شادیِ صدر ! خجالت بکش ای نا آگاه
شرم کُن اندکی از نامِ ابی عبدالله
زآنچه در دست گرفتی، چه قَدَر نوشیدی ؟
رفتهای از رَه و ناگاه فتادی در چاه !
بس که بد کَردهای و جان و دلت گشته سیاه
دیو هم از عملِ زشتِ تو دارد اکراه
شادیِ صدر ! خجالت بکش از آزادی
این چه جهلی است که هستیِ تو را کرده تباه ؟
سخنِ پاکِ حسین بنِ علی را بشنو
که «چو بیدینی، حُر باش !» نه دلبستهی جاه
تو مپندار که این چند صباحِ عمرت
ابدی باشد و دنیا شودَت جای پناه
چون که مُردی، پسرِ حیدرِ کرّار، تو را
گوید «ای بندهی شب ! از چه شدی دشمنِ ماه ؟
زانکه بر خونِ من و کودکِ من خندیدی
آخرالامر رسیدی به مقامِ دلخواه ؟»
اگر آزادی این است که تو میگویی
خوش به حالِ اُسَرا در گذر از کُشتنگاه
اگر انسانیت این است که در هستیِ توست
خوش به حالِ همه حیوان و دَد و سنگ و گیاه
وطنِ ما وطنِ هرزگی و زشتی نیست
نه چو افکارِ تو، انباشته از جُرم و گناه
راهِ آزادیِ زن، فاحشگی نیست؛ بُرو !
شادیِ صدر ! خجالت بکش ای نا آگاه !
ح.ش – 11/3/95