ظاهر این عکس شاید حرف خاصی جز ستایش پادشاهی نداشته باشد. پادشاهی عادل و مردم دوست که به خانه رعیت میرود و احوال او را میپرسد. این چیزی بود که دربار اعلی حضرت میخواست نشان دهد. اما…
اما در این صحنه سازی چندان ماهر نبودند. چرا.
اول به پاهای اعلی حضرت نگاه کنید. و همینطور پاهای ملکه. آنها با کفش روی فرش خانه روستایی قدم گذاشتند. فرشی که آن خانواده روی آن خوردو خواب میکند. و نماز میخواند. اما انگار این حرمتها برای اعلی حضرت اریامهر اهمیت نداشت. او تنها به ظاهر ماجرا دلخوش بود و به ژستهای تصنعی. ولی حقیقت انست که ژستهایش هم چندان باور پذیر نیست. نه از طرز نشستنش و نه از…
اما جادوی عکس چیز دیگری میگوید.
جادوی عکس به خصوص عکسهای پرتره در آنست که چشمهای فردی که در قاب عکاس قرار گرفته تا ظاهر شود هرگز دروغ نمیگوید. در عکس چشمهای هیچ کس دروغ نمیگوید. به چشمهای اعلی حضرت نگاه کنید. هرچیزی میتوان در این چشمها دید الا همدردی- الا همزبانی – الا همنشینی رئوفانه با رعیت. این چشمها نشان میدهد که صاحبش چندان از حضور در این محبس تنگ و کوچک راضی نیست. گیریم که تنها سرپناه رعیت باشد. اما اعلی حضرت تاب ماندن در آن را ندارد. این چشمها میگوید اعلی حضرت دل همنشینی با این مردم فقیر و ساده را ندارد. تاب سرکردن به اندازه یک وعده نان و نمک در کنار آنان را ندارد. اگرچه او با کبر و غرور بنشیند و صاحبخانه با احترام و چهار زانو. اگرچه تمام درودیوار خانه ی آن روستایی عکس اعلی حضرت باشد و کس و کارش.
امروز حسب اتفاق در اینستاگرام عکسی دیدم که مرا یاد عکس اعلی حضرت انداخت.
میدانم که بازیگران ما که از نقد ناپذیر پزشکان و وکلا و قومیتها زود به تنگ می ایند و از انها خرده میگرند اما خبلی از آنها الزاما خود نقدپذیر نیستند.
میدانم هستند و بودند روزنامه نگارانی که بخاطر نوشتن – فقط نوشتن – یک متن درباره بازیگری پایشان به دادگاه و زندان کشیده شده. اما آن حقیقت پنهانی که در این عکس برمن رخ نمود باعث شد نقدم را مطرح کنم.
من قصد مقایسه این سه بازیگر را با دیکتاتور و یا ملکه سابق ایران ندارم. بلا تشبیه آنها شر بودند ایشان خیر. اما حس مشترکی در این هردو عکس است.
بازهم به سراغ چشمها بروید. چشمهای سه دختر جوان با لبهای خندان و چهره هایی بزک کرده که نگاه تمام بینندگان را اول بخود جلب میکنند. اصلا خیلیها فقط این سه دختر خندان را می بینند و دیگر هیچ.
اما این سه دختر شاد و خندان تنها آدمهای توی این عکس نیستند. غیر از آنها دو مرد کهنسال و یک مرد جوان هم وجود دارند.
بازهم به سراغ چشمها بروید. چشمان دو پیرمردی که احتمالا مهمان دائم خانه سالمندان هستند و امیدی به معجزه ندارند. چشمان آدمهایی که در خانه سالمندان منتظر حضور عزیزانشان حضور فرزندانشان و یحتمل حضور مرگ هستند. آنها را با این سه دختر ترگل ورگل چه کار.
چشمهای این دو پیرمرد میگویند که بین آنها از یکسو و آن سه دختر سرخوش هیچ نسبتی نیست. هیچ فهم مشترکی. هیچ نشانی از همدلی و همزبانی…
هرچند میدانم ممکن است خانم یا خانمهای بازیگر از من ناراحت شوند. اما از آنها میخواهم مرا ببخشند. من این مطلب را نه به خاطر حضور تزئینی آنها در خانه سالمندان و نه به خاطر آنجوانک سرخوش – که یحتمل باشما نیست اما از حضورتان کیفور است – بلکه فقط بخاطر چشمان ایندو پیرمرد کهنسال نوشتم. انگار هیچ نسبتی بین شما با آنها نیست. انگار آنها گلهای ماشین عروس بزک کرده ای هستند که بعد از مراسم دور ریخته میشوند.
دو پیرمرد لا اقل در نگاهشان هیچ قرابتی باشما ندارند. شاید بگویید از کجا ندیده و نشناخته اینطور قضاوت میکنید. و من میگویم اولن قضاوت نمیکنم. نشان میدهم. دوما چشمای شان.
پارسینه/محمد تاج احمدی
موافقم