بهلول در خرابه‌ای مسکن کرده بود و جنب آن خرابه کفش‌دوزی دکان داشت. بهلول چند درهمی در زیر خاک پنهان کرده و گه‌گاه پول‌ها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آن‌ها بر می‌داشت. از قضا روزی به پول احتیاج داشت، رفت و جای پول‌ها را زیر و رو کرد، اما اثری از آن‌ها ندید. فهمید که پول‌ها را‌‌ همان کفش‌دوز برداشته است. بدون آن که جنجال کند نزد کفش‌دوز رفت، کنار او نشست و بنا کرد از هر دری سخن گفتن و خوب که سر کفش‌دوز را گرم کرد، آنگاه گفت: «رفیق عزیز برای من حسابی بنما.» کفش‌دوز گفت: «بگو تا حساب کنم.» بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می‌برد مبلغی هم ذکر می‌‌کرد، تا آخر و آخرین مرتبه که گفت: «در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ.» بعد جمع حساب‌ها را از کفش‌دوز پرسید که ٢ هزار دینار می‌شد. بهلول تاملی کرده و بعد گفت: «رفیق عزیز می‌خواهم این پول‌ها را که در جاهای دیگر پنهان کرده‌ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان کنم، آیا صلاح است یا خیر؟» کفش‌دوز گفت: «فکری بسیار خوب و عالی است.» بهلول گفت: «پس فرمایش تو را قبول می‌کنم و می‌روم تا تمام پول‌ها را بیاورم و در همین خرابه پنهان کنم.» این را بگفت و فوراً از نزد مرد دور شد. کفش‌دوز با خود گفت: «خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاک بیرون آورده‌ام سرجای خود بگذارم. بعد که بهلول تمامی دینارها را آورد به یک بار محل آن‌ها را پیدا کرده و تمامش را بردارم.» با این فکر تمام درهم‌هایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از ساعتی بهلول به خرابه بازگشت، محل پول‌ها را نگاه کرد و دید که کفش‌دوز آن‌ها را باز آورده و سر جای خود گذارده است. پول‌ها را برداشت و شکر خدای را به جای آورد. آن خرابه را ترک کرد و به محل دیگری رفت، ولی کفش‌دوز هرچه انتظار ‌کشید دیگر اثری از بهلول ندید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *