هراز نو :احمد دواتگر از ایثار گران هشت سال دفاع مقدس هربار یکی از خاطرات زیبا و ناب خود را برای مخاطبان گرامی هراز نو ارسال می نماید اگر خاطر عزیزان باشد قسمت اول تک فاو ( اینجا ) با عنوان” ای به فدای شما بچه های ناز “در این پایگاه خبری منتشر شد که مورد استقبال شما عزیزان قرار گرفت حال به مناسب روز ورود آزادگان قسمت دوم و آخر تک فاو در۶۷/۱/۲۹ و اسارت راوی (احمد داوتگر ) را با هم می خوانیم .
با همان گروه اندک حدودا یک ساعتی ایستادگی کردیم از هر طرف آتش سنگین دشمن بود که روی سرمان ریخته می شد لحظه ای آتیش دشمن قطع نمی شداز دور فرار بچه ها از سه راه صلواتی به سمت اروند رود به راحتی دیده می شد کم کم فضایی که ما در آن سنگر گرفته بودیم می رفت تا به طور کامل توی محاصره دشمن قرار گیرد.
تانک های دشمن از ضلع شرقی کنار جاده فاو بصره و همچنین جاده فاو البهار درصدد دور زدن و قیچی کردن ما بودند لذا چاره ای جز این که از اون منطقه دور شویم نداشتیم صدای شنی های تانک که از روی جاده فاو البهار به سمت ما در حال حرکت بودند خیلی راحت به گوش می رسید لذا تنها راه حل عقلایی در اون زمان خروج از آن مکان بود از این رو به بچه ها گفتم یکی یکی از روی جاده به صورت سینه خیز حرکت کرده و در پشت جاده به سمت اروند موضع بگیرند .
همزمان با این کار برای آنکه بچه ها بتوانند با مشکل کمتری به اون سمت بروند چند گلوله آرپی جی شلیک کردیم که کارساز واقع گردید رفتنمان به اون سمت بدون هبچ تلفاتی صورت پذیرفت برای دقایقی توی همون موضع پدافندی برای بار دیگر چند گلوله آرپی جی به سمت تانک های عراقی که هر لحظه فاصله آن ها به سمت ما کمتر می شد شلیک کردیم متاسفانه به هدف اصابت نکرد توی اون لحظه پر استرس چیز چندانی به ذهنم نرسید و تنها چیزی که به نظرم خطور کرد این بود که به سمت اروند فرار نماییم چون تنها گروهی که در اون منطقه مانده بود همین جمع اندک ما بود.
به بچه ها گفتم با فاصله چند متر از یکدیگر به سمت اروند حرکت می کنیم تا آمدیم حرکت نماییم گلوله ای نمی دانم خمپاره ۶۰ بود یا آرپی جی کنارمان منفجر شد دو تا از بچه های اهل گنبد شهید شده بودند مظفر نوروزی نیز با همان انفجار مجروح شد ، دقیقا یادم نیست به محمودی بود یا علی جمعه و یادم نیست گفتم مظفر را روی کولتان بگذارید و بیارید عقب شهدا بمانند تا ببینیم چه خواهد شد.
در حالی از دوستانمان فاصله می گرفتیم که خودمون راضی به این کار نبودیم چند باری هم بچه محل های این دو شهید از پشت به آن ها نگاه کرده بودند تنها چیزی که به یاد دارم و توی ذهنم باقی مانده این که به اونها گفته بودم بچه ها سریع تر حرکت کنید تا مشکلی پیش نیاید هنوز زیر جاده ای قرار داشتیم که با آسفالت آن ۲ متری فاصله داشت به یک باره با شلیک دوشکایی که روی تانک های عراقی قرار داشت همه برای لحظاتی زمین گیر شده بودیم بار دیگر پا شدیم و به حرکتمان ادامه دادیم در همین حین گلوله دوشکا به گردن شهید مظفر نوروزی برخورد می کند که در جا به شهادت می رسد برای دقایقی دوستان بهشهری بالای سرش نشسته بودند با التماس از اونها خواستم بلند شوند و…………پا شدیم و بار دیگر به راهمان ادامه دادیم.
این بار به سمت امام زاده سید زکی حرکت کردیم چون می دانستم به دلیل پوشش منطقه از درختان نخل از یک سو در دید عراقی ها قرار نداریم و از سوی دیگر با حرکت از این سمت راحت تر به اروند می رسیم توی این لحظه خدمه تانک های عراقی به راحتی دیده می شدند نمی دونم کدام یک از بچه ها که گفته بود نگاه کنید عراقی ها از دور اشاره می کنند اسیر شوید برای چند ثانیه ای نگاهی به تانک های عراقی انداختم ستونی از تانک ها به سمت ما و همچنین نخلستان ها در حال حرکت بود گهگاهی هم از داخل نخل ها صدای شلیک سلاح بچه های خودمون نیز به گوش می رسید.
می ترسیدم نکنه توسط بچه ها مشکلی.برایمان پیش بیاید توی این فکر بودم و خواستم از تپه ای که روبروی ما قرار داشت وپشت آن نیز نخلستان ها قرار داشت عبور نماییم که نفهمیدم چه اتفاقی افتاد خودم را انداختم اون طرف تپه که دیدم جفت پاهایم تیر گرینوف خورده است علی جمعه که نسبت به بچه های دیگر قوی تر به نظر می رسید خواست مرا کول کرده و بیاره عقب به او و دیگر بچه ها گفتم بی خیال من شوید و به راهتان ادامه دهید چون موجب کند شدن حرکت شما خواهد شد هر چه اصرار کردم قبول نکردند حتی یکی دو مورد هم روی سرشان داد زدم برید برید شما را به خدا برید گیر می افتادید اما آنها به بهانه این که راه را بلد نیستند به هر طریقی که بود مرا تا لب آب لنگان لنگان بردند.
صحنه عجیبی بود کلی از بچه ها از لشگرهای امام حسین؛ ثارالله؛ نجف اشرف و ۲۵ کربلا گرفتار شده بودند اما دریغ از یک قایق و یا لندی گراف و یا……… توی حاشیه اروند مانده بودم چه بکنم بچه های گردانمون هم اونجا حضور داشتند صدای تانک ها که به سمت اروند به حرکت در آمده بودند به راحتی قابل شنیدن بود داد زدم و به بچه ها گفتم هر کس شنا بلده بره توی آب و خودشو برسونه اون سمت وگرنه اگر عراقی ها برسند همه را قتل و عام خواهند کرد.
کم کم تانک ها در حال نزدیک شدن به اروند بودند که پیراهن مقدس سپاه را به همراه زیر پوشی که توی تنم بود درآوردم داخل جفت پوتین هایم کلی خون به واسطه مجروحیتم جمع شده بود که نتوستم به راحتی آن ها از پایم در بیاورم بدون مکث کردن پریدم توی آب چند متری با دست توانستم شنا کنم از آنجاییکه خون زیادی ازم رفته بود دیگر رمقی برای شنا کردن نداشتم عراقی ها توانسته بودند خودشان را به لب اروند برسانند خوب یادمه اونها خیلی از بچه ها را کنار اروند به شهادت رسانه بودند .
اون صحنه های عجیب اما تلخ هنوز هم که هنوزه توی ذهنم باقی مانده است عراقی ها با استفاده از دوشکا هایی که روی تانک ها نصب شده بود و همچنین سلاح پلارمین که بصورت رگبار شلیک می کرد داخل آب را به شدت زیر آتش خود گرفته بود خدای خود را شاهد می گیرم که توی اون صحنه واقعا وحشتناک بسیاری از عزیزترین پاره های تن این ملت و فرزندان آقا روح الله توی اون لحظه مظلومانه به شهادت رسیدند چند بار برای این که دیده نشوم سرم را زیر آب بردم این در حالی بود که با همان بدن مجروح تا نصف اروند شنا کرده بودم شدت حرکت آب در زیر رودخانه آنقدر زیاد بود که هر لحظه فکر می کردم پاهایم دارند از بدنم جدا می شوند در یک چشم به هم زدن احساس کردم که دیگه رمقی توی بدنم نیست و هر آن احتمال می دادم که در حال غرق شدن می باشم .
چند بار ی هم آیه وجعلنا من بین ایدیهم و…را خواندم چون معجزه آن در عملیات های مختلف دیده بودم داشتم شهادتین را می گفتم که دو نفر از بچه های اصفهان از لشگر امام حسین روی یک پل خیبری به صورت درازکش به سمتم آمدند و با همان لهجه شیرین اصفهانی گفتند داداش بیا بالا تا غرق نشی دستم را تکیه دادم به بدنه پل تا نفسی تازه کنم به اونها گفتم چرا روی پل دراز کشیدید عراقی ها شما را می بینند.
هنوز صحبتم تمام نشده که تیری به پشت یکی از اون دو نفر اصابت کرده و اون بنده خدا در حال جان دادن به داخل آب افتاد اون یکی داد می زد تو رو خدا داداشمو بگیر نزاز بره زیر آب تا اومدم اونو بگیرم دیگر کار از کار گذشته بود بنده خدایی که روی پل قرارداشت خودشو انداخت داخل آب و دایما می گفت :داداش جواب خانواده را چه بگم و…… به او گفتم کی بوده جواب داد داداش کوچکم بود و…
در همین حین سر و کله علی جمعه پیدا شد دایما می گفت فلانی دست خودتو یواش روی گردنم بذار تا با هم برویم عقب گفتم گیر دادی به من برادر برو علی جان همین که تا لب آب مرا کشان کشان آوردید کار بزرگی کردید داشتم ازش خواهش می کردم ولم کند اما او دست برداد نبود داخل آب به یکباره احساس کردم بار دیگر پای چبم تیر خورده است از اون لحظه به بعد بود که دیگه چیزی نفهمیدم که دیدم آب مر ا به سمت فاو آورده و در کنار کشتی غرق شده کنار اروند انداخت آسمان بالای سرم سیاه به نظر می رسید و انگار روی سرم خراب شده بود فکر همه چیز را توی جنگ کرده بودم جز اسارت .
از قرار علی جمعه عزیز وقتی توانست سالم خودشو به عقب برسونه به خانواده ام گفته بود که من توی آب شهید شده لذا خانواده برایم مراسم چهلم و سالگرد برگزار کرده بودند .
روح همه ی اون مردان بزرگ که امروز امنیت و عزت جمهوری اسلامی ایران به واسطه ریخته شدن خون آن ها می باشد شاد
خداوندخیرتان دهدانشاءالله که موجبات سرافرازی ملت رافراهم نمودید!!!!
حاج احمدیکباردیگردوستانش رابه فاوبرد!