدرسه میرفتند و نوبتی برادر کوچکشان را نگهداری میکردند، تازه داشتیم جا میافتادیم که منصور دوباره آمد. گفت به خاطر همراه داشتن مواد زندان بوده و تازه آزاد شده، ماشین را هم بابت جریمه هزینه کرده بود. با صاحبکارم صحبت کردم که به عنوان مسئول خرید شروع به کار کند، اما پس از مشغول شدن خیلی زود مبلغی پول بالا کشید و گم و گور شد. من را هم بیرون کردند و دوباره بیکار شدم. شش، هفت ماهی گذشت که رفتم دنبال منصور، اما خبر دادند که به جرم پوشیدن لباس پلیس و اخاذی با یک اسلحه پلاستیکی دستگیرش کردهاند. چند ماهی زندان بود تا اینکه وام گرفتم، جریمهاش را دادم و از زندان بیرونش آوردم.
به دست و پای منصور افتادم و قسمش دادم دیگر بچسبد به زندگی و خانواده اش.منصور هم گفت سرش به سنگ خورده و قول داد سر کار برود. با یک آشنای خیرخواه صحبت کردم و قرار شد به عنوان سرایدار در یک کارخانه چوب بری کار کنیم. رفتیم وسط یک بیابان بیآب و علف و در اتاق سرایداری کوچکی مستقر شدیم. یک ماهی آنجا بودیم تا یک کار سرایداری دیگر پیدا کردیم که به ما خانه هم میدادند. به خاطر اینکه بچهها نمیتوانستند مدرسه بروند، مجبور بودم خودم به آنها درس بدهم و چند وقت یکبار ببرم در شهر امتحان بدهند. درآمدمان هم خوب بود و هزینه اجاره هم نداشتیم. اما منصور آنجا هم مواد کشید و ما را بیرون کردند.
با آنکه دلم نمیخواست پیش خانواده و پدرم دستم را دراز کنم، ناچار شدم بچهها را بردارم و برگردم بندر ترکمن. منصور هم به تهران رفت و دیگر آفتابی نشد. در آن روزها پدرم پیشنهاد داد از شوهرم طلاق بگیرم، اما به خاطر بچه هایم نمیتوانستم چنین کاری کنم. وقتی دیدم پدرم اصرار میکند جدا شویم، به غرورم برخورد و با بچهها رفتیم در یک مسافرخانه زندگیمان را ادامه دادیم. دلم میخواست منصور برگردد و خوب شود. ترک کند و با هم یک خانواده خوب تشکیل بدهیم. اما هزینه مسافرخانه زیاد بود و در شهرمان هم کاری برایم نبود. درنتیجه به تهران برگشتیم و در جوادیه یک خانه کوچک اجاره کردم. در آن شرایط نمیتوانستم تمام وقت سر کار باشم و سعی کردم با کار بستهبندی و این نوع کارها خرجمان را درآورم.
دیگر دخترم بزرگ شده بود و توانسته بود دیپلم بگیرد. بچهها بزرگتر شده بودند و میتوانستند از عهده کارها برآیند. دوباره یک کار خوب در تولیدی لباس پیدا کردم و دخترم هم توانست در یک آژانس هواپیمایی مشغول به کار شود. تا چند سال از منصور خبری نبود، اما دورادور خبردار میشدم که همه نوع موادی از «هروئین» تا «شیشه» و «کراک» میکشد و کارش به کارتن خوابی زیر پلها کشیده شده. امسال هم شنیدم برای پنجمین بار به خاطر موادفروشی به زندان افتاده. دلم میخواست میتوانستم در کمپ یا بیمارستانی بستریاش میکردم، اما دیگر طاقتم تمام شده و تصمیم به طلاق گرفتم.از فروردین امسال دنبال کارهای طلاق بودم که خبردار شدم؛ منصور به خاطر مشارکت در قتل یک زندانی محکوم شده و حداقل ده، پانزده سالی در زندان خواهد ماند. آنطور که مسئولان زندان گفتهاند منصور و چند زندانی دیگر که تلاش میکردهاند مواد بلعیده شده یک زندانی از مرخصی برگشته را از بدنش خارج کنند، ناخواسته موجب مرگ او شدهاند. حالا فکر میکنم دیگر راه برگشتی برای شوهرم باقی نمانده است. حالا دیگر باید به فکر دخترم باشم که قرار است بزودی با یک مهندس عمران پای سفره عقد بنشیند. باید به فکر آینده دختر دیگرم باشم که دلش میخواهد پزشک شود و به فکر پسر کوچکم باشم که آرزو دارد یک ورزشکار موفق و قهرمان المپیک باشد. اما برای خودم آرزویی ندارم جز موفقیت بچههایم.«سونا» به اینجای داستان زندگیاش رسیده بود که دخترش سحر و دامادش با فرمهای داوری در دست از راه رسیدند. سحر سلام داد و مادرش را بغل کرد. هر سه روی نیمکت دادگاه نشستند تا منشی شعبه 244 آنها را صدا بزند. در این فاصله سحر نگاهی به دستنوشتههای مادرش انداخت و به علامت سؤال سرش را تکان داد. مادرش دست دختر را فشرد و گفت:«داشتم داستان زندگیام را مینوشتم، شاید به کار کسی بیاید.»