همان سال 40 که در روستای «لفور» مازندران به دنیا آمد کسی جز خدا نمی دانست این پسر قرار است نوزدهمین نفر باشد.
مادر است و بچه هایش دیگر…
همه چیز به سختی یا آسانی، خوش یا ناخوش در کنار این عزیز برایش سپری میشد، ناگهان صدای وحشتناکی دلش را لرزاند. صدا صدای جنگ بود و نورالله که نور دیده مادر بود باید راهی میشد. بیست سال داشت و برای خودش مردی شده بود و مثل بقیه مردهای آن آبادی کوله بارش را بست و رفت. مادر آیه الکرسی میخواند و فوت میکرد، قرآن را از بالای سر پسر رد میکرد، آب را به امیدی پشت سر او می ریخت که حتما باید برگردد.
نورالله می رفت و میآمد تا اینکه هجده نفر پیش از او رفتند و نیامدند. قرار بود او نوزدهمین مرد روستا باشد و حالا نوبت قربانی شدنش رسیده بود که در راه خدا خونش بریزد و جاودانه شود. نمی دانم مادر این بار هم آب پشتش ریخت یا نه؟
آخرین بار بود، ایستادند کنار هم و عکس یادگاری گرفتند برای لحظه هایی که قرار بود بدون او سپری شود. وعده دیدار بعدی افتاده بود بهشت و تک پسر خانواده روج الله پور نتوانست دل از خاک سومار بکند و در 31 شهریور 61 از خدا خواست به آرزویش برسد و شهید شود.
سالهاست که برای دیدن پسر به گلزار شهیدای شیرگاه-چالی میرود و او را زنده تر از قبل کنار خود دارد.
این عکس زمانی به ثبت رسیده که نورالله برای آخرین بار به مرخصی آمد و رفت و دیگر بر نگشت.