او مدتهاست كه دیگر خودش را تنها بازیگر تلویزیون و تئاتر میداند و از سینما فاصله گرفته است. نوروزی و دخترش، پناه كه تنها فرزند اوست، عصر یك روز زمستانی مهمان ما بودند و از دغدغههایشان گفتند؛ حرفهایی كه در این سالها از زبان او نشنیده بودیم؛ حرفهایی از جنس دغدغههای پدرانه، بیم و امیدهایش و اینكه سعی دارد حامی خواستههای دخترش باشد. صحبت با بازیگری كه خطاط قابلی هم هست میتوانست بیش از اینها مفصل باشد اما ما تنها ترجیح دادیم وجوه كمتر دیده شده او را به نمایش بگذاریم تا جاییكه بعد از خواندن مصاحبه حس میكنید به دریافت تازهای از كهنهكاری چون رحیم نوروزی میرسید.
تحصیلات طولانی
رحیم: این روزها در كنار بازی در سریال «معمایشاه» و تمرین تئاتری كه برای جشنواره فجر آماده میشود، تدریس میكنم و در عین حال تحصیلاتم را ادامه میدهم. در دانشكده سینما تئاتر، كارشناسی ارشد تئاتر میخوانم. به شكلهای متفاوت در رشتههای مختلف 24 سالی هست كه در دانشگاه هستم. به خاطر فعالیت بازیگریام تحصیلم طول كشید و ارائه پایاننامهام بسیار طولانی شد.
لزوم تحصیلات عالیه
رحیم: شاید اگر از منظر متفاوتی نگاه كنید به این نتیجه برسید كه اصلا دانشگاه رفتن لزومی ندارد و لازم نیست همه به دانشگاه بروند. به نظرم تحصیلات عالیه خوب است اما در چه اندازه، چه كیفیت و سطحی با چه انتخابهایی مهم است. این مساله قابل بررسی و آسیبشناسی است؛ اینكه یك زمانی به یكباره همه فكر كردند باید لیسانس داشته باشند و همه پشت كنكور صف كشیدند. كنكور تبدیل به مساله همه جوانها شد كه باید حتما از آن عبور كنند.
وقتی تقاضا تا این حد افزایش یافت، دانشگاههای مختلفی هم تكثیر شد. با عناوین مختلف و به اشكال گوناگون از دانشگاه آزاد تا سوره، علمی كاربردی، پیامنور و. . . درواقع سعی شد فضای لازم برای این همه متقاضی ایجاد شود اما آیا این ازدیاد با سطح علمی كشور تناسب داشته؟ آیا اساتید خوبی برای آموزش و انتقال دانش تربیت شدند؟ آیا واقعا به همان اندازه هم دانشآموخته فرهیخته و. . . خروجی داشتهایم؟
تلاش بدون نشاط
رحیم: راستش حس میكنم این تبدیل به یك عادت شده كه به محض صحبت كردن، شروع به گلهگذاری و انتقاد میكنیم در حالی كه لزومی ندارد. شدهایم آدمهای نقنقو و غرزن. این شامل خود من نیز میشود، گله دارم، غر میزنم و. . . ولی در رسانه بهتر است آدم به شكلی حرف بزند كه مفید باشد. اگرچه به آن رسالت امید واهی دادن نیز اعتقادی ندارم. وقتی در كلانشهری با این حجم شلوغی و مشكلات مختلف اقتصادی و اجتماعی هستیم، نمیشود به دروغ بگوییم حال من خوب است. در یك ماراتن برای مالكیت خصوصی، طبقهای میخواهد خودش را به طبقه دیگر برساند و به نفر جلویی نزدیك شود اما مدام این فاصله بیشتر میشود. در این تلاش مدام خسته و فرسودهتر میشویم و این باعث میشود آدمهایی كه انتهای صف هستند خسته و ناامید شوند و هیچ نشاطی نداشته باشند.
حواس پنجگانه قدرتمند
رحیم: من زیاد به اطرافم نگاه میكنم؛ یعنی كارم همین است. حواس پنجگانهام بهشدت فعال است و آنها را برای دقت كردن به همهچیز تربیت كردهام. این جزء ابزار یك بازیگر است. اما این اذیتم میكند چون حواسم مدام فعال است و در حال دیدن و شنیدن هستم. به هر حال این همه دریافت حسی و تجمع ادراكات در ذهن، به یك دادهپردازی هم نیاز دارد. شما نمیتوانید پشت سرهم و بدون برنامه و نظم مدام فایل روی صفحه كامپیوترتان را باز كنید. آنها نیاز به دستهبندی، پوشهبندی و نظم دارند و درنهایت باید تحلیل شوند. این پروسه كه باید به علم و استنتاج منتهی شود، پروسه دردناكی است كه مربوط به مسائل مهندسی ذهن میشود.
از روی عشق یا اجبار
رحیم: اگر بخواهم رحیم نوروزی حال را با مثلا 15 سال قبل در سالهای 80 مقایسه كنم، باید بگویم خیلی خستهتر شدهام. راستش قطعا آن سختجانی 15 سال پیش را ندارم اما همچنان به اندازه سه نفر كار میكنم. در مورد این فعالیت كه چقدر آن ماحصل عشق یا اجبار است باید بگویم اصلا این مفهوم عشق را در كارم درك نمیكنم یا قائل به آن نیستم. گاهی به نظرم ضرورت من است؛ مثلا وقتی خوشنویسی میكنم نمیتوانم بگویم من عاشق خوشنویسی هستم؛ یعنی عاشق چه چیز آن هستم؟ قلم؟ مركب؟ سفیدی كاغذ؟ صدای حركت قلم روی كاغذ؟ یا اینكه عاشق آن فضای خلوت متمركزش هستم؟ به نظرم گاهی توضیحی برای آن نیست.
در مورد من ضرورت است. ضرورت من است كه گاهی خط بنویسم اما اگر بخواهم به آن بپردازم زندگیام تعطیل میشود؛ یعنی ضرورتهای دیگری آن طرف وجود دارد؛ مثلا ضرورت معیشت، دانشگاه، شاگردانی كه مسوول آنها هستم؛ شاگردانی كه دوست دارم تا جایی كه تجربه شخصی و دانشم اجازه میدهد راه را به آنها نشان دهم؛ حتی در همان حد درس كه با هم داریم. مراقب آنها هستم كه ببینم آن راه را میروند؟ نگرانشان هستم چون كاسب نیستم. تدریس كاری بسیار علمی است. شعار نمیدهم، با بچهها كاملا همراه میشوم، ارتباط میگیرم و در عین انتقال دادن آموختههایم به آنها خودم نیز در مورد آن مساله و هم در مورد چگونگی انتقالش بیشتر یاد میگیرم. در این پروسه با شاگردانم به كشف میرسیم.
حضور همیشگی پناه
رحیم: به نوعی در نگرانیها و دغدغههایم، حضور پناه همیشه و همهجا دخیل است. وقتی بچهدار میشویم حس میكنیم دیگر یك رسالت و مسئولیت جدید داریم. انگار دوباره متولد شدهایم؛ مثل یك شروع تازه است. اگرچه نمیتوانم بگویم هرچه تا قبل از آن بوده تمام شده اما انگار در آن لحظه متوقف میشوید و از آن لحظه به بعد استارت تازهای میخورید ولی من خودم را ندید نگرفتم و كارهای خودم را میكنم؛ حتی در این سن. البته به زبان آوردن سنم را دوست ندارم گرچه در بیوگرافیها با یك جستوجوی ساده به دست میآید اما این به خاطر جنس كارمان است. من هنوز هم دلم میخواهد نقش جوان اول را بازی كنم؛ مثلا همین سال گذشته در كنكور شركت كردم و در رشتهای كه میخواستم با رتبهای معقول در دانشگاهی معتبر قبول شدم؛ منظورم این است كه خودم را رها نكردم. من خوشنویسی را در مقطعی رها كردم و بعد از 19 سال دوباره سراغش رفتم.
سه هفته تمرین كردم و امتحان دادم و در دوره ممتاز قبول شدم. این برای خودم جالب بود چون دیدم میتوانم باز به خودم بپردازم و حركتی موثر داشته باشم. در حوزه خودم میگویم من قرار نیست با چند تابلوی خط كه از من بهترها هم نوشتهاند، جهان را تغییر دهم. در دنیای خودم دنبال كشف خودم هستم؛ اینكه من در آن چه پیدا میكنم. 19 سال خط ننوشتم چون حس كردم در آن چیزی پیدا نكردم اما الان برگشتهام با توانایی جدید و نگاهی پختهتر كه حال خوبی هم دارم.
خستگی و گذر سن
رحیم: هرگز نمیگویم كه حضور پناه انرژی مرا گرفته است. آنچه انرژی مرا گرفته روزگار است. نسبت به چند سال پیش كه پناه متولد شد سنم بالاتر رفته و از نظر جسمی و حتی روحی شاید آن آدم سابق نباشم اما نه به خاطر پناه، بلكه گذر سن و عمر است. آن موقع شاید فكر میكردم مثلا در 10 سال آینده چه كاری میخواهم انجام دهم اما بعد به جایی رسیدم كه از خودم پرسیدم اصلا در 10 سال گذشته چه كردهام؟ وقتی پناه به دنیا آمد، من داشتم به 10 سال آینده خودم فكر میكردم اما حالا به 10 سال گذشته خودم و پناه و 10 سالهای آینده پناه فكر میكنم. الان دیگر خیلی كمتر به 10 سال آینده خودم فكر میكنم.
خوشحالی از پیشرفت پناه
رحیم: حتی هر كلمه یادگیری و حركت پناه برایم مهم است؛ اینكه مثلا میبینم الان به زبان انگلیسی صحبت میكند و پیشرفت میكند، برای من یك برد است؛ یعنی در بخشی از زندگیام برنده و موفق شدهام؛ البته همه نتیجه تلاش خودش بود و من و مادرش زمینهای را فراهم كردهایم كه آن را دنبال كند و برایش جستوجو كردیم كه كجا چه چیزی را یاد بگیرد، نه اینكه فقط صرف یك كلاس تابستانی باشد و. . . ؛مثلا سواركاری را دوست دارد و ما گشتیم و بهترین جایی كه ممكن بود را برایش پیدا كردیم؛ هادی ساعی لطف كردند و پناه به باشگاهشان میرود.
البته این توضیح را همینجا بدهم كه اگر پناه به كلاس سواركاری میرود معنایش این نیست كه ما تفریحات لوكس آدمهای پولدار را داریم. ما حتی اسب هم برای پناه نخریدیم. هفتهای 40 هزار تومان پرداخت میكنم و پناه میرود و در آن باشگاه تمرین میكند. فكر میكنم در هر زمینهای مناسبترین جا را برایش پیدا كردهام. گاهی مثل این است كه ما اتفاقاتی كه برای خودمان نیفتاده را دوست داریم در فرزندمان متبلور شود.
صحبتهای پدرانه و دخترانه
رحیم: سعی كردهام پناه، من و كارم را ببیند؛ اینكه با شغلم چطور رفتار میكنم و در روند كارهایم چه پروسهای طی میشود؛ مثلا وقتی خط مینویسم اجازه میدهم آن را خوب ببیند اما اجباری در كار نیست. اگر خودش دوست داشت سمت آن میرود؛ همچنانکه دو، سه باری قلم به دست گرفت؛ بدون اصرار من. پناه دنبال علایق خودش است. من سعی میكنم زمینه آنچه دوست دارد را برایش فراهم كنم اما آنچه بهشدت خودخواهانه از او متوقع هستم پشتكار است. دوست دارم پناه مانند یك تراكتور به كارهایش بپردازد؛ بدون تقلیل كردن، بدون پرداختن به دوستانش، كودكی كردن یا بازی كردن و. . . شاید انگار اینطوری است كه حس میكنم او باید كودكی را یك شغل ببیند و در این شغل وظیفهاش تنها آموختن است؛ البته قدری تفكر و خواست ظالمانهای است.
پناه: پدرم هیچوقت به من فشار نمیآورد بلكه مدام آنها را گوشزد میكند.
رحیم: من و پناه با هم زیاد صحبت میكنیم.
پناه: البته شركت در بحثهای نرمال و روتین برایم جذابیت ندارد اما وقتی قرار است درباره چیزهای مهمی صحبت كنیم خیلی مشتاق هستم. شاید برایش تعریف كنم كه مثلا چه اتفاق بامزهای در مدرسه افتاد اما نه موبهمو. شاید مسائلی باشد كه فقط بین خودم و دوستم است یا اصلا فقط مربوط به خودم است و درباره آن حرفی نمیزنم.
مصائب یك پدر بازیگر
پناه: من از زمانی كه یادم میآید پدرم بازیگر بوده است. اما هیچوقت این موضوع كه پدرم بازیگر است افتخار خیلی بزرگی برایم نبود. شاید چون عادت داشتم و با آن بزرگ شده بودم. پس چیز غریب و استثنایی برایم نبود. هیچوقت هم مشكلی با او نداشتم فقط شاید گاهی ساعت كاریاش اذیتمان میكرد.
رحیم: من به هر حال آسیبهای كارم را دیدهام. این شكل بینظمی كارمان گاهی آدم را خسته و دلزده میكند. نمیدانم اگر روزی آن را كنار بگذارم آیا آن دلتنگی، نیاز یا ضرورتش باز در من فوران میكند یا مرا میطلبد به سمت كار؟ البته برایم پیش آمده سه سال كار نداشتم و احساس خالی بودن كردهام. نمیدانم بدون بازیگری چه چیزی به سرم میآید اما شاید در اثر همین دلزدگیها روزی آن را كنار بگذارم و به زندگی بپردازم. بازیگری به نوعی زندگی را از دایره نظم و انضباط سایرین خارج میكند. كار ما هیچ قاعده و قرار مشخصی ندارد؛ مثلا من نمیدانم كه سال آینده واقعا چند ماه سر كار هستم و چند ماه بیكار.
یك كار كاملا تصادفی است. من كمپانی یا مدیربرنامهای ندارم كه بیاید بگوید آقای نوروزی، این انتخابهای مثلاپنج سال آینده شماست و بدانم چه كار میكنم و به كجا میروم كه متاثر از آن زندگیام را مدیریت كنم. اینكه بدانم چقدر میتوانم پول خرج كنم، چقدر با خانوادهام هستم، چقدر میتوانم به خودم بپردازم و. . . الان هیچكدام اینها نیست؛ مثلا حتی نمیدانم شنبهها كه قرار است پناه را سر كلاس ببرم، سر كار هستم یا نه. پناه هم قطعا نمیداند كه آیا شنبهها میتواند به كلاس خودش برود یا نه. چون در آن روز مادرش هم درگیر است و من باید حتما او را ببرم. اگر من شنبه در آن ساعت آفیش شوم، پناه یك جلسه كلاسش را از دست میدهد.
پناه: این مسالهها باعث نشده هیچوقت فكر كنم كه كاش پدرم بازیگر نبود. راستش تا به حال به این موضوع فكر نکردهام.
عدم علاقه به شغل پدر!
پناه: بعضی دوستانم میدانند كه پدرم بازیگر است؛ البته من به آنها نگفتهام؛ یعنی چیزی نیست كه بخواهم بگویم و آنها هم واكنش خاصی ندارند. گاهی حتی این موضوع یادشان میرود. من اصلا دوست ندارم كار پدرم را ادامه دهم؛ یعنی راستش من اصلا بازیگری را دوست ندارم. گاهی كارهای پدرم را میبینم اما اگر وقت نداشته باشم اصراری بر آن ندارم كه حتما آنها را دنبال كنم. چیزی كه هست او پدرم است و من بهراحتی او را از نزدیك میبینم.
رحیم: پناه خیلی اوقات سر صحنه كارهایم حضور دارد. تئاترهایم را عموما نه از جایگاه تماشاگران بلكه از فضای پشت صحنه اجرا دیده است؛ البته انتخاب میكند؛ مثلا شبهای مختلف میآید و ممكن است جاهایی از نمایش را از دست بدهد و همان جاها را میبیند.
پناه: من هر نیاز و تفریحی كه بخواهم پدرم برایم فراهم میكند اما كمتر پیش میآید كه در تفریحی با من شریك باشد؛ مثلا ممكن است مرا ببرد توچال و من چیز هیجانانگیزی سوار شوم اما خودش در آن موقعیت مرا همراهی نمیكند.
رحیم: راستش من از یكسری چیزها فراری هستم؛ مثلا شهربازی، ترن هوایی، بانجی جامپینگ و. . . چون كمی فوبیای ارتفاع دارم؛ البته كوهنوردی را بهشدت دوست دارم و حتی با پناه زیاد كوهنوردی رفتهایم. خانهمان دركه است و فقط به خاطر كوه به آنجا رفتهایم. هر زمان فراغتی داشته باشم، میروم. اوایل كه به آنجا نقل مكان كردیم هر روز کوه میرفتم. كوه رفتن از تفریحات قدیمی من است. خیلی از تمرینهای بازیگری برای صدا، بیان و بدن را در كوه انجام میدهم.
از ورزشهای انفرادی و ذهنی مانند مدیتیشن، روی قله نشستن و تمركز كردن و به صدای طبیعت گوش دادن لذت میبرم. رفتن به دل طبیعت را خیلی دوست دارم كه كمتر برایم پیش میآید. در تهران شرایط آن را با رفتن به دركه جبران كردهام. بودن كنار درختها و رودخانه را دوست دارم. دیدن خر، الاغ، سگ و. . . یا چیدن خرمالو و گردو از درخت حس خوبی به من میدهد. یك رگههایی از روستا هنوز در دركه باقی مانده است، گرچه آنها را هم دارند به مرور از بین میبرند و ساختمان میسازند.
تصمیم جدی برای آینده
پناه: اصلا دوست ندارم به این فكر كنم كه قرار است در آینده چه شغلی را انتخاب كنم چون سلیقهام به سرعت درباره همهچیز عوض میشود؛ مثلا از یكی، دو سال پیش تا الان خیلی عوض شدهام. به نظرم همان زمان كه وقتش میرسد باید دربارهاش تصمیم گرفت نه الان. در حال حاضر بیشتر تمركزم روی كلاسهایی است كه میروم اما تفریحاتم و بودن با دوستانم برایم مهم است. به كلاس موسیقی، سواركاری، زبان و پاتیناژ میروم. ویولن میزنم؛ البته قبلا از ویولن خوشم نمیآمد به یك باره تصمیم گرفتم سمت آن بروم. دلیلش را مطمئن نیستم. شاید چون پدرم خیلی دوست داشت من ویولن بزنم اما دلیل اصلیاش این نیست.
چون آدمی هستم كه اگر دوست نداشته باشم كاری را انجام دهم امكان ندارد كسی بتواند مرا مجبور كند. ویولن ساز سختی است اما از آن لذت میبرم. سواركاری را همیشه دوست دارم؛ البته دلیلش این نیست كه به طبیعت دلبستگی دارم. راستش خود اسب را خیلی دوست دارم. به نظرم این كلاسها صرفا یادگیری است و تمركزم را روی آموختن چند چیز تقسیم كردهام. برای همین به آن فكر نمیكنم كه مثلا قرار است بعدها سواركار یا موزیسین شوم. هر موقع كه زمانش فرابرسد تصمیم میگیرم و تا آن زمان سعی میكنم فقط یاد بگیرم و لذت ببرم.
تمام انرژی برای كار
رحیم: هیچوقت دوست نداشتم پناه مثلا صددرصد آدمی شبیه به من شود ولی فقط دلم میخواست جدیت من نسبت به كارهایی كه انجام میدهد را داشته باشد. تمركز و پشتكارش كاملا مثل من شود. وقتی بازیگری میكنم، بازیگری در آن لحظه مهمترین كار جهان برای من است. شاید اگر قرار باشد برای مثال چهار صبح بیدار شوم و بروم سر كار، حتی اگر حالم بد یا سختم باشد زمانیكه به سركار میرسم تمام تمركزم كارم است. در پشت صحنه كار آرامش و سكوت خودم را دارم. وقتی جلوی دوربین میروم در آن لحظه انگار آدم دیگری میشوم كه برای همه عجیب است؛ حتی لحن صدایم تغییر میكند. تمام انرژیام پشت صحنه صرف جلوی دوربین میشود؛ برای همین كمتر حرف میزنم و به سختی سمت چیزی میروم؛ مثلا به همین علت سمت ساز نرفتم چون اولا لازم نیست همهفنحریف باشم، در ثانی وقتی درگیر كاری میشوم تمام انرژیام را صرف میكنم.
شاید جالب باشد بگویم یكی از چیزهایی كه كمترین استعداد را در آن داشتم، بازیگری بود. واقعا هرگز فكر نمیكردم باید بازیگر شوم یا آن را به عنوان هدف تعقیب كنم چون مطلقا استعدادش را در خودم نمیدیدم. هنوز هم گاهی این موضوع را در خودم نمیبینم اما وقتی سر كار هستم سعی میكنم آن را به درستترین شكلی كه میتوانم انجام دهم. اگر بازیگری من مورد قبول است برای آن سعی و تلاشی است كه دارم چون بسیار متعهد و دقیق انجامش میدهم. خط را رها كردم چون میدانم اگر بخواهم دنبال آن باشم روزی هشت ساعت وقتم را برایش میگذارم و حتی آرتروز گردن میگیرم. به قول خودمانی اگر به چیزی گرایش پیدا كنم خورهاش میشوم.
جایگاه خاص پدر و مادر
پناه: ارتباط من با پدر و مادرم خیلی خوب است. هیچوقت نتوانستم بین آنها تفاوتی قائل شوم؛ یعنی اصلا به آن فكر نكردم. دوست داشتن و محبت من نسبت به آنها عددی و قابل شمارش نیست. من مادرم را خیلی دوست دارم. اما نه آنطور كه پدرم را دوست دارم و البته برعكس آن نیز هست. هركدام جایگاه خاص خودشان را دارند.
از مطالعه تا اینستاگرام
پناه: مطالعهام بستگی به كتاب دارد. آنطور كتابخوان نیستم كه نویسنده خاصی را دنبال كنم. از هر كتابی خوشم بیاید میخوانم اما نمیتوانم بگویم دختری اهل كتاب هستم. راستش برای هرچیزی به جز رسیدگی به چیزهایی كه روی آنها تمركز كردهام، وقت كمی دارم. اگر فرصت فراغتی باشد، صرف فیلم دیدن و مطالعه میشود. در همه سایتهای اجتماعی هستم اما خیلی كم سراغشان میروم؛ مثلا شاید هر دو روز یكبار یك بازدید كوچك از صفحه اینستاگرامم داشته باشم. ترجیح میدهم دوستانم را حضوری ببینم و با هم حرف بزنیم. شاید دوستانم بیشتر از من سمت این چیزها بروند.
رابطه عجیب پدر و دختر
رحیم: به نظرم رابطه پدر و دختری چیز غریبی است. شما هم مسئول هستید و هم میخواهید رابطه پایاپایی داشته باشید. هم میخواهید نظارت داشته باشید و هم رفاقت. معمولا والدین در این رابطهدهنده مطلق هستند و هرچه حتی عشقی كه میدهند باید بدهند؛ عشق بیدلیلی است و انتظار بازخورد و دریافتی نیست. اگر گاهی به جان پناه غر میزنم برای این است كه توقع دارم چیزهایی را از او ببینم. گاهی حس میكنم همینقدر توقع هم آن عشق خالص را مخدوش میكند. شاید من كمی زیاد از حد روی پناه نگاه نظارتی دارم ولی از همان زمان كودكیاش دوست داشتم صاحب تشخیص باشد.
در مصاحبهای از من پرسیده شد اگر فرزندتان وارد فضای مجازی شود چه كار میكنید؟ من سعی میكنم در حد این بگویم كه سعی كن اینقدر چشمت در آن برنامه نباشد وگرنه اینكه مدام او را چك كنم ببینم كجا میرود یا نمیرود یا فیلترش كنم و. . . هیچ فایدهای ندارد. ترجیح من این است كه خودش تشخیص دهد و به عنوان كسی كه فاعلیت در زندگیاش دارد، صاحب نگاه باشد و انتخاب كند. همان قدرت انتخابی كه خلقت به او داده است؛ گناه، خیر، شر و ثوابش همین است. كنشهای ما یا به نفع خودمان و دیگران یا به ضرر خودمان و دیگران است. این انتخاب خود ماست كه كدام راه را برویم. دلم میخواهد پناه موجود صاحب تشخیصی باشد كه اگر حتی كاری میكند كه مورد پسند من نیست اما به تشخیص او احترام بگذارم.
گرایشی بسته به شرایط
رحیم: یك بچه، دورههای مختلفی را طی میكند. اینكه میپرسید به من گرایش بیشتری دارد یا مادرش؟ به نظرم تحتتاثیر شرایط است. در دورهای به من و در دورهای به مادرش نزدیكتر میشود. محور رابطه من و پناه بر اساس گفتوگو است. دائم از او میخواهم با من حرف بزند و دلم میخواهد همه حرفهایش را به من بگوید اما جاهایی در سنینی كمی فاصله بینمان میافتد و ترجیح میدهد كه با مادرش صحبت كند و من هم پیله نمیكنم كه مثلا مجبوری با من در میان بگذاری ولی این عطش، عشق و ولع در من وجود دارد كه پناه به من بچسبد و حرفهایش را با من در میان بگذارد، از من مطالبه كند، كمك و راهنمایی بخواهد و. . . شاید خودخواهانه باشد اما این هم یك نیاز پدرانه است