فرمانده با سوت دستور شکنجه را اعلام کرد. وحشیانه آن دو را کتک زدند. دست یکی شکست و دیگری سرش را شکاف هولناکی برداشت. هر دو بیهوش افتادند. فرمانده در سوتش دمید. یعنی که نزنید و بعد بدن آش و لاش آن دو اسیر را بردند.

 سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده اسماعیل حاجی بیگی است:

دشمن در آسایشگاه بلند گوکار گذاشته بود و شب و روز موسیقی مبتذل پخش می کرد. برنامه رادیو فارسی هم روبراه بود. یک شب بچه ها دیگر طاقت نیاوردند و بلندگو را کندند! عراقی ها که فهمیدند، سربازها را با تفنگ روانه ی آسایشگاه کردند. دنبال کسی که بلندگو را ناکار کرده بود، می گشتند. هیچ کس حرف نمی زد. هرچه فرمانده ی عراقی ها تهدید کرد، صدا از کسی در نیامد. وارد آسایشگاه شدند تهدید به اعدام می کردند. می خواستند به این وسیله سبب اصلی کندن بلندگو را پیدا کنند. «حسین پیر سین لو» از بچه های سپاه تهران بود. او برای حفظ جان بقیه اسرا خودش را معرفی کرد:

ـ من بلندگو را کندم. من حاضرم اعدام شوم!

فرمانده ی عراقی با حیرت پرسید:

ـ تو؟… بسیار خوب بیا این طرف. دیگه کی دوست داره اعدام بشه؟

ـ من…

جنب و جوشی ایجاد شد. یکباره چند نفر برخاستند. آماده برای تیرباران! تا فرمانده ی عراقی خواست حرفی بزند، ناگهان آسایشگاه به حرکت در آمد؛ همه مهیای اعدام. عراقی ها که این طور دیدند، در را بستند و رفتند. لحظه ای بعد آمدند و ده نفر را با خود بردند. دیگر هیچ خبری از آنها نشد. «حاج لطف الله» را هم بردند. از بچه های سپاه ساوه بود. روحانی بود و از دست عراقی ها تیر خلاص هم خورده بود اما زنده مانده بود. از او هم خبری نشد.

عراقی ها

چند روز از اقامت ما می گذشت که روزی اتوبوس وارد اردوگاه شد. همه حیرت کرده بودند. سابقه نداشت اسرا را با اتوبوس بیاورند. اتوبوس که باز شد، تعدادی زن و بچه و پیر و جوان پیاده شدند. حیرت بچه ها بیشتر شد. دشمن اتوبوس مسافربری را دزدیده بود و مسافرانش را به اسارت گرفته بود. بچه ها عصبانی شدند و طاقت نیاوردند. شروع کردن به شعار دادن. صدای هماهنگ «مرگ برصدام» اردوگاه را لرزاند. ماموران گیج شده بودند، اما به سرعت وارد عمل شده و جلوی چشم همه تعدادی از بچه ها را از مادران شان جدا کرده و شروع به زدن آنها  کردند. تعدادی را هم به محل شکنجه ی اسرا بردند.

اوضاع داشت متشنج می شد که عراقی ها به آن دامن زدند. آنها زن ها را از مردان شان جدا کردند. همه ی اردوگاه تصمیم گرفت اعتصاب غذا کنند. معلوم نشد اعتصاب از کجا شروع شد، ولی همین مقدار معلوم بود که کسی غذای خود را نمی گرفت. زن ها هم از گرفتن غذا خودداری می کردند. خیلی ها به اعتصاب پیوستند. ماموران اردوگاه که جریان اعتصاب را فهمیدند، فرمانده را با خبر کردند. خیلی زود فرمانده با تعدادی از تکاور از راه رسید و مستقیماً وارد آسایشگاه کناری ما شد. ما آنها را می دیدیم. فرمانده از اعتصابیون پرسید:

ـ کی غذا نمی خوره؟

همه از جا بلند شدند. مجددا پرسید:

ـ حالا کی غذا می خوره؟

ناگهان همه از جا بلند شدند و گفتند:

ـ هیچ کس غذا نمی خوره!

بچه ها این کار را کلک کسانی را که احتمالاً می خواستند بلند شوند، کنده بودند. چندبار فرمانده سؤال خود را تکرار کرد، اما فایده ای نداشت. به طرف دو نفر رفت و آنها را از جا بلند کرد و بیرون برد. بچه ها هم بیرون رفتند. ده نفر نگهبان عراقی با چوب آماده انجام دستور فرمانده شدند. فرمانده با سوت دستور شکنجه را اعلام کرد. وحشیانه آن دو را کتک زدند. دست یکی شکست و دیگری سرش را شکاف هولناکی برداشت. هر دو بیهوش افتادند. فرمانده در سوتش دمید. یعنی که نزنید و بعد بدن آش و لاش آن دو اسیر را بردند. سر چهارراه اردوگاه، غذا را جلوی پیکر بی جان آنها گذاشتند و فرمانده دستور داد:

ـ حالا غذاتونو بخورین!

آسایشگاه های دیگر را هم به همین ترتیب آرام کردند. در اصل بچه ها کوتاه آمدند. آنها به تنهایی نمی توانستند بچه ها را وادار به تسلیم کنند. ما ضربه از خودی می خوردیم؛ از منافقین که تعدادشان هم کم نبود. آنها بودند که بین بچه ها نفوذ می کردند و پس از شناسایی آنها را لو می دادند. آنها بیشتر از دشمن در خراب کردن روحیه بچه ها تأثیر داشتند. وقتی مسائل ترور در ایران پیش آمد هفتاد و دو تن شهید شدند، آنها جشن گرفتند و به ما زخم زبان زدند. خدا می داند که بر ما چه گذشت! از شدت نگرانی می رفتیم توی حمام و توالت گریه می کردیم تا منافقین خوشحال نشوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *