دو ماهی از مرگ او میگذرد و این هفته آخرین نمایشگاه نقاشیهایش در لندن برگزار شد. این نمایشگاه حرفی خاص دارد، چرا که او بر روی ماهیت ادراک و تجربه بصری پس از نابینایی تمرکز کرده است.
سارگی مان (Sargy Mann)؛ تابلوهای او را در فضای مجازی نیز میتواند مشاهده کرد
در دوران دانشجویی هم در مورد «ادراک بصری» مطلب میخواندم، اما با شروع بیماری در چشمانم خودم هم بیشتر علاقهمند شدم تا در مورد آناتومی چشم بیشتر و بیشتر بدانم.
در سال 1989 به بیمارستان تخصصی چشمپزشکی رفتم و آنجا مشخص شد کاملا نابینا هستم. البته من تا حدی بسیار محدود میتوانستم ببینم و بعد مشخص شد که درست میگویم. در سال 1990 از لندن به سافک رفتیم و دیگر نمیتوانستم با رنگروغن نقاشی کنم. بیناییام دیگر سو نداشت و آن بیمارستان به من یک تلسکوپ چشمی قوی داد. با کمک آن و حافظه کوتاهمدتم نقاشی میکردم. حتی اگر کسی آن اطراف بود از او کمک میکردم تا جزئیات را به من بگوید. با آن تلسکوپ من سعی میکردم واقعیت را تجربه کنم و بعد آن را نقاشی کنم.
در سال 2002 بیناییام آنقدر کم شده بود که تن به عمل پیوند قرنیه دادم. پزشکان قرنیه سالم چشم راستم را روی چشم چپم گذاشتند و یک قرنیه اهدایی را در چشم راستم گذاشتم. اولین بار بود که در طول آن سه دهه بینایی من به جای بدتر، بهتر شده بود. البته این رویه ادامهدار نبود. در ماه مه 2005 میلادی همراه به پسرم به کاداکِس در شمال اسپانیا رفتیم. درست همان چیزی بود که من میخواستم: دریای آبی مدیترانه، سقفهای نارنجیرنگ خانهها و نور تابان خورشید. همه چیز عالی بود و تنها یک مشکل وجود داشت: من اصلا نمیتوانستم حتی یک نقطه را هم ببینم!
روز بعد حتی از آن روز هم زیباتر به نظر میرسید. چشم چپ من درد میکرد. به همسرم گفتم. او چند دقیقه بعد متوجه اتفاقی شد و گفت: «وای نه! از چشم چپت داره خون میاد.» من منتظر این اتفاق بودم: نابینایی کامل. اما بیشتر از آن از یک چیز دیگر میترسیدم و آن بود که باید برای همیشه نقاشی را کنار بگذارم.
بوم نقاشی را برداشتم و یکی از سوژههای درون ذهنم را نیز انتخاب کردم. مرتب بوم نقاشی را لمس میکردم تا آن را حس کنم. فرچه را برداشتم و بر گوشه بالای راست بوم را رنگ زدم و «دیدم» که رنگش آبی شد. این خاطره ذهنی من از نقاشی نبود بلکه نوعی ادراک ذهنی من بود. البته جنس این ادراک با ادراک شما متفاوت است. پس از آن زیاد به این مسئله فکر کردم و به این نتیجه رسیدم: «چرا که نه؟! » درست است که نابینا هستم اما رویاهایم کاملا دستنخورده است.
حدود یک ساعتی نقاشی کردم و به ناگهان متوجه شدم دخترم از کنارم رد شد. از او پرسیدم: «عزیزم این تابلو چطور شده است؟»
«خیلی خوب شده. واقعا زیباست.»
«خب تو میتونی بهم بگی که چه چیزهایی در این تابلو میبینی؟»
«خب بذار ببینم… در گوشه سمت چپ پایین تابلو یک میز کوچک وجود دارد که پیتر (پسر سارگی مان) بر روی آن نشسته است و در مقابل آن یک پنجره بزرگ نقاشی شده است. آسمان نیز پیداست و در دوردست نیز تپهها و دریای آبیرنگ دیده میشود. در سمت راست تابلو نیز یک درگاه ورودی دیده میشود که نور خورشید به سمت بیننده میتابد.»
دقیقا همان توصیفی بود که انتظارش را داشتم. بنابراین یک نتیجه میتوانم بگیرم: درست است که نابینا شدم اما نقاشی هنوز جریان دارد.
در یک سال و نیم بعد از آن هرچه تصویر در ذهنم داشتم را کشیدم و برخی سوژهها را از میان خاطراتم انتخاب میکردم. حاصل کار در یک گالری به نمایش درآمد و بیشتر نقاشهایی که برای آنها احترام قائل بودم به من بازخورد مثبتی نشان دادند. مشکل بعدی این بود: «برای تابلوهای بعدی چه بکشم؟» خاطرات قدیمی واضح نبودند و تمام چیزهایی که در ذهنم بود را کشیده بودم. خودم هم علاقه نداشتم تا ورژن دوم یا سوم یک تابلو را نقاشی کنم.
گام بعدی کمک گرفتن از حس لامسه بود. انگار مغز من اطلاعات دریافتی از حس لامسه را با موقعیت مکانی شی در فضا نسبت میداد و از این طریق من توانستم آن را بکشم. من هیچ اطلاعاتی از رنگ و نورپردازی سوژهها نداشتم. در ذهنم هر چیزی را با رنگی نسبت داده بودم و آن را نقاشی میکردم. پس از 18 ماه یک نمایشگاه دیگر گذاشتم که آن هم موفق بود. اما دوست نداشتم که خودم را تکرار کنم. به همین دلیل یک تابلوی بزرگ در ابعاد 1.20 متر در 1.80 متر را کشیدم.
من رنگ و ترکیبهای رنگی را خیلی خوب میشناسم. همیشه برایم این پرسش مطرح شده که وقتی یک موسیقیدان بر روی موسیقی جدیدش کار میکند تا چه اندازه شبیه من فکر میکند. آیا او به این مسائل فکر میکند که صدای فلوت و کلارینت تا چه حد در موسیقیاش مینشیند؟ در 10 سال آخر با استفاده از تخیل و دانشی که از رنگدانهها در اختیار داشتم نقاشی کردم. من میدانستم که رنگها هنگام ترکیب شدن با هم چه رنگی را به وجود میآورند، در حالی که هیچ چیزی را نمیدیدم. نقاشیهای من خیلی پیشرفت کرد و پس از کلی بحث و گفتگو با همسرم فرانسیس تصمیم گرفتیم که در آمیختن رنگها با هم او به من کمک کند. نقاشی من از این طریق خیلی بیشتر پیشرفت کرد. من هرگز فکر نمیکردم که یک نقاش نابینا شوم و حالا به این نتیجه رسیدم که نقاشی بدون بینایی نیز ممکن است.