یوسف حیدری: دست های کوچک آنها چرخ بزرگ زندگی را به گردش در میآورد. در خردسالیشانه هایشان بار سنگین مشکلات را به دوش میکشد. چهره آنها آشناترین تصویری است که بسیاری از ما آن را دیدهایم. زیباترین رنگ برای آنها قرمزی چراغ راهنمایی است تا شاید در تراکم خودروهای پشت چراغ کسی در انتظار آنها باشد و با خرید یک شاخه گل لبخند کوتاهی را بر لبان آنها بنشاند.
دستان کوچک مردانه
معصومیت در چهره شان موج میزد. چادر مادر را محکم در دست گرفته بودند و میدانستند او تنها کسی است که همیشه نگران است. وقتی مقابل آنها نشستم باور نمیکردم با همان جثه کوچک و دستان نحیف چراغ خانه کوچکشان را روشن نگه میدارند. برادر بزرگتر چهره آشنایی دارد از 6 سال پیش در میدان ونک بوده است. پسرکی لاغر اندام که در کنـــار پیاده رو جوراب و دستمال میفروشد. کمی آن سوتر و در حاشیه یکی از بزرگترین مجتمعهای خرید تهران دخترک 11 سالهای چشمانش به نگاه مردمی است که شاید از او جوراب بخرند و همزمان چشم به برادر کوچکترش دوخته است که در میان هیاهوی جمعیت به دنبال کسی است که از او خرید کند. بامشاد 15 بهار را پشت سر گذاشته است اما میگوید خیلی زود بزرگ شده است. هیچگاه طعم کودکی را نچشیده و از 9 سالگی کار کرده است. فرزند سوم یک خانواده 7 نفری است و سالهاست که نان آور خانه شده است. یک سالی بود که به خاطر کار مدرسه را رها کرده بود اما با تلاش کانون جوانان مهر آفرین در کنار کار دوباره به مدرسه بازگشته است. میگوید: وقتی چشم باز کردم متوجه شدم در خانوادهای به دنـــیا آمده ام که با خوشبختی بیگانه است. سالها بود که پدر و مادرم از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بودند و در اصفهان زندگی میکردند. دو خواهر بزرگترم به خاطر مشکلات زندگی نتوانستند به مدرسه بروند و در کنار مادر در خانه کار میکردند تا بتوانند کمک خرج زندگی باشند. وقتی 9 ساله شدم فهمیدم که باید با کودکی خداحافظی کنم. نخستین روزی را که در کنار پیاده رو مشغول فروختن جوراب بودم، فراموش نمیکنم. از نگاه مردم میترسیدم و مراقب بودم کسی اجناس مرا برندارد. پدرم در کارخانه آجر اصفهان کار میکرد و شبها با دستان پینه بسته و چهره دود گرفته به خانه بازمی گشت. هر روز پس از پایان مدرسه خود را برای کار آماده میکردم و با خرید جوراب و دستمال از بازار به پیاده رو کنار سی و سه پل میرفتم و آنها را میفروختم. 6 سال قبل به خاطر اینکه بسیاری از اقوام و بستگانمان ما را ترک کردند تنها شدیم و به ناچار به تهرانآمدیم. این جابهجایی باعث شد هیچ مدرسهای در تهران مرا ثبت نام نکند و به این ترتیب با درس و مدرسه خداحافظی کردم. هر روز مسیر طولانی خانه مان در مولوی را تا میدان ونک طی می کردم و در کنار پیاده رو جوراب و دستمال میفروختم. بارها توسط مأموران شهرداری و بهزیستی دستگیر شدم. چندبار نیز آنها جنسهای مرا پس ندادند. مأموران بهزیستی کودکان دست فروشی را که جمعآوری میکردند به مرکز یاسر که در منطقه شوش قرار دارد میبردند و اگر کسی خانواده داشت به آنها اطلاع میدادند و بعد از گرفتن تعهد ما را به خانواده تحویل میدادند و اگر کسی خانواده نداشت از او در همان مرکز نگهداری میکردند.. بامشاد که یک سالی است دوباره پشت نیمکت کلاس و درس نشسته است، میگوید: با کمک کانون جوانان مهر آفرین چندماهی است در یک خیاطی کار میکنم و هفتهای 50 هزار تومان درآمد دارم. صاحب کارم انسان خوش قلبی است و خوشحالم که میتوانم در کنار تحصیل کار کنم. آرزویم این است که مهندس راه و ساختمان شوم و بتوانم درآمد خوبی کسب کنم و پدر و مادر و خواهرانم که هیچگاه طعم خوشبختی را نچشیدهاند خوشبخت کنم.
درس بزرگ معلم کوچولو
11 سال بیشتر ندارد. کارنامهاش را در دست گرفته و با خوشحالی آن را به خانم مددکار نشان میدهد. همه درسها را با نمره عالی قبول شده بود ولی میدانست تعطیلات تابستانی در انتظارش نیست. روزهای سال برایش فرقی نداشتند و باید هر روز مسافت طولانی رااز خانه تا میرداماد طی کند و در کنار پیاده رو جوراب و دستمال بفروشد. کوله پشتی مدرسه اش پر از جوراب و دستمال هایی است که باید آنها را به فروش برساند تا شاید زمان بازگشت به خانه کمی از سنگینی آن کم شده باشد. ساینا دختری که هیچگاه طعم بازیهای دخترانه را نچشیده است میگوید: 4 سال است که کار میکنم و درآمد روزانه ام با جنس هایی که دارم بین 15 تا 20 هزار تومان است. به خاطر شرایط بد اقتصادی خانواده دیر به مدرسه رفتم و در کلاس سوم ابتدایی تحصیل میکنم. وقتی خودم را شناختم متوجه شدم دختر آخر خانواده هستم و دو خواهر بزرگترم هیچگاه رنگ مدرسه را ندیدهاند. آنها تنها همبازیهای من بودند وقتی 7 سالم شد فهمیدم که باید برای تأمین هزینههای زندگی کار کنم. هر روز 4 ساعت کار میکنم. همراه با برادر کوچکترم سوار مترو از مولوی به میرداماد میآییم و کنار یکی از مراکز خرید این خیابان جوراب و دستمال میفروشیم. مردم زیادی با ماشینهای گرانقیمت به این مرکز خرید میآیند و هیچگاه اجازه نداده ام که بدون خرید جوراب و یا دستمال به من پول بدهند چون من گدا نیستم.
وقتی قرار شد ساینا از سختیهای کار در خیابان بگوید نگاهی به مادر کرد و در حالی که بغض کرده بود گفت: یکی از روزها که مقابل مرکز خرید جوراب میفروختم دو مرد و یک زن که سرنشینان خودرو گرانقیمتی بودند از من خواستند تا شیشه ماشین شان را تمیز کنم. یکی از آنها گفت اگر شیشه ماشین را تمیز کنی 10 هزار تومان به تو میدهم، قبول نکردم و گفتم جثه من کوچک است و نمیتوانم. یکی از آنها به بهانه اینکه میخواهد به من پول بدهد دست مرا گرفت و میخواست مرا داخل ماشین بکشاند که فریاد کشیدم و فرار کردم. خیلی ترسیده بودم.
وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم خیلی نگران شد و از آن اتفاق به بعد هر روز میخواهد که بیشتر مراقب خودم و برادر کوچکم افشین باشم. در مدرسه همه دوستانم میدانند کار میکنم. هر روز همراه با برادر کوچکترم افشین سوار بر مترو از مولوی به میرداماد میآییم کار ما از ساعت 5 عصر شروع میشود و تا ساعت 9 شب ادامه دارد. بعد از پایان کار دوباره سوار بر مترو به مولوی میرویم و از آنجا سوار بر اتوبوس بـــــــه خانه بازمی گردیم.
ساینا از آرزوهایش اینگونه گفت: بزرگترین آرزویم این است که معلم شوم و همراه با خانواده به افغانستان برگردیم زیرا در اینجا کسی را نداریم. عاشق پدر و مادرم هستم و دوست دارم به بچههای محروم و فقیر درس بدهم. در این سالها هیچ وقت عروسک نداشتم و هر بار وقتی از مقابل مغازه عروسک فروشی عبور میکنم ساعتها با عروسکهای پشت ویترین حرف میزنم.
سیلی سرخ
با گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد. نگاهش را به سه فرزندش دوخت که در کودکی و نوجوانی مجبور بودند برای تأمین معاش زندگی کار کنند. مادر بود و نمیتوانست غصه هایش را پنهان کند. 18 سال قبل وقتی اولین دخترش در افغانستان به دنیا آمد به امید پیدا شدن کار مناسب همراه با همسر به ایران مهاجرت کرد. لیلا 34 بهار زندگی را پشت سر گذاشته اما چهره شکسته اش حکایت از سالها درد و رنج دارد. میگوید: با 5 فرزند در یک خانه 40 متری اجاره ای در منطقه مولوی زندگی میکنیم. به خاطر شرایط زندگی نتوانستم درس بخوانم و بیسواد هستم. 4 سال قبل وقتی به تهران آمدیم شوهرم با چرخ میوه میفروخت اما شهرداری چرخ او را ضبط کرد و به همین دلیل در بازار تهران باربری میکند. مشکلات زندگی مان هر روز بیشتر و بیشتر میشود مجبور هستیم فرزندانمان را از کودکی به کار بفرستیم. روزهایی را پشت سر گذاشته ایم که هیچ چیزی برای خوردن در خانه نداشتیم . هیچ مادری دوست ندارد کودکش به جای کودکی کردن کار کند.صورت مان را با سیلی سرخ نگه میداریم. من که رنگ خوشبختی را ندیدم ولی امیدوارم فرزندانم درس بخوانند و خوشبخت شوند.