فرهاد عزیزی: ما هر دو اسیر یک غربت ناخواسته بودیم ؛ سالها چیزی در بساط نداشتیم و دردی بر جان … و چشمهای مضطربی که کفاف دیدن نمیداد!

بگذریم..
شکایتی ندارم ؛ گله ای هم اگر هست از شب گریه های مرموزیست که دیگر با پریشانی این چشمهای گُر گرفته سر سازش ندارند..
دست خودم نیست..
انگار تو بودی؛ شاید یک روزی یک جایی در این ماجرا حضور داشتی ؛ یک جایی از جهانم ایستاده بودی که من اینگونه به انتظار سالها برایت چله نشینی کردم..
انگار بودی و بی هوا رفتی .. انگار بودی و دور بودم .. انگار بودی و دیر کردم ..
شاید دور بودم که رفتی؛ شاید دیر کردم که نماندی ؛ نمیدانم ؛ شاید هم از روز اول رفته بودی !
شاید رفته بودی که من اینجا به بلندای یک تاریخ گمت کرده بودم وسالها نبودنت را بر تقویم بی بهار این اتاق آویختم و تو خوب میدانی که برای من این درد کمی نبود..
درد کمی نبود که سالها من در حوالی چشمان نجییب و مقدس تو غریبه بودم و تو در قنوت این دستهای خالی من!!!
تو آمدی..
مغرور و بیصدا ؛ همچون قدیسه نجیبی که انگار خوب میداند که به بلندای یک تاریخ در روزهای این تقویم بی قرار قدمت دارد!
حالا که آمدی بد نیست بدانی دارد آن سوی پنجره باران میبارد و این سو یک استکان چای در دست مردی که چیزی در بساطش نمانده است جز یک حس بلند دلبستگی که بخاطر آن با خودش هم بی رحم است..
میبینی؟
از پریشانی گندم زار موهای تو تا چشمان از باران برگشته ی من همه خانه نشین این مرثیه ناخواسته ایم!
دست خودم نیست..
آنگونه که یک عمر قلب عریانم هراسان نیامدنت بود مطمئنم که شاید این آخرین سفر از ارادت های تو و من باشد..
تو آمدی و با حضورت تحویل شد سالها دعا پای سفره های هفت سین..
تو آمدی و روا شد حاجتهای بارانی و دست های کش آمده تا بک یا الله ِ احیا های قدر..
تو آمدی و رنگ حقیقت گرفت آرزوهای شمع آجین شده ی لیله الرغائب…
اصلا تو آمدی شبیه همه ی عاقبت بخیری ها ؛ شبیه مریمی های مقدسی که هیچوقت مغضوب خدا نمی شود..
حالا که  آمدی و از این همه انتظار فارغ شدیم بدنیست بدانی اگر با چشمان نجیبت مرا نگاه کنی  دلخوشی های تازه کم نیست..
اینجا همه چیز آرام است و ما برای دوست داشتن چیزی کم نداریم..

 

راستی!!!
میشه نگام کنی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *