غدیر ولایت

*غدیر بود.رفتیم پیشانی اباذر را ببوسیم و بگوییم :”برادر !عیدت مبارک”

پیشاپیش از آفتاب ربذه سوخته بود!!

به “ابن سکیت”گفتیم”علی”.هیچ نگفت،نگاهمان کرد و گریست.زبانش را بریده بودند!!

خواستیم دست های میثم را بگیریم و بگوییم “سپاس خدای را که ما را از متمسکین به ولایت امیرالمؤمنین قرار داد”دست هایش را قطع کرده بودند!!

گفتیم :”یک سیّدی بیابیم و عیدی بگیریم “سیّدی!کسی از بنی هاشم.جسد هاشان درز لای دیوارها شده بود و چاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود !زندانیِ دخمه های تاریک بودند و غل های گران بر پا،در کنج زندان ها نماز می خواندند.

*فقط همین نبود که میان بیابان بایستد ،رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تا ماندگان برسند.فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد و بالا رود ،صدایش کند و دستش را بالا بگیرد ،فقط گفتن جمله ی کوتاه “علی مولاست”نبود.کار اصلاًاینقدرها ساده نبود.فصل اتمام نعمت،فصل بلوغ رسالت.فصل سختی بود.

بیعت با “علی (ع)”مصافحه ای ساده نبود.مصافحه با همه ی رنج هایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژه ی سه حرفی باید کشید .ایستادن پشت سر واژه ای سه حرفی که در حق،سخت گیر بود .این روزها ولی همه چیز آسان شده است.این روزها “علی مولاست”تکه کلامی معمولی و راحت است.

*اگر راحت می شود به همه ی تیرک های توی بزرگراه تراکت سال امیرالمؤمنین زد و روی تابلوهای تبلیغاتی با انواع خط ها نوشت “علی”!،اگر خیلی راحت و زیاد و پشت سر هم می شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار،حتماًجایی از راه را اشتباه آمده ایم .شاید فقط با اسم یا خط بی جان مصافحه کرده ایم و گرنه با او ؟!…

کار حتماًسخت بود ،صبوری بی پایان بر حق،تاب آوردن عتاب هایش حتماًسخت بود.

*آن “مردِ ناشناس”که دیروز کوزه ی آب زنی را آورد،صورتش را روی آتش تنور گرفته “بچِِش!این عذاب کسی است که از حال بیوه زنان و یتیمان غافل شده”.آن “مردِ ناشناس”سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد می گرید :”آه از این ره توشه ی کم ،آه از راه دراز”و ما بی آنکه بشناسیمش،همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین می کنیم که با نامش شعر بگوییم ،خط بنویسیم،آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بیخود شویم.

عجیت است!مرد هنوز هم “مردِ ناشناس”است .

بر گرفته از کتابهای پرسمان،خدا خانه دارد.

————–

عطرِ گُل ، دلِ گِل


وارد که شد تمام تنم لرزید، نه از ترس، نه!

نمی دانم چه حسی بود ، اما ،جلال و جبروتش مرا گرفت !

ستبری شانه هایش ، قدرت دستها یش، قوت قدم هایش ، پیچش بازوانش ، صلابت وجودش و مهربانی نگاهش…

مجذوب او شدم !

با اینکه می دانستم از خویشان پیامبر اسلام است و فاتح خیبر، می دانستم در جنگ با ما یهودیان چه رشادتها کرده وحال که می دیدمش معنای تمام تعاریف برایم چون روز روشن می شد ، اما مجذوب او شدم ، مجذوب نگاه او…

انتظار داشتم برای امر مهمی به آنجا آمده باشد ، به حجره ی مردی یهودی . اما وقتی حاجتش را گفت ، دل درون سینه ام از تپش ایستاد !

چه می شنیدم !؟علی (علیه السلام) و احتیاج به قرض !؟ آنهم از یهودیان!؟ چه می کردند امت اسلام با جانشین پیامبرشان!؟

و دیدم علی (علیه السلام) ، خیبرشکنی که پشت تمام جنگجویان یهود از شنیدن نامش می لرزید، چادری پشمین به ودیعه نهاد و قدری جو گرفت ؛ چادر همسرش ، چادرفاطمه(سلام الله علیها).

و من  با همه ی خشت و گلی بودن دلم فهمیدم که چقدر سخت بود برعلی (علیه السلام) ، دل کندن از چادر محبوبه اش ! او را بوئید و بوسید و به مرد یهودی سپرد…

ومرد یهودی ، چادر را کنج دل من رها کرد و رفت .

آن  وقت من ماندم و چادر همسرعلی(علیه السلام) ، چادر بانویی که می گفتند : ” بوی بهشت می دهد ” ؛

می گفتند : “بهانه ی آفرینش است” ؛

می گفتند : “برترین مادر پدر است”؛

میگفتند : “بر ترین زنان عالم است”.

چادری که در تار و پودش بوی فاطمه(سلام الله علیها). موج می زد والحق والانصاف که چنان عطری در فضای درونم پیچیده بود که مست شده بودم و بی اختیار دلم می خواست دیوارهایم دست داشتند تا برای لحظه ای آن چادر را لمس می کردم و به سینه می چسباندم.

و آن شب ، اولین و آخرین شبی بود که برای من روشنتر ازهر روزی گذشت و شعاع نور ساطعِ از چادرآن بانو از سقف دلم گذشت و تا آسمان هفتم تابید.

احساس می کردم هر آن ، از زمین کنده می شوم و تا آسمان می پیوندم …

و من شاهد ارتباط  بین عالم ملک و ملکوت بودم ، تنها به واسطه ی وجود نخ های پشمینی که بر بدن فاطمه(سلام الله علیها). بنت محمد(صلی الله علیه وآله) آرام می گرفتند ، در درونِ وجودم؛

من ، حجره ای بودم که شاهد طواف ملائکه شدم ! شاهد صعود و هبوط  فرشتگان مقرب ، از عرش به  فرش ، در پرتو اشعه های نورانی چادرِفاطمه (سلام الله علیها)..

چقدر به خودم می بالیدم !

غرق در این حال شیرین ، ناگاه ، از نیمه شب گذشته ،همسر مرد یهودی وارد شد و دید ، اند کی ، از آنچه من می دیدم . دید  که من با همه ی وجودم در نور غرقم و سر و رویم زیر پوشش نور چادر زهرا (سلام الله علیها) شناختنی نیست.

زن به سرعت خارج شد و همراه همسرش باز گشت. چهره ی مرد یهودی را هرگز از یاد نخواهم برد ! بهت و حیرت در تمام اجزای صورتش نقش بسته بود ، گویا فراموشش شده بود که چه دُرّ گرانبهایی را در دل من رها نموده و اکنون دنبال دلیلی برای این چراغانی بود ، لیک ، نور چنان واضح و بی پرده از چادر می تابید که جای هیچ شک وشبهه ای باقی نمی گذاشت.

آن دو ، بی اختیار درِ خانه ی خویشان خود رفته و گمانم 80 نفر را در اطرافم جمع کردند. افرادی که همه زیر لب نوای وا عجبا سر داده بودند و سرگشته و حیران شاهد چادری منوّر بودند.

هنگامی که مرد یهودی چادری را که به اندازه ی عمری بی معرفت زیستن ، مرا از معرفت لبریز کرده بود ، از کنج دلم برد ، من ، دوباره لرزیدم ، نه از ترس ، نه ! از غصّه … و دیگر اشک مجالم نداد…

از برکت چادر فاطمه (سلام الله علیها) دل من از معرفت سرشار شد و اگر دل گِلی من با نور این چادر چنین دگرگون شد ، پس با دل یهودیانی که همه چشمشان به نور او بود چه کرد؟

فقط این قدر بگویم که من وهمه ی هشتاد یهودی جمع آن شب به بر کت چادر دختر پیامبر اسلام ، مسلمان شدیم و حکمت احتیاج علی (علیه السلام) به قرض را امروز می فهمم که سالهاست

مرید او وفرزندان اویم…

منبع:جلد 1منتهی الامال (زندگی حضرت زهرا(سلام الله علیها))

————–

من. نقطه

فکر می کردم “.” ای و تنها به اندازه ی نقطه ای می ارزی

فکر کن ، تنها یک نقطه باشی…

به کوچکی یک نقطه…

به بی اهمیتی یک نقطه…

اما بزرگتر شدی

سه خط عمود بر هم بر سرت قرار گرفت و از “.” شدی “ب”

احساس کردم اسراری را در دل خود حمل می کنی ، انگار بزرگ شده بودی ! “باء” صدایت ، می کردند…

وقتی دست خدا بسیطت کرد به اتصال به خطوطی دیگر

به اتصال به سین و میم و الف و لام و ه ، شدی “بسم الله”

به خودت بالیدی.

شدی ابتدای کلام…

شدی ابتدای کلام الهی

بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین …

ابتدای کلام خدا بودن مقامی بود برای خودش

چه برسد به کلام خدا شدن

شدی سوره ی “حمد”

بعد ، پس از آنکه آیات را ذره ذره در خود مزه مزه کردی …

بالیدی و به “قرآن” بودن رسیدی…

حالا خودت را از همه ی عالم و آدم برتر می دیدی…

تو کمال کلام الله بودی . تو عزیزترین امانت الهی بودی … توِ نقطه ، اکنون همه ی قرآن بودی …

و قرآن همه ی علم بود ، پس تو همه ی علم شده بودی . تو همه ی آنچه که بود و خواهد بود را در دل آیات قرآنی ات داشتی…

اما در لابه لای دلت آیاتی می دیدم همه مملو از معرفتِ کسی که همه کس بود…

دوست داشتم نباءعظیم را در عالم بیابم ، دابة الارض را ببینم ،

دوست داشتم ولیکم الله را بشناسم…

تا خوانده شدی به امر الهی …

بخوان ، بخوان به نام پروردگارت که خلق کرد

و پیامبر خواند

توِ گسترش یافته را خواند…

و تو پیامی شدم از سوی پیام آفرین برای پیامبر که رسانده شوی به مردمان پیام دوست…

و او اولین مردمان بود در پذیرفتن تو

پس او را دیدی…

پس او را دیدم…

روزی که تو را از زبان پیامبر شنید و در دل خود حک کرد…

او تو را در خود گرفت و من انگار آنچه را سالها می جستم یافتم…

من ، توِ نقطه را درک کردم !

از این بهتر نمی شد .

روزی را به یاد آوردم که چقدر سخره ی نقطه بودنت می کردم…

روزی که همه ی دردت نقطه به نظر آمدنت بود !

و او فرمود :

آنچه بود و خواهد بود علم آن در قرآن است

و علم تمام قرآن در سوره ی فاتحة الکتاب است

و علم تمام سوره ی حمد در بسم الله است

و علم تمام بسم الله در حرف باء آن است

و توآن نقطه ی زیر باء بودی…

تو نقطه بودی …تنها یک نقطه ی کوچک

اما فکر می کنم نقطه بودن چقدر می تواند ارزشمند باشد

وقتی تو بدانی که همه ی راز آفرینش را در دل داری

وقتی تو بدانی که نقطه ی باء بسم الله سوره ی حمدی!

برگرفته از کتاب القطره جلد یکم ، ذکرمناقب امیرالمومنین علی علیه السلام.

————–

خضاب سرخ

غلام زنی از بنی اسد بود و آزاد شده به دست علی (ع).

علی نامش را پرسیده بود و او گفته بود :سالم.

حضرت نگاه مهربانی به سراپایش انداخته و با آوایی آسمانی که تا هنوز در وجودش طنین داشت فرموده بود :رسول خدا مرا خبر داده که پدرت تو را میثم نامیده،پس نام سالم بگذار و نام میثم بر خود گیر….

و او با چه افتخاری نامی که رسول وولی خدا بر او پسندیده بودند بر خویش نهاده بود ((میثم))

اکنون که ذره ذره شمع وجودش به خاموشی می گرائید تا برای همیشه به مشعلی فروزان بدل شود،یاد علی (ع)وذکر او رهایش نمی کرد .

چه خوش مولا به او فرموده بود ((ای میثم ،تو را  بعد از من خواهند گرفت و به دار خواهند کشید ))ومیثم را تا درختی که  بر چوب  آن به دا رآویخته می شد برده و آنرا نشانش داده بود.

چوبه ،چه روزها وشبها که نزد آن درخت رفته ونماز خوانده بود ،چه سخن ها ی شیرینی که با این آ خرین همنشین دنیایی خویش کفته بود((خدا برکت دهد تو را ای درخت که تو به خاطر من نشو و نما می کنی …….))

واکنون ،چه خوب همنشینی می کرد با او و چه انسی میا ن آن دو بر قرار شده بود پس از این همه سال  در این سه روز آخر….

و مولا فرموده بود ))و حربه بر تو خواهند زد))

این ضربه ی آخر که آن ملعون بر او زده بودتا اندرونش را به زخم آزرده بود،لا مروت د رچشم های بی رمق میثم نگریسته و گفته بود:((به  تو این حربه را می زنم ،گرچه می دانم روزها را روزه و شبها را به عبادت مشغول بوده ای ………..

ومیثم در حالی که دلش بر جهالت او می سوخت ،بر حقانیت کلام مولا بیشتر پی می برد.

و مولا فرموده بود ((در روز سوم خون ا زدهان وبینی تو روان خواهد شد ومحاسن تو از آن رنگین خواهد شد،پس منتظر آن   خضاب باش .))

منتظر بود ،از همیشه تا به حال ،هر لحظه  در انتظاراین قربانی شدن بود .چه خوب خضابی ست خضاب به خون وآن چه خونیست که لیاقت جاری شدن در راه ولایت علی را داشته باشد .

یا امیر المومنین،چه لذتی دارد این ضعف ناشی از خونریزی ،کاش همه ی وجودم قطره قطره خون می شد و د ر راه عشق تو بر زمین می ریخت .

و مولا فرموده بود ((تو را بر در خانه ی عمروبن الحریث با نه نفر دیگر بر دار خواهند کشید .((

به تلاشی مضاعف نفس به درون سینه کشید و بوی خون در جانش نشست .خوب همسایگی کرد عمروبن الحریث ،هر گاه عمرو را می دید به او سفارش می کرد ای عمرو هنگامی که همسایه ی تو شدم رعایت همسایگیم را کن و عمرو به خیال آنکه میثم قصد خرید خانه دارد  می گفت:مبارک باشد خانه ی ابن مسعود را خریداری خواهی کرد یا ابن حکم را؟

و تنها زمانی که بدن ناتوان میثم را بر در خانه ی او برچوبه ی دار کشیدند،عمرو دانست که منظورش را واین بوی خوش زیر چوبه ی داراز همسایه داری عمروست .

وحضرت از او پرسیدند:ای میثم ،چگونه خواهد بود حال تو ،وقتی که ولدالزنای بنی امیه تو را بطلبد و تکلیف کند که از من بیزار شوی؟واومطمئن:گفت:به خدا سو گند که از تو بیزار نخواهم شد.

عبید الله زیاد از او پرسید :پروردگار تو کجاست ؟گفت:در کمین ستمکاران و تو یکی از ایشانی.

ابن زیاد به خشم آمده گفت:تو این جرات داری که  اینگونه سخن بگویی؟بیزاری بجوی از ابو تراب .

ومیثم به آرامی گفت:من ابو تراب نمی شناسم .

ابن زیاد به فریاد گفت:بیزار شو از علی بن ابی طالب .

میثم گفت :اگر نکنم چه خواهی کرد ؟

وحضرت فرموده بود:به خدا سوگند که تو را خواهد کشت و بر دا رخواهد کشید.

صبر خواهم کرد .

وابن زیاد آنقدر از رسوایی سخنان میثم ترسیده بود که بر دهانش لجام زد و میثم صبر کرد وصبر کرد.

و اکنون در این واپسین لحظات روز سوم ،حالش از همیشه دگر گون تر بود .

چرا که مولا درنهایت فرموده بود :تو د رآخرت با من خواهی بود ودر درجه ی من……

گویا نوری می آمد .میثم در نورغرق شد.

منبع:منتهی الا مال/ج1/باب سوم/فصل هفتم.

(زندگی امیرالمومنین/در ذکر جمعی از اصحاب امیر المو منین/ میثم بن یحیی التمار)

————–

روز من


هر لحظه می گذرد لحظه ای به فراق نزدیک ترم و لحظه ای از لذت دورتر !

اما،به خود نهیب می زنم که تا می توانم در همین لذت حال غوطه ور شوم؛

اگر امروز بگذرد باید تا سال دیگر همین موقع منتظر شوم تا خدای متعال دوباره عزم برگزاری جشن “عید معهود” کند.

****************************

از همان روز الست که خدایم برای ربوبیت خود و رسالت نبی و ولایت علی “قالو بلی” گرفت و آسمان هفتمی ها در میان آسمانیان سبقت گرفتند در قبول ولایت و به عرش الهی آراسته شدند و آن گاه آسمان چهارمی ها به لطف اشتیاق و حبّ علی  مزیّن به بیت المأمور شدند وآسمان دنیا پس از آن ها به ستارگان زینت گرفت؛من ، در این تمنا می سوختم که خدای متعال مرا نیز به عنایت در امر ولایت سهیم کند!

و آرزو داشتم با قبول ولایت ،نقشی بیافرینم در چشاندن طعم خوش عشق علی به عالمیان و تا عشق هست ،همه چیز هست . . .

و خدای من ،صاحب تک تک ذرات عالم ،اراده کرد به ساخت بنایی عظیم در دل بهشت.

و من آن قطعه از زمین بهشت بودم که تاج سرم قصری شد برای جشن ولایت.

خشت روی خشت بود از طلا ونقره ،که بر بدنم نقش می زد و چنان درخشان شده بودم که بی گمان چشم بهشتیان را خیره  می کردم.

اما خشت های زرّین و سیمین تنها ظاهر امر بود؛

خداوندگارم ولایت عهدی امیرش را با شکوه تر ازین می پسندید و این گونه شد که درون دلم صد هزار اتاق سرخ رنگ  و صد هزار خیمه ی سبز رنگ بنا نهاد و خاکم را ،خاک وجود مرا به مشک و عنبر معطر نمود و حالا  دیگر از عطر وجود من، کل بهشت عطرآگین شده بود و من ،به عقل ناقص خود فکر می کردم ازین باشکوه تر نمی شود و خدایم مرا با این افتخاری که نصیبم کرده ،چقدر گرامی نموده؛

در حالیکه او هنوز بر شکوه قصری که منسوب به علیش بود می افزود، و نهرهایی از شراب و آب و شیر و عسل درونم جاری شد،این نهرها  رگ های وجودم شدند ومن همه ی عشقم را به همراهشان در گوشه وکنار پراکندم، گرچه هرچه درین قصر بود ،خودشیفته و واله ی این عشق عجیب بود؛

هنوز هم در عجبم ازین سرمایه ی محبت ،که بر خلاف دیگر سرمایه ها ،هر چه از آن برداشت می کنی ،به اصل سرمایه افزوده می شود!

در اطراف نهرهایم ،به اذن الهی درختانی پدیدار شد از انواع میوه و خدایم نعمت را تمام کرد بر آسمانیان!

و پرندگانی بر سرم به پرواز در آمدند که والله تا آن روز نه دیده بودم و نه شنیده بودم شبیه شان باشد، پرندگانی با بدن هایی از لؤلؤ و بال هایی از یاقوت و آوایی داوود وش . . .

*****************************

تا ،امروز . . .

امروز که به اشاره ای از سوی رب العالمین، گشودم درهای دلم را و خیل ملا ئک وارد شدند تا در این قصر ،در درون دل بی تاب من ،سرور ولایت علی را باهم تقسیم کنند.

وه ،چه شکوهی، از این همه تسبیح و تقدیس و تهلیل به وجد آمده بودم و گویی پرندگان دلم ،بیشتر از من هیجان زده بودند ،خود را به آب می زدند و در مشک وعنبر می غلطیدند و سپس بر سر ملائک چرخیده ، مشک و عنبر بر آنان می افشاندند.

و قلبم ،قلبم تندتر از همیشه می زد،چه مقامی ،چه مقامی داشتم !چه حبّی،چه محبّتی،چه مودّتی . . .

ملائکه به همراه خود نثار فاطمه آورده بودند،تعریفش را زیاد شنیده بودم، میوه های درخت طوبی که به امر الهی شب زفاف بی بی دو عالم در میان آسمانیان پخش شد و ملائکه به یادگار نزد خویش نگاه داشته و امروز برای هدیه دادن به یکدیگر همراه خود آورده بودند.

و اکنون ،هر لحظه که می گذرد،لحظه ای به فراق نزدیک ترم و لحظه ای از لذت دورتر ،چرا که غروب نزدیک است و آخرین ساعات روز فرارسیده و هم الآن است که ندا برسد:

“به مراتب ودرجات خود برگردید که به احترام محمد و علی تا سال آینده در چنین روزی ،از لغزش و خطا در امان خواهید بود.”

لذت لحظات را با ثانیه ها درون سینه می کشم .گویی زمان خداحافظی رسیده،به خود می گویم:

“با خاطرات خوش باش تا سال دیگر ،همین موقع،فقط 365 روز زمینی باقی مانده . . .”

————–

و غدیری دیگر از راه آمده است

و غدیری دیگر از راه آمده است. و خاطرة سالهای دور دوباره تکرار می شود. پیامبر- صلی الله علیه و آله و سلم- در بازگشت از حجه الوداع مأموریتی مهم و حیاتی از جانب خدای متعال دریافت می دارد. در سرزمینی بنام غدیر او را جانشین و وصی و امام بعد از خود معرفی می کند. مردی که از قبیله آفتاب و از تبار باران و از سلاله نور است. مردی به بزرگی آسمان و به زیبایی ماه. و او چه کسی می تواند باشد؟ جز علی، او که همواره مظهر بزرگی و شجاعت هست و خواهد بود.

و آنگاه مسافران که حدود 120 هزار نفر بودند از حج باز آمده، با علی- علیه السلام- پیمان می بندند. آنها دست بیعت او را می گیرند و به او تبریک می گویند.

و چه ناجوانمردانه! مردانی که در وفای به عهد خویش شُهره بودند، نزدیک به هفتاد روز بعد، پیمان شکنی  می کنند. آنان چشمهایشان را می بندند تا علی- علیه السلام- را نبینند.   خدایا مگر می توان علی را ندید؟ مگر می توان در کنار خورشید زندگی کرد و هر روز از نور زندگی سازش بهره گرفت و او را انکار نمود؟ بارالها! چگونه واقعیتی بزرگ همچو غدیر را انکار کردند و علی- علیه السلام- این طلایه دار پرچم اسلام را، خانه نشین نمودند؟

و اما دوباره غدیری دیگر از راه رسیده است و آنانی که به خیال خویش علی- علیه السلام- را خانه نشین کردند، به تاریکی تاریخ پیوستند. و اینک ما مانده ایم. ما هستیم و غدیری دوباره، ما هستیم و علی زمان خویش، ما هستیم و مردی از تبار علی، مردی بر بلندای آسمان، مردی که اگر چه او را نمی بینیم، ولی حضورش را در تک تک لحظات زندگی خویش، با همة وجود احساس می کنیم.

اگر چشمهایتان را برای لحظاتی هر چند کوچک ببندید، و اگر قلبتان را به سوی او روانه کنید، او را خواهید یافت. او را بر فراز نور خواهید یافت. بر فراز نور ایستاده است و منتظر.

بیایید دلهایمان را به سویش روانه کنیم همه با هم، به او ثابت کنیم که تنها نیست. ما ،آری همة ما با او هستیم و دوستش داریم و هرگز تنهایش نمی گذاریم.

بیایید دست بیعت به سویش دراز کنیم، بیعتی حقیقی، بیعتی که اگر هفتاد روز نه، چه می گویم؟ بیعتی که اگر سالها از آن  بگذرد فراموشش نکنیم.

مباد که اماممان همچون پیشینیانش غریب بماند. مباد که ما نیز همچون گذشتگان بیعت شکنی کنیم، و اماممان را در میان خیل دشمنان تنها رها کنیم.

بیایید به او ثابت کنیم که ما، مانند گذشتگان حقیقت خورشید را انکار نمی کنیم. خورشیدی که هر روز برای طلوع همیشگی اش دعا می کنیم.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

دستهایتان را بلند کنید، می خواهیم وجود خویش را از هر چه ظلمت است،  برهانیم و همچون کبوتران تازه آزاد شده در سقف آسمان به پرواز درآییم.

قلبهایتان را به درگاه مقدسش روانه کنید، و نجوای عشق سر دهید. می خواهیم با ملائک همراه شویم و همرا آنان بر دستان مبارک و منتظر اماممان بوسه زنیم. می خواهیم با نور پیمان ببندیم، پیمانی بزرگ و همیشگی.

وبلاگ : حمزه اسماعیلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *