واقعيت اين است كه بنيان گذاران دوم خرداد، خودشان هم دقيقا نمي دانستند چه مي خواهند. يا اگر مي دانستند هيچ برنامه و استراتژي و تاكتيك مدوني براي تحققش نداشتند
درست يك روز پس از برگزاري دور نخست انتخابات سال ٨٤، ورق برگشت. تا ديروز، تمام دعوا بر سر “ارجحيت” كانديداهاي جبهه اصلاحات بود كه با اعتماد به نفسي كامل، رقيب را به هيچ انگاشته بودند و هرچه كانديد داشتند به كارزار انتخابات فرستاده بودند؛ چيزي شبيه همان دعواي “اصلحيت” كه رقبايشان در خرداد ٧٦ با آن مواجه بودند. آن روز اما دوگانه هاشمي-احمدي نژاد، تن و جان اصلاح طلبان را لرزانده بود.

از همان لحظه اي كه نتايج دور نخست اعلام شد، بودند كساني كه اعلام كردند حتي اگر يك “چوب” هم با هاشمي به دور دوم انتخابات برود، برنده بازي خواهد بود؛ چه رسد به محمود احمدي نژاد كه مبدع گفتمان عدالت گرايي و منتقد جدي گفتمان آزادي خواهي است.

همان روز براي مصاحبه سراغ عمادالدين باقي و حميدرضاي جلايي پور رفتم تا تحليلشان را از دور دوم انتخابات منتشر كنم. هر دو مصاحبه كوتاه و عجيب بود. هر دو نفر از پيش بيني و حمايت مستقيم طفره رفتند و كاملا اتفاقي صرفا به يك موضوع پرداختند: “اصلاحات برگشت ناپذير است”.

خلاصه حرفشان اين بود كه دوم خرداد چنان بنيانهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي جامعه ايران را دستخوش تحول كرده كه رقبا، بخواهند يا نخواهند، چاره اي جز تدوين شعارهاي اصلاح طلبانه و صدور فرامين آزادي محور ندارند. از نگاه آنان، دوم خرداد، به تعبيري كه از فلاسفه اسلامي وام مي گيرم پديده اي “اصيل” بود كه اصالتش را وامدار عوارض و وقايع بيروني و پيراموني نبود. به گمان آنان، تير از چله كمان رها شده بود و حالا فرقي نمي كرد، هاشمي يا احمدي نژاد، به دلخواه يا به اجبار، چاره اي نداشتند جز آنكه رداي اصلاح طلبي بر تن كنند و برگي بالاتر رو كنند و شعارهاي خاتمي را مصادره كنند و اگر چنين كنند كه خب فبهاالمراد.

اما اين فقط ظاهر ماجرا بود. لااقل امروز مي توان بي پرده اعلام كرد كه حضور احمدي نژاد همه تحليلگران اصلاح طلب را به وحشت انداخته بود. او آمده بود تا در برابر مردي بايستد كه نماد حاكميت سرمايه سالار بود و مجري طرح استضعاف مستضعفين (هاشمي دست بر قضا بر همان تختي تكيه زده بود كه ناطق نوري در سال ٧٦؛ و البته بسياري از ما ندانستيم)

طرفه اينكه هيچكس به خوبي احمدي نژاد نمي دانست براي برنده شدن در كارزار، بهترين كار اين است كه كاري نكند و بگذارد افكار عمومي او را همان گزينه اي بداند كه قرار است امپراطوري امپراطوران را خاتمه دهد و سند ملك را به نام صاحبخانه هاي اصلي اش بزند كه آه در بساط ندارند تا با ناله سودا كنند.

امروز، پس از گذشت ١٨ سال، وقتي اهل فرهنگ حال و روزشان را در دولت تدبير و اميد بررسي مي كنند، حق دارند حيرت كنند كه اگر اصلاحات برگشت ناپذير بود، پس “اينجا” كجاست كه ما ايستاده ايم؟

در مقام تحليل سياسي مطمئنا مي توان حكم كرد “اوضاع” در بسياري عرصه ها بهتر از سه سال پيش و چهار سال پيشتر است و صبوري پيشه كرد و حكم به تدبير و تامل داد و همين روحيه را ميوه بذري دانست كه در دوم خرداد ٧٦ كاشته شده است. اما مگر قرار است همه تحليلها سياسي باشند؟ مگر قرار است تا ابد استراتژي “خدارو شكر بدتر ازين نشد” محور تمام فعاليتهاي ما باشد؟ روزنامه هاي امروز ما امتداد روزنامه هاي دوم خردادند؟ سينماي ما ادامه همان سينماست؟ اصلا به فرض كه تمام اينها به هيچ؛ آخرين بار كلمه “آزادي” حتي در مقام شعار، كي به گوشمان خورد؟

به همين خاطر است كه امروز مي توانيم هنگام تحليل شعار برگشت ناپذير بودن اصلاحات، آن را صرفا “اسلوگان”ي بدانيم براي واداشتن حريف به آنچه “ما” مي خواستيم.

احتمالا آن تحليلگران امروز هم مي توانند و حق دارند استدلال كنند كه ايران پس از دوم خرداد ايراني ديگر شد و هيچكس نتوانست آن را به دوران پيش از دوم خرداد بازگرداند. شايد هم درست بگويند. بالاخره پس از خاتمي نه روسري ها جلو كشيده شد و نه روزنامه ها تيترهاي سه خطي با فونت ٥٢ چاپ كردند (كه البته هم شد و هم كردند). اما براي من (مي ترسم بگويم ما و متهم به تعميم شوم)، كه دوم خرداد برايم اتفاق و صرفا اتفاقي از جنس فرهنگ بود كه در بستر سياست رخ داده بود آنچه در ساختار سياست ايران پس از انقلاب اصالت دارد (اگر قائل به اصالتي باشيم)، هرچه باشد از جنس دوم خرداد نيست. دوم خرداد براي من، ماه عسلي شيرين و رويايي بود در هاوايي، اما به خرج جيب ديگران. تمام كه شد، برگشتيم سر همان زمينمان؛ “بي تراكتور”.

واقعيت اين است كه بنيان گذاران دوم خرداد، خودشان هم دقيقا نمي دانستند چه مي خواهند. يا اگر مي دانستند هيچ برنامه و استراتژي و تاكتيك مدوني براي تحققش نداشتند. يا اگر داشتند هرگز گمان نمي كردند تحقق آرمانهايشان مستلزم پرداخت چه هزينه هاي گزاف و سنگيني است. درست مثل خود ما كه وقتي راديو پيغام تبريك ناطق را پخش كرد دانشگاه ها را گل و شيريني باران كرديم و به خانه كه آمديم پيشاني مادربزرگهايمان را بوسيديم و مهندسي را رها كرديم و روزنامه نگار شديم و سه سال نگذشته به “عبور از خاتمي” انديشيديم و چند سال بعد هم اين رنگ رخسارمان است كه خبر مي دهد از سر ضمير؛ اجتماعي تكه تكه كه هركدام از اعضايش به يكي از شهرهاي جهان پرتاب شده و احتمالا براي اينكه كم نياورد، بايد شكمش را تو بدهد و چروك پيشاني اش را بوتاكس كند و رنگ مو به دست، در به در دنبال كسي باشد تا “ريشه”ها را برايش مشكي كند.

من هم احتمالا نمي دانم چه شد و چرا. عقلم نمي رسد كه چه كسي يا چه كساني كدام راه را اشتباه رفتند و كدام بيراهه را شاهراه كردند كه چنين شد. اما مي دانم متهم كردن عده اي به افراطي گري و گناه تمام شكست هاي بعدي را به گردن آنان انداختن، مثل روي ديگر سكه يعني خاتمي را بي عرضه قلمداد كردن و حواريونش را به برج عاج نشيني متهم كردن، راحت ترين كار ممكن و ساده ترين روش براي تحليل پديده عظيمي چون دوم خرداد و نتايج پس از آن است. مثل تمام تحليلهاي ما كه “اصل”اش را خوب مي دانيم و اجرايش را بد، “خود”ش را شايسته مي دانيم و دور و بري هايش را فاسد.

هر اتفاق مثبتي در عرصه اجتماع را به دوم خرداد حواله دادن و هر معضلي را در نسبتش با دور شدن از آرمانهاي اصلاحات تحليل كردن و فرياد زدن كه ما مي خواستيم مملكت را گلستان كنيم و تلاشمان را كرديم و “ديگران”ي بودند كه نگذاشتند، حتي اگر درست باشد چندان به كار نمي آيد. راهي اگر مانده، مواجهه مستقيم است با زمين سخت واقعيت و تحليل جهان پيرامون آنگونه كه هست. به همين خاطر است كه امشب، درست در آستانه دوم خرداد، من يكي ترجيح مي دهم به جاي احساساتي شدن و اشك چشم به گونه راندن، به رسم احترام به همان بزرگواراني كه ماه عسل فرهنگي زندگي چهل ساله ام را رقم زدند، بنشينم و كمي فكر كنم؛ كاش يك نفر پيدا شود يك فنجان قهوه بدهد دست ما.

حمیدرضا ابک/روزنامه نگار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *