هفتصد سال پیش یک جهانگرد مراکشی به نام ابن بطوطه به ماوراءالنهر(ترکستان) رفت. شاه ترکستان که یکی از چهار پادشاه بزرگ آن روزگار بود نماز های صبح و ظهر و عصر را در مسجد به جماعت می خواند، یک روز به نماز عصر قدری دیر رسید، به امام جماعت گفت فقط چند دقیقه صبر کن تا وضو بسازد، امام جماعت یک ایرانی بود. امام جماعت مسجد بلند شد و گفت نماز را برای خدا می خوانم نه برای پادشاه، دستور داد موذن اذان بگوید. پادشاه وقتی به نماز جماعت رسید که دو رکعت آخر را به ناچار در نزدیک کفشکن مسجد با جماعت خواند و دو رکعت دیگر را خودش انفرادی ادا کرد، آنگاه پیش امام جماعت مسجد آمد و با او مصافحه کرد، با روی خندان جلوی محراب کنار شیخ ایرانی نشست، آنگاه رو به ابن بطوطه که در کنار امام جماعت بود کرد و گفت: “وقتی به کشور خود مراکش برگشتی بگو که یک روحانی ایرانی با سلطان ترکستان چنین معامله کرد، این شیخ در روز های جمعه در امر به معروف و نهی از منکر سخنان درشت به سلطان می گفت و بعضاً سلطان گریه می کرد، این شیخ از سلطان چیزی قبول نمی کرد و از سفره ی او هیچ چیزی نمی خورد، خلعت سلطان را نمی پوشید، ابن بطوطه نوشت که شیخ قبای کهنه داشت که وقتی به او تذکّر دادم گفت این قبا هم مالِ دختر من است، هر چه کردم یک جامه ای از من به هدیه قبول کند نشد، شیخ گفت که پنجاه سال است با خدای خود پیمان بستم که از کسی چیزی قبول نکنم۱٫
۱- سفر نامه ابن بطوطه – ترجمه ی دکتر محمد علی موحّد، جلد اوّل – صفحه ۴۵۰
حسین اسلامی ساروی
۲۲/۵/۹۳
دکتر خیلی خوب بیان کردی سوال اینجاست الان هم اینجور …. پیدا میشن !؟