جین الیوت در شهر کوچک «رایسویل» در ایالت آیوا معلم کلاس سوم بود. سال ۱۹۶۸ بود و در آن زمان درامریکا تبعیضهای نژادی علیه گروههای اقلیت و سیاهپوستها رواج داشت. ترور «مارتین لوتر کینگ» که در آوریل همان سال اتفاق افتاد، الیوت را به فکر انداخت که درباره آثار منفی نژادپرستی به شاگردهایش مطالبی را آموزش دهد. ساکنان شهر کوچک او همه سفیدپوست بودند و اکثر بچههای ۸ ساله کلاسش هم در همان شهر به دنیا آمده و بزرگ شده بودند. همگی سفیدپوست و مسیحی بودند و با آنکه سیاهپوستها را فقط در تلویزیون دیده بودند، همگی نسبت به آنها عقاید ضد سیاهپوستی و نژادپرستانه داشتند.
الیوت به این نتیجه رسیده بود که صرفا با صحبت کردن درباره تبعیض نژادی نمیتواند معنا و مفهوم واقعی این پدیده منفی اجتماعی را به شاگردهایش بفهماند. بنابراین تصمیم گرفت که آزمایشی را در کلاسش اجرا کند. در روز اول آزمایش کلاس را به دو گروه «چشمآبیها» و »چشمقهوهایها» تقسیمبندی کرد و به بچهها گفت که چون خودش معلم کلاس است و چشمانی آبی دارد، بنابراین در کلاس او چشم آبیها بهتر و برتر از چشمقهوهایها هستند. در ابتدا شاگردهای چشمقهوهای مقاومت کردند و نمیخواستند این موضوع را قبول کنند، برای همین الیوت با یکسری توضیحات شبهعلمی آنها را قانع کرد. مثلا به آنها گفت رنگیزههای ملانین که تعیینکننده رنگ چشم هستند، ضریب هوشی و توانایی یادگیری را در افراد چشمآبی افزایش میدهند.
او یک سری نوارهای پارچهای رنگی به صورت یقه لباس تهیه کرده بود و از شاگردهای چشمآبی خواست که آنها را دور گردن همکلاسیهای چشمقهوهای خود ببندند تا آنها هرچه راحتتر قابل شناسایی باشند. او به چشمآبیها مزایای ویژهای داد، مثلا زنگ تفریح طولانیتر و نشستن در ردیفهای جلویی کلاس. چشمآبیها موظف بودند که فقط با گروه خودشان بازی کنند و چشمقهوهایها را ندیده بگیرند. چشمقهوهایها باید از آبخوریهای جداگانه آب میخوردند و اگر اشتباه میکردند یا قوانین را رعایت نمیکردند، توبیخ میشدند.
به این ترتیب الیوت موفق شد ظرف تنها چند ساعت یک جامعه کوچک نژادپرست در کلاس درسش تشکیل دهد. او مشاهده کرد که شاگردهایش همان ۱۵ دقیقه اول نسبت به این اعمال تبعیضآمیز عکسالعمل نشان دادند و رفتار متقابل آنها با یکدیگر تغییر کرد: چشمآبیها که خود را گروه برتر میدانستند، نسبت به همکلاسیهای «زیردست» خود رفتارهای گستاخانه و رئیسمآبانه بروز دادند. آنها چشمقهوهایها را مسخره کردند، از آنها به معلمشان شکایت بردند، توی حیاط مدرسه با آنها کتککاری کردند و حتی خودشان روشهای جدیدی برای اعمال محدودیتهای بیشتر بر آنها ابداع کردند. همین طور آنها توانستند چند تمرین ریاضی و روخوانی را که قبلا از عهدهاش برنمیآمدند، با موفقیت انجام دهند و نمرههای بهتری در آن درسها بگیرند.
چشمقهوهایها هم ظرف همین مدت کوتاه تغییر کردند: آنها ناگهان روحیه خود را از دست دادند و تبدیل به بچههایی افسرده، کمرو، کم جرئت، و بیاراده شدند. حتی آنهایی که قبلا در کلاس شخصیتی غالب و مقتدر