خسرو هم مخفیانه، خودرا از پنجره ی مینی بوس به داخل کشاند. اما شادمانی دوباره به سراغش آمد تا او را پیاده کند. «حسن مراد» با اعتراض به او گفت: نگاه کن برادر شادمانی، داری پارتی بازی می کنی، همدانیارو که پیاده کردی، یکی یکی دوباره دارن سوار می شن!
بعد از امتحانات خرداد ۱۳۶۰ در دبیرستان شبانه، متوجه شدم عده ای از دانش آموزان بسیجی در دوره های آموزش نظامی و اعزام به جبهه ثبت نام کرده اند. همین خبرکافی بود تا بتوانم خزایی را برای حضورم در جبهه راضی کنم چون بیشتر دانش آموزان اعزامی، هم سن و هم کلاسی من بودند.
شخصیت بی نظیر خزایی را می شناختم. ساعت ها در کلاس های عقیدتی او نشسته بودم. شاهد فعالیت های آموزشی او در سطح مدارس و دبیرستان ها بودم. او تحصیلات دانشگاهی داشت و با حضور مستمر در عرصه های انقلاب، علم و آگاهی وسیعی کسب کرده بود و توان مدیریت بالایی داشت. خزایی با آن شخصیت محکم و مقتدر، قدبلند، صورت کشیده و چشمانی نافذ، همه را به خود جذب می کرد. کلام گیرایی داشت که با کمی شوخ طبعی درآمیخته بود. خارج از کلاس درس لهجه ی کردی اش پر رنگ تر می شد. کسی نمی توانست کارهای او را انجام دهد و همین امر مانع پیوستن اش به جبهه شده بود. خزایی همیشه بی قرار رفتن بود. بزرگ بود و من ابایی نداشتم از اینکه به دست و پایش بپیچم تا موافقتش را برای رفتن به جبهه جلب کنم.
دوره ی آموزش را زیر نظر مربیانی چون «حبیب فرخی»(۱) که اسدآبادی بود و «علی چیت ساز»(۲) و «فروتن»(۳) که هم سن و سال خودمان بودند، گذراندم. گذراندن دوره آموزش با آنها شیرین و لذتبخش بود. حضور مربیان نوجوان و با استعداد نشان می داد زمینه ی رشد و شکوفایی برای همه مهیاست.
محل آموزش ما ساختمان مخوف ساواک همدان در رژیم طاغوت بود که به همت بچه ها به پادگان آموزش نظامی ابوذر تبدیل شده بود. گذر از تونل های وحشت و دیدن سلول های غمبار زندانیان، دلتنگی آنها را در روزهای سخت زندان بردلم می نشاند.
عجیب بود؛ قبل از انقلاب جوانان ما به جرم دفاع از عدل و آزادی در این مکان گرفتار بودند و حالا بعد از انقلاب، در همین مکان برای مبارزه با دشمن آموزش می دیدند و می بالیدند.
در آخرین لحظات حضورم در پادگان، وصیت نامه ی کوتاهی نوشتم و به «علی اکبر گلزاری»(۴) دوست دوران کودکی سپردم. علی اکبر هم اهل روستای«وِندرآباد» بود و دوره ی آموزش نظامی عضویت رسمی سپاه به من آرامش می داد و جدایی از او دلتنگی می آورد.
***
با فریادهای دوستان که مرا صدا می زدند به داخل مینی بوس پریدم. از خیابان های شهرگذشتیم و وارد محوطه ی سپاه همدان شدیم.
فرماندهان سپاه همدان، مشغول بازرسی خودروها شدند. آن ها بسیجیان کم سن و سال را از مینی بوس ها و اتوبوس ها پیاده می کردند. دلهره ی عجیبی داشتم. هرکس سعی می کرد ساک یا وسیله ای را روی صندلی بگذارد و روی آن بنشیند تا قدش بلندتر به نظر برسد.
«شادمانی» معاون سپاه همدان به داخل مینی بوس آمد با نگاهی گذرا، بهروز و مهدی و خسرو را پیاده کرد. بعد سراغ بقیه ماشین ها رفت و نفس راحتی کشیدم. خوشحال بودم که مرا از اتوبوس پیاده نکردند. البته آرامش و خوشحالی ام چندان طول نکشید. حضور ناصر قاسمی معاون سابق سپاه اسدآباد که حالا در سپاه همدان مسئولیت بالاتری داشت، توجهم را جلب کرد. او وارد مینی بوس ما شد. یک راست به طرف من آمد و با عصبانیت تمام دستم را کشید و بیرون برد.
تحکم و سرعت بالای او را شناختم؛ شش ماه تحت نظر او در سپاه اسدآباد خدمت کرده بودم و عواقب سرپیچی از فرمانش را می دانستم. هرچه تلاش کردم توجهی نکرد. اشک توی چشمانم حلقه زده بود. زحمات داشت به هدرمی رفت. آشفته و درمانده التماس می کردم ولی از رفتار صمیمی برادر قاسمی خبری نبود. چشمان زیبایش را بسته بود و غضب از چهره اش می بارید. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر جواب می گرفتم. او بر عهدش استوار مانده و من بدقولی کرده بودم. به طرف یک ماشین دیگر رفت. من در اوج درماندگی پرسه می زدم.
داداش نبات که بارها به جبهه های غرب و کردستان اعزام شده بود و حالا به عنوان مربی عقیدتی در سپاه همدان مشغول خدمت بود، بعد از خدا، مطمئن ترین نقطه ی امیدم بود که ناگهان از راه رسید. چهره ی گریان و وارفته ی مرا دید، دستم را گرفت و با ترشرویی که به نظر ساختگی می آمد مرا به طرف قاسمی برد و گفت: مشکل ایشون چیه؟ قد و قامتش که خوبه!
قاسمی گفت: خیلی بی نظم و بدقوله، باید ادب بشه، من با عضویتش تو سپاه موافقت کرده بودم به شرطی که درباره درس اش کوتاهی نکنه ولی ظاهراً گوشش بدهکار نیست! نه تنها حق رفتن به جبهه رو نداره بلکه باید از سپاه هم اخراج بشه.
برادرم پرسید: مگه تو درساتو ول کردی؟
گفتم: نه به خدا، خودتون که خبر دارین که شبانه خوندم.
لحظات سختی بود. دوستانم از توی مینی بوس، شیطنت می کردند و با علامت خداحافظی اضطرابم را بیشتر می کردند. داداش نبات اشک هایم را دید و التماس نگاهم را فهمید. قاسمی را به کنار کشید، دقایقی با او صحبت کرد. نمی دانم چه گفت اما دیدم لبخند می زنند و علائم رضایت از چهره ی قاسمی پیداست. فرصت را غنیت شمردم و با خوشحالی و بدون خداحافظی با برادرم پریدم توی مینی بوس.
خسرو هم مخفیانه، خودرا از پنجره ی مینی بوس به داخل کشاند. اما شادمانی دوباره به سراغش آمد تا او را پیاده کند. «حسن مراد» با اعتراض به او گفت: نگاه کن برادر شادمانی، داری پارتی بازی می کنی، همدانیارو که پیاده کردی، یکی یکی دوباره دارن سوار می شن!
او با لهجه ی همدانی گفت: اشکالی نداره، بچای همدان شیرین(بچه های همدان شیرین).
«محمد کارگر» با لهجه سَاوایی(۵) جواب داد: په یی باره، بویین ما روباییم دی یه(یکباره بگید ما روباهیم دیگه)!
برادر شادمانی نتوانست قهقهه ی بچه های اسدآباد را تحمل کند، اخمی کرد و گفت: همتانه پس مگردانما، اسد آبادیای شولوغ کار(همتونو برمی گردونم، اسدآبادیای شلوغ کار)!
کارگر گفت: بدبختی یه ببین نا، آنکا نگاه کنین نا، اهمدانیا همه شی به براخوشون مخوان، دی یه جبهم به ما ساوایا نمیدن، والا، مال باواشانه دی یه (بدبختیو می بینین، می بینین؟ این همدانیا همه چی رو واسه خودشون می خوان، دیگه جبهه رو هم به ما اسدآبادیا نمی دن، انگار مال باباشونه).
برادر شادمانی خندید و از پیاده کردن خسرو منصرف شد و رفت.
توی مینی بوس همهمه پیچید. بچه ها می گفتند: اگه اینجوری باشه باید بریم تهران، اعتراض کنیم و سهمیه جبهه ی اسدآباد رو از چنگ همدانی ها در بیاریم و خودمون مستقیم بریم جبهه.
مینی بوس حرکت کرد. به در خروجی سپاه همدان رسیدیم. مهدی و بهروز جا ماندند و ناله و گریه سر دادند. داداش نبات برایم دست تکان می داد. اولین باری بود که اشک برادرم را می دیدم. او بارها به جبهه رفته بود و من برایش اشک ریخته بودم. حالا او بود که لبخند می زد و برای من اشک می ریخت. خوشحال بودم که جواب آن همه زحمت را که در طول سال ها برایم کشیده بود با رفتن به جبهه می دهم.