در این موقع من رفتم قرص‌ها را نگاه کردم و به شوخی گفتم: گامو سلگ‌خور! این که قرص نعناع است سمی نیست. من قبلا در عراق بوده‌ام و کار کرده‌ام اینها را عراقی ها مصرف می‌کنند.

خبرگزاری فارس: نترس این قرص نعناع است

من مرتضی ساده میری، اهل طایفه صفر لکی شوهان ساکن ایلام و عضو رسمی لشکر 11 امیر المومنین گردان 502 امام حسین می‌باشم.

 

زمانی که به خاطر فقر مالی به شهر مهاجرت کردیم، پنج برادر بودیم که یکی از آنان، از خودم بزرگتر و بقیه کوچکتر بودند.

 

پدرم با یک دکان بقالی، مخارج زندگی ما را تامین می‌کرد. در ایام فراغت، من و برادر بزرگم که به مدرسه می‌رفتیم پدر پیر و رنجور خود را یاری می‌کردیم. پس از اینکه دوران دبستان و راهنمایی را به پایان رساندیم، پدرم به علت ناتوانی و با داشتن 90 سال سن، دیگر قادر به کار در دکان بقالی نبود. فشار زندگی و احساس مسئولیت در قبال رنج های پدر پیرم، مجبورم کرد که مدرسه را رها کرده، برای کار به تهران بروم تا دیگران برادرانم به تحصیل ادامه دهند، برادر بزرگم موفق به گرفتن دیپلم شد و بعد از انقلاب در جهاد سازندگی به عنوان مسئول جهاد مهران مشغول به کار گردید. کم کم وضعیت مالی خانواده ما بهتر شد و برادرم ازدواج کرد و بعد از شروع جنگ تحمیلی، به ایلام منتقل شد و با مسئولیت تدارکات به عضویت شورای مرکزی جهاد منصوب گردید. چند سالی زندگی خوبی در کنار هم داشتیم. در سال 1361 برادرم به مکه رفت. بعد از بازگشت در سمینار سراسری جهاد که در تهران برگزار می‌شد، شرکت کرد و در برگشت توسط تعدادی از دشمنان اسلام، به طور نامشخصی در جاده قم – تهران به شهادت رسید. خانواده ما در یک غم بزرگ فرور رفت. من هم بنا به علاقه‌ام به خدمت در سنگر برادرم که داغش را فراموش نمی‌کنم و بنا به درخواست برادران جهاد، به این نهاد رفتم و سپس بنا به علاقه وافرم، به عضویت رسمی سبز پوشان پاسدار تیپ 114 امیر المومنین که بعدها به لشکر 11 تبدیل شد درآمدم و خدمتم را از گردان 503 شهید بهشتی به عنوان مسئول دسته آغاز کردم.

 

آنچه خواندید معرفی کوتاهی بود از زندگی‌نامه شهید مرتضی ساده میری به زبان خودش. در ادامه متن خاطراتی از حضور ایشان در جبهه را خواهید خواند که می‌گوید:

 

نترس این قرص نعناع است

دو روز پس از درگیری با گوش برها به جلسه‌ای در قرارگاه فرماندهی تیپ خوانده شدیم. جلسه با حضور برادر عبدالهی از قرارگاه سلمان تشکیل شد. قرار بود گزارش کارشناسی‌ها و بررسی اینکه آیا درگیری‌ و تلفات وارد شده به عراقی‌ها باعث لو رفتن عملیات شده یا نه مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد. من معتقد بودم عملیات لو رفته و احتمال موفقیت آن بنا به آمادگی دشمن ضعیف است.

برادر عبدالهی از گزارش من که با لهجه محلی شوهان ادا می‌شد خوشش آمد و گفت: صحبت‌های ایشان مرا به یاد بچه‌های دزفول می‌اندازد.

بعد ادامه داد: اگر درگیری‌ در خاک دشمن بوده عملیات را انجام ندهید. ولی گزارش بچه‌های دیگر مخصوصا مسئولان یگان موضوع را بر عکس آنچه من اعتقاد داشتم جا انداخت و انجام عملیات به تصویب رسید. با صحبت‌هایی که برادر ولی عباسی معاون گردان با من داشت قبول کردم ماموریت را انجام دهم.

فردای آن روز برای عملیات و رفتن به پای کار حرکت کردیم. من، کرم‌پور، عباسی بین راه جایی نشستیم برای استراحت. کرم‌پور بنا به خصوصیات اخلاقیش که فردی شوخ و خنده رو بود. شروع کرد به صحبت از من برای ولی عباسی و گفت: هلتی در درگیری با جاش‌ها از کوله پشتی یکی از کشته‌های آنان تعدادی قرص بیرون آورد و یکی از آنها را خورد که فورا گلویش را خنک کرد و بعد به بچه‌ها گفت: ‌نخورید ببینید چه به سر من می‌آید. چون امکان دارد سمی باشد.

در این موقع من رفتم قرص‌ها را نگاه کردم و به شوخی گفتم: گامو سلگ‌خور! این که قرص نعناع است سمی نیست. من قبلا در عراق بوده‌ام و کار کرده‌ام اینها را عراقی ها مصرف می‌کنند.

بچه‌ها شام خوردند و آماده عملیات شدند. ساعت 10 شب نور ماه کامل می شد و ما باید با استفاده از تاریکی خود را قبل از ساعت 10 به پای کار یعنی پشت سیم‌های خاردار می رساندیم. اما بنا به مشکلات راه و ستون کشی در موعد مقرر این کار انجام نگرفت و نزدیکی خط دفاعی دشمن، مهتاب زمین‌گیرمان کرد. به خواست خدا لکه ابری روی ماه را گرفت و تاریکی مورد نیاز مجددا برای ادامه راه فراهم شد. این در واقع یک امداد غیبی بود پس از رسیدن به پای کار متوجه آمادگی کامل عراقی‌ها و سر و صدای متوالی تلفن‌های آنها شدیم. آنها با گفتن رمز عملیات قبل از ما عملیات را آغاز کردند و با این حال بچه‌ها خطوط دفاعی و سنگرهای آنان را منهدم کردند.

در جریان این عملیات برادر پاسدار محمد کریم کریمی به شهادت رسید.

مرخصی یک بسیجی و انفجار گلوله خمپاره

زمانی که گردان ماموریت پدافندی در منطقه چنگوله را عهده دار شد گروهان ما در یکی از نواحی تلفات گیر آن خط، پدافند کرد. برای جلوگیری از تلفات در مقر گروهان یک خاکریز که سنگرها را محصور می‌کرد ایجاد کردیم تا عصرها هنگامی که بچه‌ها لحظاتی کنار هم تجمع می‌کنند خطر اصابت ترکش به حداقل برسد.

یک روز غروب در حالی که رزمنده‌ها کنار هم جمع شده بودند محفل گرمی تشکیل داده بودند یکی از برادران بسیجی برای گرفتن برگه مرخصی نزد من آمد. ضمن موافقت با آن برادر بیگی را که منشی گروهان بود برای صدور برگه به داخل سنگر فرستادیم. پس از چند لحظه بقیه هم به دنبال وی حرکت کردیم. با ورود به سنگر، صدای شلیک چند گلوله خمپاره پشت سر هم به گوش رسید. لحظاتی بعد تمام گلوله‌ها دقیقا به همان نقطه‌ای اصابت کرد که ما نشسته بودیم در واقع اگر لطف خدا و آمدن آن بسیجی نبود تمام آن افراد که کادر گروهان بودند، به شهادت می‌رسیدند.

خرج بیشتر

یک روز بچه‌های دسته دوم برای گرفتن غذا دور ماشین جمع شده بودند بر اثر شلیک چند گلوله خمپاره 60 م م به جز چند نفر که برای شنا به رودخانه رفته بودند، بقیه بچه‌ها یعنی سیزده نفری که دور ماشین جمع شده بودند شهید و مجروح شدند. تنها نگهبان بود که از این دسته جام سالم به در برد.

در همین خط دو قبضه خمپاره 60م م به عنوان سلاح سازمانی آتش پشتیبانی نزدیک گروهان را تامین می‌کرد. به دلیل وجود معابر نفوذی در خط دسته یکم و امتداد استقرار گروهان این دو قبضه در دسته یک و مقر گروهان به کار گرفته می‌شدند.

تلاش برای گرفتن انتقام شروع شد. انتظاری از اجرای آتش توپخانه و خمپاره به دلیل سهمیه بندی‌های روزانه نمی‌رفت بلکه این کوتوله‌های آتش به اختیار بودند که هر آن بی‌صدا از سنگرهای دشمن سردر می‌آوردند به همین خاطر از خمپاره 60 بیچاره مدام کار می‌کشیدیم.

یک روز برادر ابراهیم محمدزاده را به سنگر دیده بانی فرستادیم. قرار بود خودم با قبضه کار کنم. تصمیم داشتم مقری را که دور از خط عراقی‌ها قرار داشت و به مقر فرماندهی تیپ یا قرارگاه تاکتیکی معروف بود با 60م م نبود ولی ما با بستن هشت خرج و گاهی بیشتر کار فوق‌العاده‌ای از این بیچاره می‌کشیدیم. بعد از شلیک چند گلوله در حالی که خمپاره‌ای را داخل لوله می‌انداختم با انفجار لوله آن تمام اطرافم را دود سیاه و ترکش گلوله فرا گرفت.

محمدزاده به خیال اینکه من شهید شده‌ام سراسیمه و به سرعت دیدگاه را که با قبضه فاصله زیادی نداشت ترک کرد و فوری بالای سرم آمد. گفت: مرتضی سالم هستی؟

گفتم آره سالم هستم.

2 thoughts on “نترس این قرص نعناع است”
  1. در تاریخ 22/12/1366 از رادیو صدای شیپور عملیات رزمندگان دلاور اسلام پخش شد و مردم شهید پرور و همیشه در صحنه بی­صبرانه در انتظار پیروزی رزمندگان اسلام بودند. عملیات در منطقه کردستان و ارتفاعات شاخ شمیران توسط رزمندگان تیپ مقتدر حضرت امیر (ع) استان انجام شد.

    هوا سرد بود و مردم شهر ایلام زیر چادر در روستاها و کوه­های اطراف شهر به سر می­بردن. چند روزی از عملیات گذشته بود که مجروحین به پشت جبهه انتقال پیدا کردن. با توجه به صعب العبور بودن و برف گیر بودن منطقه­ی عملیاتی شاخ شمیران، پیکر پاک بسیاری از شهیدان هنوز توی منطقه باقی مونده بود و امکان انتقالشون به پشت خط ممکن نبود. اون موقع ستون پنجم دشمن (منافقین) که چشم دیدن پیروزی رزمندگان اسلام رو نداشتن، شایعات زیادی را در مورد مجروحیت یا شهادت و اسارت رزمندگان اسلام در بین خانواده­ها پراکنده کرده بودن. لذا همه نگران بودن. مراسم ترحیم شهدا در زیر چادر و با مشکلات فراوان انجام می­شد.

    همون روزای اول عملیات، چون در بنیاد شهید مشغول بودم، خبر شهادت شهید جعفر کرمی که از بستگانم بود رو شنیدم. ولی توان اینکه این خبر رو به صراحت به خونواده­ش اعلام کنم، نداشتم. یه روز سردار رشید اسلام شهید مرتضی ساده میری (هلتی) رو دیدم و از اون بزرگوار در خصوص عملیات و شهدای عزیز از جمله شهید کرمی سوال کردم. ایشان گفتند: با توجه به اینکه شهید کرمی فرمانده یکی از دسته های گردان 502 امام حسین(ع) به فرماندهی خودم بوده، اونو موقع شهادت دیدم و پیکر مطهرش رو در کنار صخره­ای گذاشتم؛ ولی به خاطر شرایط عملیات نتونستم پیکرشو به پشت خط انتقال بدم. ولی قول می­دم، برگردم و پیکرشو بیارم؛ ولی بدونید که سر در بدن نداره و یه شلوار کردی خط دار پوشیده و یه زانوبند ورزشی هم روی زانو داره.

    زمانی که پیکر این شهید عزیز دستمون رسید، دقیقا با نشونی­هایی که مرتضی داده بود مطابقت می­کرد. روزی که خواستیم پیکر شهید کرمی رو کفن کنیم، پدر شهید که خودش رزمنده بود و سالها در جبهه­های نبرد حضور داشت، اصرار داشت که پیکر فرزندشو ببینه؛ ولی با توجه به شرایط روحی ایشان این کار امکان پذیر نبود. زمانی که پیکر را داخل قبر گذاشتیم، پدر شهید اجازه دفن فرزند دلبندش رو به ما نمی داد و اصرار داشت که باید کفنشو باز کنه و پیشونیشو ببوسه و برای آخرین بار باهاش خداحافظی کنه. چون شهید سر در بدن نداشت، برامون مشکل بود که کفن رو باز کنیم لذا ازش خواستیم که از خواسته خودش گذشت کنه.

    پدر شهید گفت: می­دونم پسرم سر در بدن نداره، ولی نشونه­های دیگه­ای هم داره، پای فرزندمو بهم نشون بدین. پای شهید رو نشونش دادیم. نشونی رو که دید، آهی کشید و بر سر و صورت خود زد و گفت: دفنش کنید. الآن مطمئن شدم که جعفرم شهید شده و خیالم راحت شد. بر پیکر نازنینش فاتحه خوند و با پسرش وداع کرد.

  2. سلام به سردار بزرگ جبهه های غرب شهید مرتضی ساده میری هلتی که هنوز رد گامهایش در هلتهای وحشی چنگوله و کوههای سر به فلک کشیده کردستان به چشم می خورد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *