همه بدبختی‌های من از روزی شروع شد که فندک توی جیبم گذاشتم.  فندک لعنتی، بلای جان و زندگی ام شد. دست آخر هم از یک اعتیاد ساده سیگاربه فساد اخلاقی و مواد مخدر صنعتی و بعد هم به سرقت کشیده شدم. شدم این چیزی که الان می‌بینید،یک دزد بدبخت و بی‌آبرو؛ یک معتاد مفنگی که حتی پدر و مادرش هم نمی‌خواهند ریختش را ببینند.
بله در مورد خودم این طوری حرف می‌زنم. من از دوران دانشگاه و از طریق یکی از همکلاسی هایم به سیگار آلوده شدم. گاهی تفننی چند پک می‌گرفتم و مثلاً ادای خان عمویم را در می‌آوردم. وقتی سیگار  بین انگشتانم قرار می‌گرفت احساس غرور می‌کردم.  حس می‌کردم بزرگ شده ام و….
اما این باورغلط و اشتباه بزرگ  کار دستم داد. شاید بلایی که سرم آمده مثل قصه باشد، اما خواهش می‌کنم این مطالب را بنویسید  تا جوان‌ها بخوانند و عبرت بگیرند. من اشتباه کردم، من نابود شدم؛ اعتبار و حیثیت و شرافتم را از دست دادم، اما آرزو می‌کنم هیچ کس به سرنوشت من دچار نشود.
ماجرا از آن روز ظهر آغاز شد.  چهار سال قبل دریکی از روزهای گرم تیرماه. پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم و سیگار می‌کشیدم.  ناگهان چشمم به  خانمی افتاد   که داخل خودرو کناری نشسته بود.  خودش را بزک کرده بود و نگاهم می‌کرد. با لبخندی سرش را تکان داد و گفت: فندک خدمتتون هست؟
فندکم را دو دستی تقدیمش کرد. همزمان چراغ سبز شد. او به راه افتاد. پشت سرش می‌رفتم. سر چهار راه بعدی فندک را تحویل گرفتم. اما دلم را به نگاه شیطانی اش باخته بودم.. تعقیبش کردم. در خیابانی خلوت توقف کرد.
چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم.  این آغاز ارتباطی شوم و کثیف بود که روسیاهی بزرگی برایم رقم زد. به همین سادگی!
من و نفیسه از آن روز به بعد گاهی همدیگر را می‌دیدیم. هر چه داشتم و نداشتم خرجش می‌کردم. نمی‌خواستم به هیچ قیمتی او را از دست بدهم. اما غافل بودم و نمی‌دانستم چه سرنوشت شومی برایم رقم می‌خورد.  او مرا به دام مواد مخدر صنعتی انداخت. در مدت کوتاهی به شیشه آلوده شدم. نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. خانواده وقتی فهمیدند چه بلایی سرم آمده که خیلی دیر شده بود. والدینم چند بار کمک کردند ترک اعتیاد کنم. فایده‌ای نداشت. شده بودم لکه ننگ خانواده.
آن‌ها طردم کردند. نفیسه هم پس از مدتی گم و گور شد. نمی‌دانم شاید شیطان بدبختی جوان  کم تجربه دیگری شده تا پول هایش را به جیب بزند و….
من به روز سیاه افتادم. برای جور کردن مواد مخدر مجبور شدم سرقت کنم. از دله دزدی گرفته تا زورگیری.
بار دیگر می‌گویم اصلاً باور نمی‌کنم من  این طوری بشوم. ولی چه فایده که افتادن در گناه و رفتن در سرازیری خطا ساده است و برگشت از آن سخت و گاهی غیر ممکن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *