نویسنده:  سوزان مور- مترجم:  سودابه قیصری|  «من به دنیا نیامدم که این‌گونه زندگی کنم؛ سه زبان بلدم ولی دلم می‌خواهد ژاپنی هم یاد بگیرم چون عاشق فیلم‌های ژاپنی هستم.» علی می‌گوید که تنها نیست ولی شدیدا تنها به نظر می‌آید.
ما در کمپ مهاجران در گران سان در حومه دونکرک در مرز فرانسه و بلژیک زیر طاقی برزنتی با مردمی نشسته‌ایم که در انتظار ویزیت دکتر هستند؛ اما توصیف این مکان به‌عنوان کمپ اشتباهی محض است. اینجا باتلاقی واقعی است، هیچ‌گونه امکانات اساسی ندارد، هیچی. زمینی از گِل و چادرهای کهنه و پاره پوره است. دور و برم را افرادی گرفته‌اند که با کاغذی در دست منتظر ویزیت دکتر هستند و نگاهشان به هم پر از شک و ظن است. اینجا حداقل بهتر از جایی است که الان از آن آمده‌ام؛ جایی که مهاجران افغان در یک گودال خوابیده بودند.
افراد همراه من نگران کودکان ١٠ تا ١١ ساله اینجا هستند؛ «اقلیتِ تنهایی» که به کچلی مبتلا شده‌اند.
علی بدون وقفه در مورد این‌که حالش واقعا خوب است، وراجی می‌کند اما واقعیت این است که اینجا هیچ‌کس حالش خوب نیست. در ماه ژوئن حدودا ١٥٠ نفر در این کمپ اقامت داشتند، حالا بیش از ١٠  برابر شده‌اند که بیشترشان کُرد هستند. تمام‌مدت خانواده‌ها به اینجا می‌رسند. واقعیت دارد که میانگین مهاجران، مردان جوان هستند، اما روز‌به‌روز بر تعداد زنان و کودکان افزوده می‌شود. پسر بچه ٧ ساله‌ای اسباب‌بازی‌اش را که ماشین آتش‌نشانی بسیار کوچکی است، نشان‌مان می‌دهد.
زنان در چادرها می‌نشینند و سیب‌زمینی سرخ می‌کنند. آنها لبخند بر لب دارند و با هم گپ می‌زنند، اما همه سردشان است؛ همه چیز خیس است. هر کسی قصه‌ای از چگونگی رسیدن به آنجا دارد. برخی از صفحه‌ موبایل، تصاویری از لحظات خروج‌شان از قایق‌های پلاستیکی بی‌دوام را نشانم می‌دهند؛ تنها شاهد زخم روح و مصیبتی که از سر گذراندند. وقتی از سوریه یا اریتره سفرشان را شروع کردند، از دست داعش، از شکنجه و تاریکی غیرقابل تصور فرار می‌کردند، دستگاه‌های موبایل، تنها خطِ ارتباطی آنها با زندگی بود. موبایل‌ها، آنها را به جایی که از آنجا آمده بودند و به جهانی که در این کمپ درِ آن را به رویشان قفل کرده‌اند، وصل می‌کنند.
اینجا لیمبو (برزخ) است. کلمه لیمبو از لیمبوس به معنای گوشه یا مرز جهنم گرفته شده و اینجا، نزدیک‌ترین جا به جهنم است. خوشبختانه من به همراه پزشکان جهانی، یکی از خیریه‌های ویژه مهاجران گاردین، به اینجا آمدم که از ‌سال ٢٠٠٣ در اردوگاهِ کاله (calais) امکانات و خدمات پزشکی  ارایه می‌دهند.  لی دین، سرپرست گروه از چیزی که می‌بیند، شوکه شده است- او در دارفور و تاهیتی خدمت کرده است. این خیریه برای رساندن حیاتی‌ترین کمک‌ها به درون اردوگاه، هر روز، باید از سدِ زرهی نژادپرستی و ستیزه‌جویی و خشونت بگذرد.
لفاظی‌های سیاسی موفق شده مسأله مهاجران را از وضع انسانی خود خارج کرده و آن را مشکل دیگران بداند. ما آنها را نمی‌خواهیم؛ فرانسه آنها را نمی‌خواهد. پول زیادی صرف ساختن دیوارهای سیمی بلندتر و خاردار می‌شود و اینجا مهاجران، زخمی و خُرد می‌شوند؛ ریزه‌های انسانی.
علی ورود به انگلستان را این گونه توصیف می‌کند: «مثل امتحان است، مثل چالش. من پنج‌بار از این امتحان رد شده‌ام؛ اما باز هم انجامش می‌دهم و بالاخره موفق می‌شوم.» هر شب افراد راه‌های مختلفی را برای عبور از سیم خاردار پیدا کرده یا سوار کامیون‌های عبوری می‌شوند. اتومبیل‌های با نمره انگلیس آن دور و بر زیاد است؛ قاچاقچیان انسان منبع اصلی تهدید هستند.
مرد جوانی با لبخند و دستی که به گردنش بسته شده بود از چادر دکترها بیرون آمد. شانه‌اش شکسته بود: «خوب نمی‌خوابم». او در کشورش داروساز بود.
بسیاری از زخم‌هایی که پزشکان درمان می‌کنند، نتیجه مستقیم تلاش مهاجران برای فرار و رسیدن به انگلستان است؛ اما روشی که مجبور به زندگی در آن شده‌اند نیز آنها را بیمار می‌کند. سوءهاضمه و عفونت‌های معده همه جا هست، همان طوری که موش خرما، موش و گَری و کچلی هم هست.
شرایط زیستی این «کمپ»‌ها با هیچ‌کدام از استانداردهای اصلی  و بشری سازمان ملل همخوانی ندارد. در اردوگاه اصلی که مهاجران آن را «جنگل» می‌نامند، کلینیک پزشکان جهانی که اساسا از سه اتاقک تشکیل شده، تکه تکه شد و به تاراج رفت. هر چیزی اینجا خطرناک است، با شعله شمعی آتش‌سوزی می‌شود. مردمِ ناامیدِ در دام مانده، دست به کارهای ناامیدکننده و خطرناک می‌زنند. سرما و وحشت تا مغز استخوان نفوذ می‌کند.
در حین مشاوره‌ها، پزشکی با من صحبت می‌کرد: «آنها (مهاجران) روز به روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شوند؛ دلیلش سوءتغذیه است. سیستم ایمنی بدن قدرتش را از دست می‌دهد.» او دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:   «نمی‌دانم چطور به انگلیسی توضیح بدهم، نگران شکست روح‌شان هستم.»
برخی از آنها می‌توانند در مورد زخم‌ها و افسردگی‌شان صحبت کنند ولی غالبا نمی‌توانند حرف بزنند. دکتر جوانی به نام محمد بکیر، دکتر ذخیره بخش حوادث در لندن می‌گوید که چگونه برخی هفته‌ای دوبار سراغ او می‌روند و می‌گویند: «قفسه سینه‌ام درد می‌کند یا دیگه هیچ حسی ندارم». آنها را معاینه می‌کنم ولی می‌بینم که مشکلات قلبی ندارند.
پزشکان جهان تلاش می‌کنند از طریق خدمات روانی-‌اجتماعی سیار خود به آنها کمک کند. لو آینهورن روانشناس طرح‌هایی که دختران مهاجر تحت درمان او کشیده‌اند را نشانم می‌دهد. برخی خشونت جایی که از آن آمده‌اند و برخی سفر دریایی‌شان را به تصویر کشیده بودند. بسیاری تصاویر درباره خشونت عریان پلیس بود.
به همراه در هم ریختگی و بی‌توجهی اردوگاه اصلی، هنوز هم مهربانی را می‌شود، لمس کرد. مرد سوری در سرپناه خود برای ما چای درست می‌کند. او سیاتیک داشته و سرما آن را وخیم‌تر کرده است. از من می‌خواهد: «به دنیا در مورد سوریه بگو.»
بکیر توضیح می‌دهد که کنار آمدن و فهمیدن یکی از بیمارانش برای او واقعا مشکل بوده؛ مردی سوری که چندین بار مورد اصابت گلوله‌های پلاستیکی قرار گرفته بود. بیمار به او گفته بود که ای کاش در سوریه مانده بود زیرا با غرور می‌مرد نه در این وضع تحقیرآمیز.
جنگل بیغوله‌ای است که اقتصاد مربوط به خود را داراست، حتی یک فروشگاه هم دارد. اریتره‌ای‌ها در یک چادر کلیسا درست کرده‌اند. با زنی از بصره که سه بچه داشت، صحبت کردم. انسان شدیدا نگران بچه‌ها و زن‌ها می‌شود. اینجا کودکانی هستند که کاملا به تنهایی زندگی می‌کنند.
به موازات رسیدن افراد بیشتر، تنش‌ها هم شدت می‌گیرد. برای نوبت دکتر که روزانه٨٠ نفر را ویزیت می‌کنند، دعوا به پا می‌شود. زنان بیشتر و بیشتری با «بارداری‌های غیرمنتظره» از راه می‌رسند.
ممکن است که این اردوگاه‌ها پر از بی‌قانونی و بیماری باشد ولی هنوز پر از مردمی است که امیدشان برای زنده ماندن و ادامه دادن حیرت‌آور است که هنوز رویای زندگی‌ای بهتر از این را در سر می‌پرورانند. هر نوع زندگی بهتر از این است  و به همین دلیل جان خود را برای فرار از اینجا به خطر می‌اندازند. هیچ‌کس از کسانی که وضع آنها را می‌بیند، نمی‌تواند ساکنان را جزو واجدان پناهندگی یا مهاجران فاقد شرایط دسته‌بندی کند.
وقتی آنچه که ورای کیسه‌های خواب و قرص‌های پاراستامول می‌گذرد را ببینی، تمام کلمات سیاستمداران بی‌معنا می‌شود، «چیزی که این مردم نیاز دارند، آینده است».
مردی که دور و بر چادر پزشکی می‌پلکید، مرا صدا کرد و از من خواست چیزی را یادداشت کنم. آن چیز فقط اسم خودش بود. او به آرامی حروف اسمش را برایم هجی کرد. «فقط اونو بنویس لطفا.» ازش پرسیدم، نمی‌خواهد چیز دیگری برایش بنویسم؟ او گفت: «نه، فقط اسمم.»
هر دو می‌دانستیم که می‌ترسد. خیلی ساده، می‌خواهد که به‌عنوان انسان به رسمیت شناخته شود. قطرات باران روی دفترچه یادداشتم می‌بارید و حروف محو می‌شد. او سرگردان می‌چرخید و به شدت سرفه می‌کرد. نمی‌دانم آیا هرگز حالش بهتر می‌شود یا دوباره بدنش گرم می‌شود؟ با قطار به خانه برگشتم. این فاجعه انسانی فقط یک ساعت با ما فاصله دارد، فقط یک ساعت.
منبع: گاردین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *