سراينده : منصور متين
==================
بلبلان را لــحن خوش از باي بِسْمِ اللَّهستی
نقشي از سـرّ نهان در هر سـخن پيداسـتي
آنـكه رحمن و رحيمش ذكر دائم شد به لب
زمـزم جانـش بجوشـد ، عقل ناميـراسـتي
هـر كسي را مشـربـي و هـر امــامي امـتي
روزگــار مــا کــه دور غیـبت کبــراسـتی
نسـل سـرگردان و نافرمـاني از نـوع بشـر
در زميــن چون عهد موسي واله و شيداستي
ز آتشی کـز بار عصیان خرمن آدم بسوخت
كـار خلـقان بـر مـزاج زهره و صفـراسـتی
مـردمي در انتــظار ميـم و حا و ميـم و دال
راز ایـن حـرف مقـطع مــژدۀ فــرداسـتی
در چنـين ايـام تـاريك و پريشـان روزگار
صـد هـزاران شكر بـايد كه مـرا مولاسـتي
پيـر ما كـز اهل شـام است، آفتاب ملک ری
پرتـوی بر وي فكـند و شاه و شاهنشاسـتی
ایکـه در ره مانده و آتش بجـويي يك قبس
شـعلهاي بنـگر كه در مازانـدرون برپـاسـتی
نقـشۀ کـوه دمـاوند از حکـیم طـوس پُـرس
تا بـداني كـآن هـزار و يك رهـش ايـراستي
مُلك كيـخسرو چه باشد، تاج فرخزاد چيست؟
پيــر مـا بـوذرجْمِـهـر و جـامجـم داراسـتي
آن شـهانشـه كه سكنـدر وار عالم را گرفت
هرچه خـواهد، هـر زمان ، با امر كُنْ انشاستی
سـرو قـامت ، شـیر پیکر، با عصـاي موسوي
مـوج جـانها میشـکافد آنكه خـود دریاستی
ذوالـحسن بر آب و بـاد و ابـر ميبيـني سـوار
رام خـرقـانی اگـر آن شیــر و اژدرهـاسـتی
حافـظ و عـطار اگـر مـرغان عشقي ديـدهاند
پيـر مـا رهـپـوی فـتـح قـاف بـا عنقـاسـتی
از جلالـش پـرده بـردارد ، همـه حيرت شوي
از جمـالـش بـا تــو گـفتـا لـؤلـؤ لالاسـتي
درّی از بـَحـر محبـت بـر لـب سـاحل فتـاد
كـاین زمان دشت خزر از نور آن خضراسـتی
گوشـه خلـوت گزيد و دامـن صـحرا گـرفت
زین سبب ديگـر نه انـدر شهر ما غوغـاستی
بیخبر از قیصـر و کسـری و خاقان و خدیو
راهب و مرتاض و شيـخ و مـرشد و باباستی
عالـمی در عالـم ديگـر نمايـد نـو بـه نـو
کـاش دیدی که قیامت در تنی برپـاسـتی
خاكيانش در ستايش، عرشيانش كـفزنان
پاي بر فـرش و سفیر نَّشْـئَة الْأُولىسـتی
دفتر و ديوان ندارد، شطح و طاماتش مدان
خـاطرات جبـرئـيل از لیلـهالاسـراءسـتی
گر نشان شام و شاماتش بخـواهي نیکبين
این شـراب و خـون دل از پیـاله عیسـاستي
نيك بنگـر تـا بـدانـي بـا امـام عـاشـقان
در حجــاز و در نمـاز مَسْـجِدِ الْأَقْصَيستـی
از صفـورا و طهـورا روضــه خواند بر امـام
شأن ابنــاي نبــوت يك به يك دانـاسـتي
یک فــدک از علـم عالم در فصوص جان او
منقبـت گـوي مـقـام حضـرت زهـراسـتی
نوجوانـي كـه گرفتي جام توحيد از رضـا(ع)
مـظهـر خُــذِ الْـكِتـاب و قُـوَّت يحيـاستي
بازگويم آنچه گفتش روزگـاري پيش از اين
محـرم اسـرار حــقّ از ذرّه تـا بیضـاسـتی
آنـچه نـاداني بپـرس و لاتُـؤاخِذْني مگـوي
كَيْفَ تَصْبِر نشنـوي ، بر حكـم شاءَ اللَّهستي
فـاش میگـوید هُـوَ اللَّهُ أَحَـد را بـا همـه
كارو بـار چـرخ گـردون نـزد او افشاسـتي
رتـق و فتق آسمانها درس دشواري نبود
دور هر اختر در اسطـرلاب او احصـاسـتي
اين کنـایات و اشاراتـش بـه رمـز ابجدي
یک سرانگشت از حساب عَلَّمَ الْأَسْماستی
اين الهی و الهیها کـه میآیـد به گـوش
امتثـال سَبِّـحِ اسْـمَ رَبِّكَ الْأَعْـليسـتی
مونس جانش بخواني اُنسگيـري با ملك
دسـت ردّ بـر سینـۀ دنـیا و مافیـهاسـتی
أَنَّهُ الْحَقّ را تلاوت ميكند باصوت خوش
بـر مـزار هر چه گبـر و شیخ ناترساسـتی
اینکـه خـواند قـوم را بـر پیـروی از انبیـا
در مقام آل یـاسیـن، جـاءَ مِنْ أَقْصَاسـتی
قُلْ تَـعالَوْا خواند و مـا را بدان سو بركشد
ای دريغا نفس كـاندر كجـروي برجـاسـتی
گـر دعـايش هیچ آهـی بـر نمیآرد ز مـن
مـار و کــژدم انـدرون شیشـۀ دلهاسـتي
جـان آدم را به قـرآن و بـه برهـان وانمود
انـدر این صنعت بـدان استـاد بيهمتاسـتی
گـر هزاران تن گمـان همسـري با او کنند
آن خیـال بـاطـل و تنهـاي در تنهاسـتي
جمـله دانـايـان عالـم سر به تعظيـم آورند
مدعـي خـود دانـد او مهـر جهـانآراسـتي
آنچه گفتم كی بود در وصف ماه و مشتری
وصف خورشید از زبـان شب پَره اعماسـتی
جـان نابیناي مـن كِي خود تـواند ديـد او
قصـۀ مـور و سلیـمان حـرف استثنـاستی
خلق گوينـدم مگو از خُلق شاهان بیـم دار
در امـانم زانـكه رمـزي در ميـان ماسـتی
رو به روي كعبه بنشـيني ثـنا آيـد به لب
شاه خوبـان، پير عارف، قبله جانهاستي
در دبستان ولايت درس و مشقي كي بود
ار بـود، اوصاف مـولا از الـف تـا يـاستي
(شهريور 1393، منصور متين)