حسین خزاییفر
ساعت یک ظهر 25 مردادماه سال جاری عملیات نجات دو جوان گروگان گرفته شده در منطقه گوهر کوه خاش کلید زده شد. ربایندگان جنایتکار که دوست این دو گروگان را کشتهاند 5 میلیون دلار پول میخواستند تا اینکه تیمهای پلیسی و وزارت اطلاعات همراه ریش سفیدان و چند تن از اعضای خانوادههای گروگان پای در مخفیگاه گروگانگیران گذاشته و با دستگیری اعضای این باند، قهرمان شمشیرباز ایرانی و دوست وکیلش از چنگال گروگانگیران نجات پیدا کردند. «حامد صداقتی» و «مهدی حسینی» در سلامت کامل و پشت درهای بسته اتاق بازجویی پلیس از روز نخست ربوده شدنشان توسط مردان نقابدار و سرنوشت پرماجرای 108 روز اسارتشان پرده برداشتند تا بتوانند سرنخهای جدیدی برای دستگیری دیگر اعضای این باند جنایتکار در اختیار پلیس قرار دهند. این بازجوییها از روز شنبه 25 مرداد کلید زده شد و عصر یکشنبه به پایان رسید تا مقدمات بازگشت این دو جوان به خانههایشان در پایتخت فراهم شود. عقربههای ساعت ترمینال 4 فرودگاه مهرآباد 12 نیمه شب یکشنبه 26 مرداد ماه را نشان میداد و هنوز یک ساعت مانده بود تا هواپیمای دو گروگان تهرانی در باند فرودگاه فرود آید. چند تن از اعضای خانواده و دوستان حامد با دسته گل، دستنوشته و عکسهای این قهرمان شمشیرباز ایرانی روی صندلی انتظار نشسته بودند. دقایقی بعد زنی عصا به دست که مادربزرگ حامد صداقتی بود با چهرهای خندان وارد سالن انتظار شد، انگار به دلیل خوشحالی نجات نوه قهرمانش، درد پاهایش را فراموش کرده بود و همراه دیگر اعضای خانوادهاش به انتظار ایستاد. دقایقی پر از اشک شوق بود. مادر چشم به راه قهرمان شمشیربازی و دختر جوانش نیز وارد سالن انتظار ترمینال 4 شد ه بوددند و عجیب اینکه هر ثانیه میگذشت به جمعیت سالن اضافه میشد.
دل گویههای مادرانه
مادر حامد در حالی که در میان جمعیت خندههای آزادی پسرش را با دیگران شریک میشد بیقرار چشم به در ورودی مسافران میانداخت. وی با صدایی لرزان به خبرنگار شوک گفت: یادم نمیآید چند روز است پسرم را دزدیدهاند چون در این مدت آنقدر سختی و انتظار کشیدم که گویا سالهاست تنها پسرم را ندیدهام. وی افزود: از ساعت 11 روز شنبه 25 مرداد باخبر شدم که قرار است عملیات پلیسی برای آزادی حامد و دوستش شروع شود تا اینکه ساعت یک ظهر قهرمان زندگیام با من تماس گرفت و با صدایی آرام و خوشحال خبر آزادیاش را به من داد و نجاتش را معجزه خدا دانست. وقتی به اینجای داستان پسرش رسید دیگر نتوانست بغض خود را فرو خورد و لرزش صدایش بیشتر شد، مادر حامد اشکریزان خواست پس از دیدن پسرش و رسیدن به آرامش با خبرنگار ما مصاحبه کند. ساعت یک و 35 دقیقه بامداد دوشنبه –دیروز- مانیتورهای سالن انتظار از به زمین نشستن هواپیمای زاهدان به تهران خبر داد و جمعیت به سمت در ورودی و گیت مسافران رفتند و پشت دیوارهای شیشهای با چشمانشان به جستوجوی حامد و دوستش پرداختند. انگار ساعتها از کار ایستاده بودند و هر چند لحظه یکبار دوستان و آشنایان حامد زیر لب میگفتند پس کجاست؟ چرا نمیآیند؟ آرام اشک میریختند و میخندیدند و بعضیها دوست داشتند پرواز کنند تا به آن سوی گیت بروند تا قهرمان شمشیرباز و دوستش را زودتر ببینند. مادر و خواهر حامد که دیگر طاقتشان به سر رسیده بود با هماهنگی پلیس فرودگاه از گیت انتظار عبور کردند و با سرعت خود را به اتوبوسی که حامد سوار بر آن بود، رساندند. ساعت 2 بامداد بود که حامد پس از 110 روز دوری از خانوادهاش، مادر و خواهرش را پیش روی خود دید و در حالی که اشک ذوق روی گونههایشان جاری بود قهرمان شمشیرباز خود را به آغوش مادر و خواهرش انداخت و این سناریوی سخت و طولانی به شیرینترین لحظه زندگی آنان ختم شد. حامد در حالی که دست بر گردن مادر و خواهرش انداخته بود به سمت جمعیت چشم انتظار که دوستان و خانوادههایشان بودند، رفت و در حالی که همه وی را تشویق میکردند یکی پس از دیگری حامد را به آغوش گرفتند و چند تن از دوستانش حامد را روی دستانشان گرفته و همچون روزی که قهرمان مسابقات شمشیرزنی شده بود به بالا پرتاب کردند و دیگران نیز با فریادهای «حامد، حامد» وی را تشویق میکردند.
کابوس واقعی
حامد این ماجرا را کابوس واقعی زندگیاش میداند و از همه کسانی که برای آزادیاش زحمت کشیدهاند، تشکر کرد و گفت: این آزادی یک معجزه بود.
فکر میکردی آزاد شوی؟
اصلاً تصور نمیکردیم نجات پیدا کنیم و تصور اینکه به این راحتی و بدون درگیری آزاد شویم برایمان غیرممکن بود.
از روز نخست گروگانگیری بگو.
«مهدی حسینی» پشت فرمان بود و «محمدعلی» نیز در صندلی عقب نشسته بود و هوا رو به تاریکی میرفت، در جاده خاش بودیم متوجه شدیم یک پژو 405 سفید رنگ قصد سبقت گرفتن از ما را دارد و زمانی که کنار خودرویمان رسید، دیدیم چند مرد با لباس محلی و صورتهای پوشانده شده و در حالی که تفنگ کلاشنیکف به دست دارند به ما دستور میدهند توقف کنیم، همان لحظه فهمیدیم آنان اشرار هستند و تصمیم گرفتیم از دستشان فرار کنیم. همین فرار ما کافی بود تا مردان مسلح خودرویمان را به گلوله ببندند که در این تیراندازی «محمدعلی» هدف گلوله قرار گرفت و در حالی که دوست دوران دبیرستانم درد میکشید لاستیک خودرویمان نیز با گلوله آنان ترکید و مجبور به توقف شدیم. گروگانگیران ما را روی زمین انداختند و پس از بستن دست و چشمهایمان ما را سوار خودرویمان کردند.
میدانستی آنها چه انگیزهای دارند؟
نه، ولی مطمئن بودم قصدشان تنها پول گرفتن است.
در این 108 روز در کجا زندانی بودید؟
داخل یک غار کوچک که حدوداً اندازه نصف یک پتو بود زندانی شده بودیم.
غذا چی میخوردید؟
روزی هشت عدد لوبیا و چند قاشق آب میخوردیم.
تعداد گروگانگیران مشخص بود؟
نه، همیشه چهرهشان بسته بود.
از سرنوشت محمدعلی خبر داری؟
حامد انگار همه درد دنیا را به جان خرید به گریه افتاد، صدایش لرزید و پس از سکوت چند ثانیهای گفت تا زمانی که آزاد نشده بودیم از اینکه محمدعلی نجات پیدا کرده است خوشحال بودیم.
یعنی از مرگش بیاطلاع بودی؟
بله، گروگانگیران گفته بودند به خاطر زخمی بودن، مردم وی را به بیمارستان بردند و ادعا میکردند رفیقمان مفتی، مفتی از چنگشان در رفته است.
چه کسی خبر قتل محمدعلی را داد؟
وقتی آزاد شدیم در همان محل پیگیر وضعیت محمدعلی شدیم که یکی از اهالی آن روستا با لهجه محلی و با خونسردی گفت «محمدعلی» مرد، همانجا روی زمین نشستم و دیگر توان راه رفتن نداشتم.
دومین قهرمان
دقایقی پس از ورود حامد صداقتی به سالن «مهدی حسینی» دومین قهرمان این گروگانگیری هولناک همراه پدرش به جمع چشم انتظاران آمد و وی نیز مورد تشویق قرار گرفت. مهدی حسینی درباره جزئیات سرنوشت تلخ زندگیاش به شوک گفت: خداوند ما را نجات داد و این لطف خداوند است که ما بدون هیچ آسیبی به آغوش خانوادههایمان برگشتیم. وی درباره روز حادثه گفت: وقتی مردان مسلح کنار خودرویمان رسیدند من پشت فرمان بودم و بچهها خواستند که با سرعت فرار کنم تا گرفتار آنها نشویم. در همین لحظه صدای شلیک و خالی کردن خشابهای تفنگ کلاشنیکف را میشنیدم و به سرعت فرار میکردم. آنها قصد داشتند با هدف قرار دادن من مانع فرارمان شوند و حدود شش گلوله به در خودرویمان خورد که ناگهان صدای فریادهای محمدعلی را شنیدم که فقط داد میزد، ولی هنوز هم نمیدانیم تیر به کجای بدن دوستمان اصابت کرد که آنقدر وی را بیتاب کرده بود. وی ادامه داد: در همین لحظات بود که لاستیک خودرویمان را هدف گرفتند و ما مجبور به تسلیم شدیم. روی زمین خوابیدیم، آنها دستانمان را بستند و محمدعلی فقط فریاد میکشید، سپس من و حامد را روی صندلی عقب پژو 405 سفید رنگ خواباندند و در حالی که چشمانمان بسته بود یکی از گروگانگیران روی سرمان نشست. مهدی درباره شایعات ابتدایی انتقامگیری شخصی گفت: متأسفم که خیلیها ابتدا این آدمربایی را انتقامگیری شخصی معرفی کردند و علت این فرضیهشان را هم ندزدیدن وسایلمان بود اما این ماجرا روی دیگری دارد چون گروگانگیران به خاطر زمانی که برای تعقیب و گریز با ما از دست داده بودند دیگر نمیتوانستند به بررسی خودرو و سرقت وسایلمان دست بزنند و پس از سوارکردن ما در خودرو پا به فرار گذاشتند.
وکیل جوان ادامه داد: داخل خودرو که بودیم آنها ادعا کردند ما را به کشور پاکستان میبرند که پس از چند ساعتی و در حالی که فکر میکردیم به پاکستان رسیدیم ما را با چشمانی بسته از خودرو پیاده کردند.
وقتی چشمانمان را باز کردیم من و حامد با زنجیر به هم بسته شده بودیم، بین دو تخته سنگ را به اندازه نصف پتوی یک نفره کنده بودند و ما در آنجا بودیم تنها منظرهای که میتوانستیم ببینیم یک درخت انجیر وحشی بود. همیشه دست و پاهایمان به هم زنجیر بود، صبح و عصر برای اطمینان دستبندهایمان را چک میکردند. وی افزود: در این مدت ما را از لحاظ روحی و روانی شکنجه میدادند و تنها یکبار که احساس کردند به فرار فکر کردیم ما را کتک زدند. مهدی گفت: چون تصور میکردیم خارج از ایران هستیم، نمیتوانستیم به فرار فکر کنیم. حتی نمیدانستیم در کدام منطقه اسیر شدهایم و علت دیگر نیز اینکه نمیدانستیم چند نفر بیرون از غار از ما نگهبانی میکنند. وی افزود: 106 روز در یک غار بودیم و سه روز آخر ما را به یک غار دیگر انتقال دادند و در این مدت آنها تنها به فکر پول بودند ما نیز برای مرگمان ثانیه شماری میکردیم. حسینی در پایان گفت: پس از آزادیمان متوجه شدیم که از 40 روز قبل مأموران مخفیگاه ما را ردزنی کرده بودند اما به خاطر نجات جان ما از این حادثه صبر کردند و با اقدامات فنی، کمک ریشسفیدان منطقه و شرایط خاصی که سربازان گمنام در محل رهاسازی ما ایجاد کرده بودند ما را در کمال سلامت نجات دادند. بنابر این گزارش، ساعت 3 بامداد دوشنبه مهدی و حامد پس از 110 روز زندگی در کنار هم از یکدیگر جدا شده و به خانههایشان رفتند و این در حالی بود که در اوج شادی از این آزادی، غم از دست دادن دوستشان دلهایشان را بارانی کرده بود.