الصاق نام «کوروش» به یک سگ، در آیتمی مربوط به مجموعه «عطسه» ونشر گسترده ی ویدئوی این آیتم، دوباره فضای مجازی را حول مرزهای ظریفی که بین توهین و شوخی وجود دارد داغ کرد.
نگاه اول: نسبی گرایی و یا نگاه نسبیت زده از خصایص دنیای پست مدرن است، عده ای همه چیز را نسبی می بینند هر پدیده ای را: توهین، شوخی، مکتب های فکری و سیاسی، مذهب… تمام هر چه که در جهان وجود دارد را نسبی می کنند. در این ماجرا نسبیتی ها در شاخص ترین مثالی که می شود زد همان «بزرگمهر حسین پور» و پیروان فکری او هستند که اعتقاد دارند به هیچ وجه توهینی رخ نداده و حتی از معترضین ماجرا شاکی هستند که چرا با اعتراضات بی مورد خطوط قرمز طنازی را محدودتر می کنند و کار را برای ادامه سخت می کنند، این دسته اعتقاد دارند فضای طنز باید خیلی بیشتر از این ها باز باشد و از جوامع توسعه یافته مثال می آورند که هر نوع دست اندازی به مکتب ها و لهجه ها و نام ها موجب کدورت نمی شود، چون افراد و گروه ها به وجود خود اعتماد دارند و موجودیت خود را با یک شوخی در خطر نمی بینند، از همین رو است که بزرگمهر پیشنهاد می دهد نام سگ ها را «بزرگمهر» بگذارید.
نگاه دوم: بنیادگراها یا همان روی دیگر سکه ی پست مدرنیسم، این ها همان هایی هستند که با هر نوع چرخش اطلاعاتی از هر نوع شکل و عنوان مخالفت می کنند و به واقع در مقابل هر پدیده ای محافظه کارانه و بسته برخورد می کنند. دیدگاه این ها در این ماجرا مقابل نسبیتی ها است آنها تاب نمی آورند که به اسطوره ایران زمین توهین شده باشد. چرا کوروش؟ این همه نام و…آن ها معتقدند چه بهتر بود که نویسندگان مجموعه از نام خودشان استفاده می کردند. دلخوری اصلی در این ماجرا از سوی همین ها است بنیاد گرا این بنیه را دارند که کوچکترین شوخی را توهین قلمداد کنند.
نگاه واقع گرایانه: اگر تلاش کنیم بدون پیشداوری و جوسازی به ماجرا نگاه کنیم باید ریز تر شویم، نه آن نسبیت گرایی، نه این رادیکالیسم چیزی میان این دو، مصداقی که ماجرا را بررسی کنیم به نام «کوروش» می رسیم. بله تیم نویسندگان حتما بارها این آیتم را بررسی کرده اند و هر دو گروه هم به این واقفند، اما آنچه که داستان را بغرنج می کند، یکپارچه نبودن در بهره برداری از نام ها است ساده اش کنیم، چرا یک عمر نام تمام بدها و خلافکارها ایرانی است؟ چرا از نام های مذهبی استفاده نمی شود؟ یعنی ما خلافکاری با نام محمد نداریم؟ همه سیامک و کوروش هستند؟ کلید ماجرا همین جاست.
حسین رضا زاده یا ( ضد قهرمان، هفته)
الکسی لوچف رکورد رضا زاده را شکست و آخرین پازل از افول قهرمان را سرجایش گذاشت، تا دوران قهرمانی حسین رضا زاده به پایان برسد.
از همان روز ازل جوامع انسانی نیاز به قهرمان داشته اند، مفهوم قهرمان از جوامع سرخپوستی که به یک پیشقراول در شکار خلاصه میشد تا امروز و بعد از جنگ های جهانی دچار تحول شده، با غلبه ی فرهنگ طبقه ی متوسط «قهرمان» ها هم مصرفی شدند. توده ها ی مردم نیاز به ارضای تمایلات جنگ طلبانه از راهی بدون خون ریزی داشتند. شاید ریشه ی قهرمان های ورزشی از همین جا می آید.
این ها را بگذارید در کنار تمایل مردم شرق به مفهوم «ملیت» رضا زاده در چنین بستری و با استفاده از نشانه های مذهبی ظهور کرد، او به مانند تمامی قهرمان ها کارهای ناممکن کرد؛ سنگین ترین وزنه ها را بلند کرد و تمایلات قهرمان بازی های ما را ارضا کرد. اما «ضد قهرمان» این بار پولاد آهنی نبود، ضد قهرمان در وجود خود مرد اردبیلی نهفته بود و غرور و تمامیت خواهی از آن جایی شروع شد که علی حسینی و بهداد سلیمی برای رکورد زنی آماده بودند و اجازه ی رکورد زنی داده نشد، اوضاع بدتر شد وقتی قهرمان هوس شورای شهر کرد و باز هم بدتر شد وقتی خبرهایی چون پرونده ی مبهم مسایل مالی در تایلند اتفاق افتاد، «ضدقهرمان» وجود رضا زاده قهرمان را زمین زد، قهرمانان ورزشی پر رنگ ترین قهرمان های دنیای مدرن هستند کاش همه ی قهرمان های ما سرگذشت قهرمان های شاهنامه را بخوانند.
الهام چرخنده یا (ضربتی زن، هفته)
دنیای شهرت و هنر بی نهایت بی رحم است، نمی دانم فیلم «تقدیم به رم با عشق» وودی آلن را دیده اید یا نه ؟ فیلم در یکی از خرده پیرنگ هایش روایتگر داستان فردی به نام لئو پولدو است. لئو کارمند ساده ای است که یک روز صبح با خروج از خانه در می یابد که بی دلیل تیتر یک رسانه ها شده، او در سبک زندگی جدیدش از دست خبرنگارها و پاپاراتزی ها عاصی شده و دائما در حال فرار از آن ها است.
پرسش های بیهوده ای چون: صبحانه چه خورده ای ؟ ساعت چند به خواب می روی ؟ او را کلافه کرده، اما رفته رفته لئو پولدو یاد می گیرد که چگونه آرزوهایش را باقدرت رسانه ها که او را سلبریتی کرده اند، برآورده کند چندی بعد پاپاراتزی ها بنا به مصالح رسانه ها او را کنار می گذارند و لئو که این بار عدم توجه مردم او را عصبانی و حیرت زده کرده، برای جلب توجه کارهای عجیبی می کند تا شاید کسی او را بشناسد!
احمد رضا احمدی یا (شعر تو را می خواند، هفته)
خبر رفت و آمد چند باره احمدرضا احمدی به بیمارستان دل عاشقان ادبیات را لرزاند. نسل احمدی جوهره ای داشته که تا امروز در میان نسل های بعدتر یافت نشده، ترکیبی از آرمانخواهی و سخت کوشی و تعهد و البته سواد، انتشار شماره جدید ماهنامه فیلم به سردبیری اصغر فرهادی که بازسازی عکس سه تن از بزرگان سینما ( انتظامی، کشاورز، رشیدی) را روی جلد داشت، در این هفته بار دیگر وجود پر افتخار این نسل دوست داشتنی را در ذهن اهالی هنر زنده کرد و البته تقدیر از مسعود کیمیایی یار شفیق احمدرضا احمدی در خانه هنرمندان که با خاطره بازی همراه بود. آرزو می کنیم احمدی هر چه زودتر بهبودی کامل پیدا کند؛ یک لحظه بودنت غنیمتی است برای یک عمر بودن ما…
«بیمارستان های زیادی را در عمرم دیده ام؛ همه در ساعت هفت شب شام می دادند و باید در ساعت هشت خوابید. این همه بیمارستان در شعر من جای نمی گیرد…مرا عفو کنید که در شعرهایم از بیمارستان می گویم، این زندگی وسعت ندارد محدود است »
احمد رضا احمدی از «شعرها و یادهای دفترهای کاهی»
عضوشورای شهر یا (بی رحمانه، هفته)
همسر موقت یکی از اعضای شورای شهر تهران با حضور در ساختمان شورا جنجالی را دامن زد که دودش به چشم عضو بخت برگشته شورای شهر رفت و بس در این میان مردم با فوران حس کنجکاوی به دنبال نام می گشتند که اتفاقا بی اهمیت ترین مور در این گونه قضایا همان نام است هرکه بوده نامی بوده که می آید و می رود کمی تحلیلی تر که نگاه کنیم در می یابیم تا چه اندازه بی رحم شدیم، در فضایی که رسانه ها بر زندگی ما مسلط شده اند، تکثیر شبانه روزی تصویر و خبر و تکرار بی رحمانه ی بی رحمی تمام اصول های اخلاقی زیر پا گذاشته، حالا فقط لذت مانده و مصرف، مثل دیدن تصویر سر بریدن های داعش؛ نوشیدن جرعه ای خشونت در قالب یک کلیپ، نیت من به هیچ وجه اعاده حیثیت از نامبرده نیست، چه بسا از لحاظ مسلک و رفتار هیچ قرابتی با فرد مورد نظر ندارم و در دورترین زاویه به او و طیف فکری او ایستاده ام و می دانم که نامداران نمی توانند و نباید از حریم خصوصی بگویند، خاصه آنکه پای حریم به سالن شورا باز شود. مقصودم چیز دیگری است این فوران بی عاطفه ی قضاوت های سطحی است که گاها جبران ناپذیر است. کمی سکوت، کمی تفکر، کمی مداقه… همین کم ها شاید اوضاع را آرامتر کند.
وحید شمسایی یا (گریه در خنده، هفته)
این که وحید شمسایی در چهل سالگی جایزه بهترین بازیکن سال آسیا را از آن خودش کرده است و پرچم ما ایرانی ها در مقر کنفدراسیون فوتبال آسیا بالا برده در نگاه اول خوشحال کننده و غرورانگیز است، اما با کمی مکث در می یابیم چقدر فوتبالمان فقیر شده که دیگر هیچ عنوانی را از آن خود نمی کند، فقیر شده ایم چون هیچ ساختاری حتی از نوع معیوب اش را هم در پرورش بازیکن نداشته ایم.
تغییر سبک زندگی و گسترش تکنولوژی و عمومی شدن آن کودکان و نوجوانان را از فضاهایی مثل گل کوچک و بازی های محله ای و خیابانی دور کرده، نسل های جدیدتر ساعت ها پای لب تاب و تبلت و گوشی می نشینند و والدین هم چون خطری عینی را لمس نمی کنند، تن می دهند به این شکل گذران اوقات.
از آن طرف سرگرمی سازی نوجوان از طریق فضاهایی چون زمین های بازی برای نهادهای مسئول دردسر ساز و هزینه آور است، پس کوچه ها و خیابان ها از وجود سالنی بازها خالی می شود و پیش بینی اش سخت نیست که فوتبال سالنی هم در نسل های بعدی خیلی موفق نخواهد بود، همان طور که پس از گذر از دوران تخریب زمین های چمن، امروز فوتبالیست های خوبمان به انگشتان یک دست هم نمی رسد.
حمید مصدق یا (یادبود،هفته)
هفتم آذر هجدهمین سالگرد درگذشت «حمید مصدق» شاعر ایرانی بود، شاعرها نمی میرند حداقل تا زمانی که شعرشان بر لب مردمان جاریست و زندگی را با میراثشان قابل تحمل می کنند.
در تو / هزار مزرعه خشخاش تازه است / آدم/ به چشم های تو معتاد می شود…-
تو به من خندیدی / و نمی دانستی/ من به چه دلهره از باغچه همسایه / سیب را دزدیدم-
وای باران ؛ باران / شیشه پنجره را باران شست / از دل من اما / چه کسی نقش تو را خواهد شست-