اگر قبل تر ها روایت عاشقانه در ترانه های پارسی به مدل هایی از این دست می رسید:«شاید اون جوری که باید قدرتو من ندونستم ..» که جایی برای تردید در مورد معشوقه رها شده می گذاشت، این روزا روایت واسوخت و نفرت به گونه ی دیگریست: «بدبخت قیافتو ببین ترکیدی» یا «بگو مست کنار کی می خوابی آخر هفته» ادبیات زننده ی ترانه های پرطرفدار امروزی و از روزگار دغدغه مند ملک الشعرای بهار که خواسته های اجتماعی را در قالبی نرم بیان می کرد و بعدتر دهه های 40 و 50 که دوران شکوفایی هنر تلقی می شود، همه چیز سر جای خودش قرار داشت و روزگاری که لس آنجلسی ها نبض موسیقی را در دست گرفتند و هر چه نداشتند آبرو داشتند و تا امروز که ادبیات ترانه های فارسی بی شرمانه شده و تازه به دوران رسیده ها چپ و راست کلیپ بیرون می دهند.
با سس داف و ماشین بازی، روند زوال است که طی شده، در این پرونده که البته مختص به ترانه نیست، به عرصه های دیگر هم سرک می کشد، متهمین ناله پرور جامعه ایرانی را یاد کرده ایم، از سینما و موسیقی تا تلویزیون، ناله های بی فکر و لمپن که کارشان عقب انداختن ذهن ها از پویایی است…
احسان علیخانی؛ ناله به وقت افطار
اوج درخشش علیخانی در برنامه ای است که خودش مصداق نوعی کاسبکاری فرهنگی است، کنداکتور شبکه ی سه در بهترین زمان در اختیار او بوده است اما … علیخانی تیزهوش، می دانست که مردم جامعه اش در تنگنای مشکلات مختلف آمادگی دائمی برای اشک ریختن دارند. او در «ماه عسل» هر که زمین خورده بود را جلوی دوربین آورد، در صورتی که می شد، از این فرصت رسانه ای بی نظیر، به شکلی رنگارنگ تر و تاثیر گذارتر استفاده کرد.
در اجرا تمرکز زیادی روی رفتار مجری است، به نوعی مجری در کانون توجه است، از همین رو مجری باید برای نفوذ در ذهن بیننده مابین احساسات مختلف پاساژ ایجاد کند، تکرار غم، غم نمی آفریند و ناله ایجاد می کند، اما اگر همین مضمون غم آمیز را با یک پاساژ مفرح همراه کنید، چون به تماشاچی فرصت تنفس داده شده، نفوذ بیشتری خواهد داشت و البته گاها نیازی هم به پاساژسازی نیست، یک جمله ی گذرا اما عمیق، می تواند تمام اجرای مجری را تحت تاثیر قرار دهد و هر حالتی که مد نظر دارد را انتقال بدهد، نمونه های آبرومندی از اجراهای اینگونه داریم؛ شهیدی فر و ضابطیان.
در حالی که جامعه شناسان از شیوع افسردگی و پرخاشگری در جامعه ی ایرانی می گویند و با وجود شرایطی این چنینی آیا علیخانی بعدها می تواند از ماه عسل به عنوان یک خدمت فرهنگی یاد کند؟ اصلا ماه عسل چه دریچه ای در ذهن ها باز می کند؟
صابر ابر؛ تصویر یک صورت نالان
گناه شاید بیشتر از جانب کارگردانان راحت طلبی است که ریسک نمی کنند و از امتحان پس داده ها تا جایی که می شود، استفاده می کنند، ابر در «انتهای خیابان هشتم»، «اینجا بدون من»، «درباره الی» و در «آسمان زرد کم عمق» دائما یک تیپ را تکرار کرد، فرد بیخود نالانی که لزومی ندارد، آنقدر آشفته باشد، او توانایی این را دارد که هر کاراکتری را نالان کند و آنقدر به این امر اصرار کرد، که بهرام توکلی هوشمندانه در فیلم موفقش «من دیه گو مارادونا نیستم» تمام کاراکترهای نالان صابر ابر را به حالتی اغراق شده و کاریکاتور وار جلوی دوربین گذاشت، ناله های ابر این بار خنده از تماشاچی می گرفت.
ناله از غمی می آید که وزین نیست، از همین رو به جای تصویر کردن واقعیت که خود دوبار از ایده دورتر شده، کاریکاتوری از واقعیت عرضه می کند، این قسم ناله های سینمایی در سکانس های دراماتیک، گاها اگر مقابل تماشاچی حرفه ای سینما باشد کارکردی معکوس دارد و به جای ایجاد حسی از ناراحتی، لبخند به روی لب می آورد و اوج استیصال و درماندگی هنر سطحی را به نمایش می گذارد، «ابر» نمی تواند تمام گناه را گردن کارگردانان بیاندازد، او تاوان انتخاب ها و نوع پرداخت هایش را می دهد. حمید هامون فیلم «هامون» هم غمگین بود و هم تنها بود، مثل: علی سنتوری، اما آیا غم آن ها هم آنقدر سطحی بود و ناله جلوه می کرد؟
حسین سهیلی زاده؛ ناله ساز تلویزیونی
از زمانی که سریال های هر شبی تلویزیون از قاب عمدتا طنز آمیز خارج شدند و مدیران تلویزیونی تصمیم گرفتند، برای بغض های باز نشده مردم کاری کنند و پس از سریال «نرگس» سریال سازی با وجود افرادی نظیر: سهیلی زاده به ناله آغشته شد.
آوای باران، دلنوازان، فاصله ها و ترانه مادری، 4 کار شاخص سهیلی زاده در ژانر ناله سرایی است، ملودرام هایی که تلاش داشتند روایتگر واقعیت و مشکلات جامعه باشند، اما در پرداخت آنقدر سطحی بودند که غم های کاراکترهایشان باور پذیر از آب در نمی آمد، پرداخت غلو آمیز سهیلی زاده درباره ی مشکلات آدم های داستان هایش، به نوعی تقلیل دادن غم به ناله بوده است، قیاس اگر کنیم با «شهرزاد» که این روزها در صدر است، می توان بهتر و بیشتر فاصله ی غم اصیل و ناله را درک کرد، آدم های «شهرزاد» گذشته ای دارند که روی حال آن ها سنگینی می کند و ما چون با شکست های آن ها، با کمبودهای آن ها آشناییم، غمی که عرضه می کنند باور پذیر است و چون باور پذیر است، به دل می نشیند.
سهیلی زاده قابلیت سازگاری بالایی با خواسته های مدیران تلویزیونی دارد و می تواند برای هر برهه ی مناسبتی به طرفه العینی سریال بسازد، اما کاری که او در مجموعه سازی می کند به بازی گرفتن احساسات مردمانی است که خسته از روز منتظر آرامش شب هستند و در نهایت حق انتخاب آن چنانی ندارند، سریال های شبیه به روضه با موزیک های محزون (امثال لهراسبی) در نهایت اشک در می آورند؛ کار تمام است، مخاطب اگر اشکش در نیامده باشد، هم زمان با مطالعه اسامی سازنده مجموعه اشک می ریزد و بر بخت بدش لعنت می فرستد.
کلی خواننده وطنی؛ ناله های موزیکال
غم و شادی و هر حالت احساسی دیگر باید با مفاهیم به مخاطب عرضه شود، نمی شود با نازک کردن صدا و با افکت های زوری ایجاد حس ناراحتی کرد، قیاس که مع الفارغ است، اما در تصنیف مشهور محمدرضا شجریان «ببار ای بارون ببار» غم به شکلی اصیل و مفهومی به شنونده عرضه می شود؛ صدای سازها، صدای خواننده و معنی شعر همه در یک وحدت معنایی احساسات شنونده را بیدار می کنند، اما امان از این پاپ و رپ خوان های داخلی.
پاشایی فارغ از شخصیت سمپات و دوست داشتنیش غم ترانه هایش را به شکلی نازل ارائه می داد؛ با صدایی نالان، ما به عنوان شنونده باید تحت تاثیر قرار می گرفتیم، شاید بار اول میشد، اما در دفعات بعدی صدای نالان خنده دار بود یا حداقل حسی از غم ایجاد نمی کرد، پاشایی اما مصداقی از یک موج بلند است؛ از بابک جهانبخش، مازیار فلاحی و تتلو و حتی محسن چاوشی روزهای ابتدایی(نه این روزهای در اوج) تا گمنام ترهایی مثل: حامد هاکان، همه در پرداخت غم به خطا رفتند و ناله عرضه کردند.
یکی در شعرهایش، یکی در لحن صدایش، دیگری در تنظیم هایش، همه مسببین خراب کردن گوش شنوندگان موسیقی ایرانی بوده اند، نکته ی بدتر اینکه چون از دیرباز بنا به خاصیت هنر که شکلی از جایگزینی با مذهب دارد و بنا به ماهیت عمدتا غم انگیز مذاهب مختلف غم از وجاهت خاصی در میان اهلی هنر برخوردار بوده است و همین موج بلند ناله سرایان اتو کشیده در نهایت خود را غم پردازان وزین جا می زنند، غافل از آن که آن ها فقط کاور کنندگان استانبولی و یونانی اند، با اشعاری که پر از غلط های دستوری است و صد البته که ادبیاتی سطح پایین دارند.
مریم حیدزاده؛ ناله نوشت های سانتی مانتال
خوانش شعرهای مریم حیدرزاده و امثال او می چسبد؛ خصوصا در بهار 14 سالگی و در روزهایی که هر حسی را می شود با عشق اشتباه گرفت، باز هم قیاس مع الفارق است اما برای نشان دادن فاصله چاره ای نیست، اگر در روزگاری سعدی می گفت: «غم زمانه کشم یا فراق یار خورم» یعنی در عاشقانه ترین هایش هم حالتی از دغدغه های اجتماعی را حفظ می کرد، عاشقانه سراهای امروزی حتی در وصف معشوق هم دست و پا می زنند و در مودباته ترین حالت غم فراق را لوس و سانتی مانتال عرضه می کنند و به دام ناله می افتند.
این روزا عادت همه رفتن و دل شکستن / درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه (مریم حیدرزاده) و برگردیم چهل سال قبل: «این روزا که شهر عشق خالی ترین شهر خداست / خنجر نامردمی حتی تو دست سایه هاست» دو روایت از بی عشقی در دو روزگار، زبان اولی ساده و اغراق آمیز که در آن قید «همه» غیرواقعی و لوس جلوه می کند، زبان دومی استعاره ای و وزین؛ که در آن عشق شهری دارد که خالی تر از شهرهای دیگر است، در مورد دوم ترانه سرا حکم نمی دهد و چون حکم نمی دهد شنونده جایی برای تفکر پیدا می کند، اما در مورد اولی حکم قطعی است که «عادت همه رفتن و دلشکستن»، پس کاری از ما ساخته نیست و باید به انفعال و بی تحرکی و دنیای سیاه و پر از خیانت تن بدهیم، همین یک نمونه برای نشان دادن تفاوت غم و ناله کافیست.