شهید امیر حسام ذوالعلی در اول دی ماه سال ۱۳۶۵ در محله نارمک تهران به دنیا آمد. پدرش از مدافعان خرمشهر بود.حسام دانشجوی رشته الهیات دانشگاه آزاد بود و در دانشگاه سعی می کرد با بصیرت دادن به دانشجویان آنها را با دسیسه های فتنه گران آشنا کند. امیرحسام ذوالعلی سرانجام در دهم دی ماه ۸۸ و یک روز پس از حماسه بزرگ نه دی، در حمله عده ای از منافقان فتنه گر، مجروح و سپس به درجه رفیع شهادت نائل آمد و هم اکنون در قطعه ۲۷ بهشت زهرا، ردیف ۸۴ شماره ۱۴ آرمیده است…

به نقل از حاج اقا ذوالعلی پدر شهید گرانقدر: روز نهم دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودن. روز دهم دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و حسام را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن حسام هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش هر کدام ضربه ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز…

 

وقتی میبرنش بیمارستان خودش شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که سه بار از هوش رفت و هر سه باری که به هوش میومد ذکر یا زهرا(س) یا حسین(ع) میگفت ولی بار سوم چنان یاحسین (ع) گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و… همگی زدیم زیر گریه …

برادرش میگفت: یبار تو میدون انقلاب اون از یه طرف اومده بود منم از یه طرف..همدیگه رو پیدا کردیم..بعد دیدیم حاج آقارو(پدرشونو) دارن میزنن.میگفت رفتیم اونجا..من هی میزدمشونو پرتشون میکردم اونور.اما امیرحسام نمیزد..فقط پرتشون میکرد اونور.بهش میگفتم چیکار میکنی لامصب؟بزنشون..دارن بابامونو میزنن..داره نفسش میره اون زیر…میگفت نه اینارو نباید بزنیم اینا گول خورده اند قضیه از جای دیگه آب میخوره…

مادر شهید ادامه دادند:یک ماه قبل از شهادتش بی خبر به کربلا رفته بود وقتی اومد دیگر اون حسام همیشگی نبود صورتش پر نور شده بود روحانیت عجیبی پیدا کرده بود حتی حرف زدنش هم کمتر شده بود.

مادر شهید ذوالعلی از آخرین نماز صبح حسام  گفت: اون روز نماز صبحش را طوری خواند که تن هممون لرزید. وقتی تموم شد بهش گفتم حسام این چه نمازی بود خوندی؟ تنمون لرزید! گفت مامان دیگه اینجا سختمه نفس بکشم. بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود…

اما خاطرات به جا مانده از این شهید:

شهید امیر حسام ذوالعلی یکی از پاسداران حفاظت هواپیمایی سپاه پاسداران و جزو بهترین نیروهای بسیج بود.شهید ذوالعلی از شاگردان برتر حاج آقای علمایی و یکی از بهتری رزمی کاران تهران بود. خصوصیات اخلاقی و معنوی و … این شهید با نوشتن و تعریف کردن توصیف نمیشود.اگر بخواهیم قطره ای از دریای او را توصیف کنیم شاید به قول یک نفر این طور بتوان گفت که مالک اشتر پایگاه بسیج بود .همیشه رفقای خود را به ولایت پذیری از فرمانده خود و احترام به برزگترها سفارش میکرد.و خلاصه اینکه حسام خاری بود در چشم دشمنان این مملکت و به خصوص دشمنان ولایت .سرانجام منافقین کور دل در صبح روز ۱۰ دی سال ۱۳۸۸ در حالی که حسام به سمت ماموریت میرفت در اتوبان شیخ فضل الله او را تعقیب کرده و پس از تعقیب و گریز با یک ماشین به موتور او میزندد که حسام پس از رسیدن به بیمارستان شهد شیرین شهادت را می نوشد.

چند سال پیش ُمحرم بود .دقیقا یادم نیست شب تاسوعا بود یا شب عاشورا

نزدیک غروب بود جلوی مسجدرحسام برای سیم کشی پرژکتور مسجد بالای چهارپایه ۵ متری مسجد بود که به خاطر اینکه جریان برق به فتوسل(قطعه ای که با غروب آفتاب و شب شدن جریان برق را وصل میکند)یکدفعه سیمی که دست حسام بود برق دار شد طوری که حسام رو پرت کرد .حسام هم برای اینکه نیفته دستش رو به چارپایه گرفت که باعث شد حسام با چارپایه با هم بیفتن کف خیابون حسام افتاد و چهارپایه هم افتاد روی حسام .همه گفتند که کار حسام تمومه به سرعت رفتیم سمت حسام که دیدیم داره میگه یکی این چارپایه رو از روی من برداره نفسم بالا نمیاد …. اما تعجب کردیم که یه خراش هم به دست حسام نیفتاده بود هرکس دیگه ای جای حسام بود حداقلش ضربه مغزی شده بود البته خود حسام میگفت که این لطف امام حسین بوده…

یه بار حسام با ۲ نفر دیگه ترک موتور سوار بودن که یه نفر داشته برای دخترا ایجاد مزاحمت میکرده حسام رفت بهش تذکر بده که طرف با حسام درگیر شد تا بچه اومدن پسره رو بگیرن حسام حواسش نبود طرف نامردی یه مشت گذاشت تو صورت حسام و فرار کردحسام نذاشت کسی بره دنبالش و اون هم رفت .۳ روز بعد وقتی حسام اینا داشتن از هیئت بر میگشتن(با موتور) دوباره همون پسره رو میبینن یارو میزنه رو ترمز میاد پایین .حسام فکر میکنه پسره میخواد دوباره تلافی کنه یه دفعه پسره میاد صورت حسام رو ماچ میکنه میگه آقا دماغت سالمه؟حسام میگه برای چی ؟میگه آخه من که با مشت زدم توی صورتت ۳ تا از انگشتام شکست رفتم گچ گرفتم میخواستم ببینم دماغت چی شده؟…..!!!!!

البته حسام خودش هم تعجب میکرد که چرا دماغش خون هم نیومده!

منبع:حامیان ولایت

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *