هراز نیوز :یکی از دوستان خاطره ای برای ما ارسال کردند که بیان کننده بخشی از شدت زهد و تواضع حاج آقا را توصیف می کنه
باتشکر از ایشان از همه عزیزان تقاضا مندیم که خاطراتشان را برای ما ارسال کنند
تو زندگیم طلبه زیاد دیده بودم و حتی مدتی با طلبه ها زندگی می کردم ولی هیچ وقت مثل حاجی ندیده بودم سید جوارائی قلبش خالی از دنیا بود و برای من درک این مسئله که یکی آنقدر قلبش بی آلایش باشد خیلی عجیب بود و گاهی با خودم می گفتم مگر می شود کسی آنقدر بی تفاوت به دنیا باشد.
روزی بعد از نماز مغرب و عشا با حاج آقا راه می رفتم تا به منزل برسد من کنارش باشم البته حاجی هیچ وقت تنها نمی شد آنقدر با همه گرم می گرفت و خوش و بش می کرد انگار چند ده سال همه رو می شناسه ولی من صبورانه به دنبال ایشان راه می رفتم.
او می خواست به خیاطی برود و من به دنبال او می رفتم تا به خیاطی رسیدیم حاجی به خیاط گفت اون شلوار بچه گانه حاضر شد؟ خیاط شلوار را به حاج آقا داد حاج آقا با خیاط خداحافظی کرد دیدم شلوار بچه گانه وصله روی وصله خورده است من خیلی ناراحت شدم و متعجب چون این رفتار را در کتابها زیاد خونده بودم ولی فکر می کردم جای این رفتارها توی همون کتابهاست و جایی برای این دنیا ندارد.
به تهران آومدم و گفتم من وظیفه دارم حاج آقا را جایی ببرم که در شان او باشد. خیلی تلاش و پرس و جو کردم تا جای خیلی خوبی به لحاظ شغلی و مالی و استراتژیک برای ایشان پیدا کنم . خیلی با دیگران مشورت انجام دادم با رایزنی ها و تعریف های مختلف توانستم نظر مسئولین امر را به حاج آقا جلب کنم و دست آخر موفق شدم و دوستان همه منتظر دیدار ایشان شدند.
بنا شد حاج آقای جوادی جای یکی از مسئولین قرار بگیرند و سکان دار پست کلیدی با شند.
این جریان ۱۸ روز طول کشید بعد سراسیمه به آمل آمدم در این ۱۸ روز هیچ چیز به حاج آقا نگفتم تا مانع از انجام این کار نشود
با عجله به حسینه رفتم و بعد از نماز جماعت حاج آقا را دیدم او را سخت در آغوش گرفتم و مدام به این فکر می کردم که دیگر می توانم همیشه حاج آقا را ببینم و نیاز نیست به خاطر زیارت او این همه راه به آمل بیایم. قبل از نماز به حاج آقا گفتم بعد از نماز کار مهمی دارم ایشان گفت باشد هستم. نماز را پشت سر حاجی خوندم ، نه براستی نماز نخوندم، بلکه صوت و لحن دل نشین حاج آقا در آسمانها بودم که یک دفعه نماز تمام شد. با او تنها شدم البته او آنقدر با همه خوش بش می کرد که کمتر می شد که مدت طولانی را با او تنها بود)
از حسینیه بیرون رفتیم من جریان را گفتم، گفتم همه چیز مهیاست که شما تشریف بیارید تهران. گفتم انقدر از شما تعریف کردم که خیلی ها دوست دارن شما رو ببیند گفتم هم جای چه کسی قراره بگیرند. آنقدر با آب و تاب تعریف کردم که گفتم الان می گه فردا راه بیفتیم بریم تهران من این همه با هیجان بودم………. ولی او لبخندی زد و آرام دست روی شانه من گذاشت و ساکت بود و بعد سرشو انداخت پایین و چند بار استغفار کرد. بعد سر به آسمان بلند وکرد با لبخند همیشگی گفت: خدایا می بینی اینها در مورد من چی فکر می کنند؟ فکر می کنند من کی هستم؟
بعد گفتم حاجی حله دیگه؟ تمومه؟ بازم به من نگاه کرد و آرام خندید و شانه ام را فشار داد و باز لبخند زد و دستش را جلوی دهانش گرفت و بی توجه به پیشنهاد من …. بعد از چند دقیقه سکوت گفت : “نه نمیام”
من فکر کردم شوخی می کند گفتم حاجی شوخی می کنی؟ گفت: نه نمی تونم بیام. من شوکه شدم. گفت: من وظیفه ام چیز دیگری است. من گفتم حتما دوست داره اصرار کنم! اصرار کردم، التماس کردم ولی نشد…..
او می گفت من نمی تونم بیام تا حدود یک ساعت مزاحمش شدم ولش نکردم( هی با خودم می گفتم اگر الان نتونم حاجی رو بیارم دیگه هیچ وقت نمی تونم بیارمش) او از اونجایی که کسی رو ناراحت نمی کرد من رو هم آرام کرد و هی می گفت از چیز دیگری بگو، بحث رو عوض می کرد. از چند جا خبر می خواست که بهش گفتم ولی او جواب نه به من داد.
فردای اون شب به تهران برگشتم تا دو هفته به ایشان زنگ می زدم ولی او جوابش نه بود و من و دیگران متحیر از این نه گفتن،
من خیلی با حاجی درد دل می کردم ولی او فقط می گفت: صدقه ، احسان به پدر و مادر ، استغفار ، صلوات
مشهد بودم که خبر فوت حاجی رو شنیدم و اون لحظه فقط این اشعار یادم افتاد.
سایه ای بود و پناهی بود و نیست
شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم کسی چون من نباد
سوگ حتی قسمت دشمن مباد
از این خاطره یک مورد دیگر هم اتفاق افتاد که در آینده ارسال می کنم
منبع :مرغ باغ ملکوت