فواره بی خوابی در چشمان رنگ پریده ام فوران کرده و من بی رمق تر از همیشه چشم به امروزی گشوده ام که فردای دیروز است…

راستی ؛ این سرفه های سمج کلافه ام کرده ؛ آنقدر دغدغه های گذشته در خیابان خیالم جا مانده که انگیزه ای برای آینده ندارم ؛ امشب که بیقرار تمام روزها را گم کرده ام و باز هم به جمعه رسیده ام ؛
خسته ام ..

)مانند پدری که تمام تاریخ جنگ را هر روز از سر مرور میکند به امید شنیدن خبری از همرزمش ( پسرش !

و حالا سالها از آن روزها میگذرد و خبری از رد پای پسر نیست…

گوشه ای نشسته ام و آرام زخم هایی را که خورده ام مرور میکنم..
آری ؛ خسته ام.. خیلی بیشتر از خسته شدن..

اینروزها حتی کاغذ هم تاب دلتنگی ها مدام مرا ندارد و زیر سنگینی این کلمات غم زده کم می آورد و کمر خم میکند به احترام اینهمه انتظار..

راستی ؛ همین الان شمعهای روی میز خاموش شده اند ؛ تاریکی شب باز هم گمنامی ات را ابدی می کند و من به این فکر میکنم که چرا سالم از خرمشهر برگشته ام ! برگشته ام و گریه های معصومانه ی مادرت امانم را بریده  و هر بار که از من میپرسد که تو را کجا جاگذاشته ام و الان کجایی ؛جوابی برای آرام کردنش ندارم …

برگشته ام به شهری که شاید مثل خرمشهر سقوط نکرده ولی اینروزها یک جور عجیبی سکوت کرده است و من روی این صندلی چرخ دار برای باز پس گیری این شهر غم زده چه کاری میتوانم انجام دهم..

نمیدانم..

حالا سالها از آن روزها میگذرد و تو نیستی ؛ من زانوی غم بغل کرده ام و به روزهایی فکر میکنم که میدانم هیچوقت نمی آیند..

من با تمام رفتن هایم هنوز هم اینجا جا مانده ام ؛ جا مانده ام در شهری که بوی باروت میدهد..

خنده ام میگیرد از اینکه تمام سالهای جنگ را دیده ام و تو جگر گوشه را آنجا جاگذاشته ام و با این سرفه های خردلی سمج  و این صندلی چرخ دار که از گلایه های من خسته شده به این شهر برگشته ام و حرفهای تنهاییم و گریه های مادرت که حتی آرزوی خواندن فاتحه ای روی سنگ قبرت به دلش مانده را امروز  در این اتاق و در کنج عزلت خودم روی این کاغذها مینویسم و بیرون این خانه ( * دوستانی که از تیرهای نخورده لنگ میزنند ؛ یک جور عجیبی دم از جنگ میزنند) ..

کاری از دستم بر نمی آید..
میدانم که حاضری و اینروزها را مبینینی و من شرمنده ی تو و همه ی شهدا میشوم..

کسی چه میداند ؛ شاید از ابتدا این ماجرا را تلخ نوشته اند که هر مرغ آمینی که بر آسمان مادرت پرواز میکند تلخ کامی روزگارش را از چشم من میبیند ؛ هر خنده ای بر لبان من حرام شده است و هیچ گریه ای در صحن چشمان مادرت قضا نمیشود..

برای شادی روح همه ی شهدا صلوات

مطلب داخل پرانتز که با * مشخص شده است بیتی از شعر روزبه بمانی میباشد که استاد علیرضا اعصار آن را اجرا کرده اند

 

4 thoughts on “شهری که سکوت کرده است”
  1. فرهاد عزیز
    آمل بی مرگ است
    دشمنانش همواره زبون و ذلیل بوده اند
    نسل جدید نه تنها به آمل بلکه هیچگاه به دشمنان آمل پشت نخواهد کرد
    در روز ظفر کسی سخنان دشمنان را بیاد نخواهد داشت

    اما دماوند سکوت دوستانش را در روز مبادا فراموش نخواهد کرد.
    تا آنروز جهاد ادامه دارد

  2. و ما تنها در کلمه جهادگریم
    شاید هم جهاد برای کسب صندلی…!!

  3. کارگر ساده جهد برای صندلی رو خوب اومدی الحق و الانصاف

  4. جهاد ادامه دارد یه این معنا نیست که قرار است اتفاق عجیبی بیوفتد ؛
    خیر..
    به این معناست که باید کار کرد
    فقط کار
    کار
    کار
    کار
    وصیت نامه شهید شوشتری رو دوستان مطالعه کنند بد نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *