«سرد که هست ولی ما عادت کرده ایم آقا. ده دوازه روز اولش خیلی سخت بود اما الان دیگر عادت کرده ام به سرما. به فرغون، بیل و جارو. اینجا باید خودم همه کارها را انجام بدهم؛ از جارو کشیدن بگیر تا جمع کردن آشغال ها و بردن شان به جایی که برای این کار در نظر گرفته شده است.»
نشانی: نزدیک دروازه نارنجی
همانطور که قرار گذاشته ایم، صلات ظهر یعنی در وقت استراحت صغری خانم، به خانه خانم شهرآبادی می رویم. «پشت قلعه را که بگیرید، نزدیک خیابان اصلی، یک دروازه نارنجی هست. ما همانجاییم.»
این نشانی خانه تنها بانوی رفتگر ایرانی است. یک خانه. تک اتاقه ده دوازده متری. اینجا را 30 سال پیش کمیته امداد برای این خانواده 8 نفری ساخته است. «6 تا پسر دارم که 5 تایشان زن گرفته اند و رفته اند دنبال زندگی خودشان. یک پسرم هم اینجا پیش خودمان است. سه نفری زندگی می کنیم. کمیته امداد 50 هزار تومان به ما می دهد. بقیه خرج خانه را از پول خودم می دهم. برای همین مجبورم کار کنم.»
چطور نارنجی پوش شدم؟
10 سال پیش در همین اتاق کوچک یک اتاقه بود که شهردار «پیش قلعه» به خانه «صغری خانم» آمد و از او خواست به عنوان رفتگر در شهرداری مشغول کار شود.
صغری خانم دست هایش را در هوا تکان می دهد و داستان آن روز را شمرده تر از قبل روایت می کند: «شهردار خودش به خانه مان آمد و جارو به دستم داد. کار دیگری نداشتم. شوهرم هم شغلی نداشت. پیر بود و نهمی توانست کار کند. آن زمان خرج زنگی را با کار در خانه های مردم درمی آوردم تا این که سال 1385 شهردار آمد و از من خواست تا شهر را تمیز کنم، من هم قبول کردم چون به کار نیاز داشتم.»
همان موقع یک جارو، یک فرغون و بیل در اختیار صغری خانم گذاشتند تا به تمیزکاری شهرشان برسد: «روال اولیه کار آنقدرها هم سخت نیست و با این که باید یکسری اصول را رعایت کرد اما اطرافیان کم و بیش هوایم را دارند. مثلا برای تحویل گرفتن جارو و بیل نباید مدام به شهرداری بروم و برگردم. لباس نارنجی شهرداری و ابزار کار در خانه ام هست. صبح ها همان ها را می پوشم. شال و کلاه می کنم و راه می افتم به سمت خیابان ها.»
صغری خانم|، روزی 8 ساعت خیابان ها را جارو می کند. «من دو سری کار می کنم، صبح از ساعت 7 و نیم تا 11 و بعد تا ساعت یک و نیم بعدازظهر وقت استراحت دارم. استراحتم که تمام شود تا ساعت 4 بعدازظهر باید جارو بکشم و تمیزکاری کنم.»
البته کار صغری خانم 61 ساله فقط به جارو کردن خلاصه نمی شود: «بیل و فرغون که شهرداری در اختیارم قرار داده را بیشتر وقت ها همراهم می برم تا اگر جوی گرفته بود یا جایی آشغال گیر کرده بود، آنها را بردارم و راه آب را باز کنم.»
صغری خانم آن اوایل که به کارش عادت نکرده بود با دشواری جارو می کشید: «همین چند وقت پیش یکی از همکاران شما – خبرنگاران – آمد خانه ام و فیلم مرا گرفت. آنها تعجب کرده بودند که جاروی ما چرا اینقدر سنگین است. آن اوایل، یعنی ده پانزده روز اول، به دست گرفتن جارو و جارو کردن برایم سخت بود و دست هایم درد می کرد اما الان دیگر عادت کرده ام و کارم را خیلی خوب انجام می دهم.»
تنها زن رفتگر ایران در تمام این سال ها به تنهایی کار می کرده اما چند سالی هست که انگار شانس در خانه اش را زده است: «چند سال قبل، جوانی را برای کمک به من فرستادند، نمی دانم چقدر حقوق می گیرد اما به من کمک می کند و از آن روز یک مقداری کارم سبکتر شده است.»
400 هزار تومان تقسیم بر سه
صغری خانم این روزها بابت 8 ساعت رفتگری و تمیز کردن خیابان های شهرش 600 هزار تومان در ماه حقوق می گیرد. او 50 هزار تومان در هم از کمیته امداد عایدی دارد و با همین مقدار پول، زندگی اش را شرافتمندانه می گذراند. «ماهی 200 هزار تومان بابت پول آب و برق و سایر مخارج می رود. با 400 هزار تومانی که می ماند باید زندگی کنیم.»
نارنجی پوشان شهر برای این که با جاروهایشان نان دربیاورند، نیاز به داشتن شرایط خاصی ندارند و برای همین صغری خانم به راحتی وارد کار شده: «من سواد ندارم. برای استخدام شدن هم کاری به سوادم نداشتند. همان وقت ها ی شناسنامه از من گرفته اند که بیمه ام کنند اما هنوز بیمه نشده ام.»
زندگی سخت است، مردم خوب
زنگی سخت است اما مردم شهر، صغری خانم را خوب می شناسند و دوستش دارند. همین احساس خوب هم، سختی های زنگی را برای این زن کمی آسان تر کرده است: «هر وقت کسی مرا در خیابان می بیند، حالم را می پرسد و می گوید کاش به محله ما بیایی؛ طوری حرف می زنند انگار من تنها رفتگر شهرم و من از این که اینقدر دوستم دارند واقعا خوشحال هستم.»
وقتی از او می خواهم خاطراتی از اتفاقات خوشی که برایش رخ داده را برایم تعریف کند، بغض گلویش را فشار می دهد و صدایش را آرام تر از ته گلو بیرون می دهد: «مردم دوستم دارند اما زندگی سخت است.»
حالا لحظاتی است که از صلات ظهر گذشته و موقع چرت بعدازظهر است اما صغری خانم به جای چرت عصرگاهی دوباره باید به کار برگردد و جارو به دست بگیرد. صغری خانم بلند می شود. روپوش نارنجی فسفری اش را به تن می کند و همینطور که به سمت بیل و فرغونش می رود، می گوید: «زن بودن در این کار مهم نیست. روزی که این کار را به من پیشنهاد کردند، هیچ کس تعجب نکرد و برخورد بدی هم نداشت. رفتگر شدن پول نمی خواهد. تحصیلات هم نیاز ندارد. همه چیز را برایت فراهم می کنند اما ساعت کاری اش زیاد است و در ازای آن پول خوبی گیرت نمی آید اما مهم این است که تو برای همه مفید هستی و همه دوستت دارند اگر چه که ممکن است بهت نگویند.»
با صغری خانم در حالی خداحافظی می کنیم که این زن قانع، صبور و سختکوش، احساس بسیار خوبی را در ذهنم ایجاد کرده است؛ خداحافظ نارنجی پوش بی غرور…