صبح یک روز سرد پاییزی تازه وارد تحریریه شده و پشت میزم نشسته بودم که تلفن میز حوادث به صدا درآمد. آن وقت ها برای برداشتن تلفن رقابتی جدی بین خبرنگاران بود. به گونهای که براساس یک تعریف غیررسمی خبرنگاران قدیمی تر برای برداشتن تلفن در اولویت بودند. چراکه هر تلفن ممکن بود خبر مهمی را نصیب خبرنگار و روزنامه کند.
پس از بررسیهای مقدماتی موضوع را با دبیرگروه مطرح کردم و قرارشد خیلی سریع برای پیگیری راهی کرج شوم.
بنابراین با آن زن تماس گرفته و پس از دریافت نشانی دقیق همراه راننده روزنامه راه افتادیم. پس از رسیدن به محل مورد نظر، آن زن که خیلی هم میترسید خانه مورد نظر را نشانمان داد و گفت: مرد خانه ساعتی قبل مثل اغلب روزها سوار بر وانت بارش از خانه بیرون رفته و تا ظهر هم بر نمیگردد.
پس از شناسایی خانه مورد نظر از طریق پشت بام همسایهها خودم را به حیاط کوچک پشتی خانه ویلایی قدیمی رساندم. از پشت پنجرهها به داخل خانه نگاهی انداختم. همه چیز بسیار وهم انگیز بود. چند باری صاحبخانه را صدا زدم اما کسی جوابی نداد. به نظر میرسید خانه خالی است.
درحالی که ناامیدانه از پشت بام خانه دور میشدم ناگهان گربهای را دیدم که یک تکه کاغذ به پایش بسته شده بود. با کمک زن همسایه کاغذها را بازکردیم. روی کاغذ سیگار بهمن قدیمی نوشته شده بود: «کمک. ما اینجاییم. کمک.»
با دیدن این تکه کاغذها مطمئن شدم بچهها درخانه هستند. اما بهدلیل بسته بودن در و پنجرهها و به احتمال زیاد حبس بودن در اتاق دور از حیاط صدایشان به گـوش ما نمی رسید.
حالا دیگر مطمئن شده بودم که بچهها درخانه هستند. بنابراین خیلی سریع خودم را به خیابان رسانده و سوار بر ماشین راهی دادگستری شدیم. خوشبختانه رئیس دادگستری مرا به واسطه چند سال حضور در این حوزه خبری و پوشش اخبار مربوطه بخوبی میشناخت. پس از سلام و احوالپرسی موضوع را با او درمیان گذاشتم. درحالی که از شنیدن حرفهایم شوکه شده بود و خندهاش گرفته بود گفت: از این ماجرا که میگویی مطمئنی؟!
من هم درپاسخ گفتم: بله مطمئنم که درآنجا کودکانی اسیرهستند.
هنوز مطمئن نبودم که حرفهایم را باورکرده باشد که با فرمانده انتظامی منطقه تماس گرفت و پس از شرح ماجرا از او خواست یکی از مأموران با تجربهاش را به دادگستری بفرستد. دقایقی بعد هم حکم ورود به خانه را صادر کرد و از من خواست همراه مأموران به خانه مورد نظر برویم. قبل از رفتن هم تأکید کرد برای هرگونه کمک دیگری آماده است.
دقایقی بعد-حدود ظهر- من و تیم ویژه پلیس به خانه مورد نظررسیدیم. چندین بار زنگ زدیم اما کسی جواب نمیداد. بعد از آن راهی پشت بام شدیم. خوب خاطرم هست که چند نارنگی در ماشین داشتیم. یکی، دوتا از آنها را بهداخل حیاط پرتاب کردم. و لحظهای بعد سایه دختر کوچولویی روی دیوار حیاط افتاد. همان طور در تلاش بودیم که ناگهان یکی از مأموران که درخیابان بود از طریق بیسیم همکارش را فراخواند.
وقتی باعجله به آن سوی پشت بام رفتیم متوجه شدیم مرد صاحبخانه با وانت بارش به مقابل خانه رسیده است. همان موقع مأموران از او خواستند درخانه را باز کند که او سر و صدا راه انداخت و گفت که درخانهاش هیچ مشکلی نیست و پلیس حق ندارد بدون حکم قضایی واردخانه شود.
بلافاصله نیزحکم قضایی را نشانش دادند و بعد هم مأموران و به دنبالشان من، وارد خانه وحشت شدیم. به محض ورود بوی تند نم و رطوبت به مشاممان رسید. باگذر از راهروی ورودی که تمام درهایش هم قفل بود وارد اتاق پذیرایی شدیم. براستی این خانه از خانه ارواح چیزی کم نداشت. تاریک، نمور و غمزده. یکدست لحاف و تشک روی زمین اتاق پذیرایی پهن بود. اما از بچهها خبری نبود. وارد یکی از اتاقها شدیم که ناگهان با سه دختربچه قد و نیم قد روبهرو شدیم. آنها حسابی شوکه بودند. اول احساس کردیم زبانشان بند آمده. اما چند دقیقه بعد وقتی بریده بریده کلماتی به زبان آوردند متوجه شدیم که نمیتوانند بخوبی حرف بزنند.
این درحالی بود که صاحبخانه مدام سعی میکرد طوری وانمود کند که انگارهیچ اتفاقی نیفتاده است!
با عیان شدن واقعیتها بلافاصله موضوع را به رئیس دادگستری اطلاع دادم. او نیز دقایقی بعد خودش را به آنجا رساند. پس از مشاهده اوضاع و احوال وخیم بچهها مسئولان ارشد انتظامی و بهزیستی و… نیز فراخوانده شدند.
دقایقی بعد پدربچهها بازداشت شد و من که تازه فرصت مناسبی پیداکرده بودم مشغول گفت وگو با بچهها شدم. دختربزرگ خانواده که بسختی کلماتی را بیان میکرد برایم گفت که چندماهی به مدرسه رفته اما بعد از آن پدرش دیگراجازه نداده بود که درس بخواند. البته مدتی بعد از آن مادرش کمی به او آموزش الفبا داده بود. اما بعد از طلاق از مادر اطلاعی نداشتند. ضمن اینکه پدرشان با جابهجایی خانه و اسباب کشی به این خانه با همه قطع رابطه کرده و به بچهها هم اجازه خروج از خانه را در تمام این سالها نداده بود. البته دختربزرگ خانواده گفت که پس از رفتن مادرش، تمام مسئولیتهای نگهداری از خواهران کوچکترش با او بوده است. دراین مدت نیز پدرشان مقداری نان و غذای مختصر به آنها میداده است. ضمن اینکه در خانه آنها نه تلویزیون و رادیو وجود داشت و نه امکانات رفاهی دیگر.
خلاصه آن روز پس از هماهنگیهای لازم، بچهها به اداره بهزیستی سپرده شدند. من هم با دست پرراهی روزنامه شدم.
روز بعد انتشار این گزارش و تصاویر مربوط بهخانه وحشت بازتابهای گستردهای درجامعه داشت. چند روزی درباره این ماجرا مینوشتیم تااینکه زنی با دفتر روزنامه تماس گرفت و خود را مادربچهها معرفی کرد. اوکه در یکی از شهرهای دور افتاده کشور و باخانوادهاش زندگی میکرد با دیدن این گزارشها و تصاویر فرزندانش گفت که سالها بهدنبال بچههایش بوده اما هیچ ردی از آنها پیدا نکرده بود.
بنابراین مادر بچهها راهی دادگستری شد و پس از طی تشریفات قانونی فرزندانش را تحویل گرفت و با خود برد. پدر آنها نیز راهی زندان شد.