تقدیم به حضرت علامه حسن حسنزاده آملی
بگذار حسنزاده سلامی به تو گویم
یک دم چو بهشت آن رخِ پُر نورِ تو بویم
عیبم مکن ار نامِ تو چون کودکِ اَبکم
آورده به لب، بسته بلا راهِ گلویم
دریای عمیقی تو و من بر لبِ ساحل
دستی به کمر، غمزده، بشکسته سبویم
پشتِ درِ کاشانهی تو گشته چو حلقه
صد دیده به یک دَم دَمد از شوق به رویم
از خارِ بیابان شده چون قطره گریزان
جز کِشتگهِ معرفتت گوی چه جویم ؟
آن روز چو بگشوده شد آیینهی بابت
آهوصفت و تشنه سوی چشمه دویدم
افسوس که یک ثانیهات بیش ندیدم
در وصفِ کمالِ تو زبان لال شود لال
کی دهر چو تو نادره آرَد به دو صد سال ؟
آیینه چه سان روی تو را نقش نماید ؟
موّاجتر از بحری و پرّان به بسی بال
غمگین مشو ار قلّهی عرشیِ تو بیند
در خوابِ کهن، دانه شنی خفته به گودال
شیرین بوَد ار خسروِ خوبان به دو صد تیر
انبوهِ گدایان بنشانَد به یکی خال
حاجی به بیابانِ بلا کی رَمَد از خار ؟
بگریزد اگر، کی نگرد کعبهی آمال ؟
بگذار بنوشم نمی از بادهی نابت
بنگر که چهسان تشنه به سوی تو پریدم
افسوس که یک ثانیهات بیش ندیدم
در دفترِ دل، نامِ تو بیخونِ دوات است
خورشیدصفت، یکسره ینبوعِ حیات است
از خامهی تو هرچه تراوید و تراود
مرآت و تجلّیگهِ اسماء و صفات است
دیوانِ تو خواندن نه کسی نیک توانَد
در چامهی جان، غرق شدن عینِ نجات است
در وادیِ دانش به ابد راه سپردن
بیآبِ حیاتِ تو همه نارِ ممات است
ترسم چو کمی بیش ثنای تو بگویم
گویند که این شیفته از جمعِ غُلات است
افسوس! چه دانند ز بارانِ سحابت ؟
ای آنکه ز رویت چو گُل از شاخه دمیدم
افسوس که یک ثانیهات بیش ندیدم
من پرسشم و آمدهام سوی جوابت
تا بنگرم آن صورتِ بیحدّ و حسابت
جُرمم! به امیدی که کنم جامه مبدّل
با کهنهثوابی ز نهانگاهِ ثیابت
ای کاش که در دل سفری پیش بگیرم
تو قافلهسالار و من از جان به رکابت
دریا نتوان بینگهت گشت شناور
باید که شدن غرقِ تمنّای سرابت
در آتشِ هجرت شدهام گرچه گرفتار
واللَه چو شَکر یکسره عَذب است عذابت
بگذار حسنزاده سلامی به تو گویم
چون دیدمت ای جان ز چه برجاست امیدم ؟
افسوس که یک ثانیهات بیش ندیدم
ح . ش . مهرآیین
آمل – پنجم آذرماه 1394