ان شا الله مادر جون زودتر خوب میشی ! دوباره با هم میریم بیرون شهر ، کنار مزار عمو جان حمزه ، و باز هم از رشادت های عمو و بابا تو جنگ بدر و احد برایم تعریف خواهی کرد …
عمو جان ، عمو ، ای کاش اینجا بودی ، تا مثل گذشته ها که کسی جرات نگاه چپ به رسول خدا نداشت ، امروز هم کسی جرات نمیکرد نگاه کینه توزش را به دختر رسول الله بدوزد …
مصلحت دین خدا ، مدتهاست دستهای بابا را بسته …
عمو جان ، تا به حال بابا را اینگونه ندیده بودم ، از بعد سوختن درب خانه ، انگار پرو بال بابا هم سوخته … گاهی وقت ها به دور از نگاه مادر ، یک گوشه میشیند و زانو هایش را بغل میکند و خیره میشود به درب خانه…
خدا را شکر عموجان ،! بابا همراه ما در کوچه نبود … وگرنه!؟ … وگرنه!؟ …
ای کاش عمو جان قدم بلند تر بود … بلند و بلند …
هرچی رو پنجه های پاهایم فشار آوردم ، قدم به صورت مادر نرسید …
شرمنده ام مادر … شرمنده …
اما قول میدهم مادر جان شرمندگیم را تا ابد از نگاه پدر در سینه ام پنهان کنم ، همانطور که تو میخواهی مادر
مطمئن باش مادر
مطمئن باش مادر همانطور خواهم بود که تو میخواهی
یکی انگار داره دل رو ، به یک جای غریبی میکشونه
اونکه با چادر خاکی ، گناهای همه را میپوشونه
انگاری دست خودم نیست ، انگاری داره دلم باز بهونه
چشم گریون ، مثل بارون ، میچکند اشک های من دونه دونه …
و ما نیز مادر جان قول میدهیم همانطوری باشیم که تو میخواهی …
به خاک های چادرت قسم ، یک نگاهم کن … مادر جان
***
مصطفی رحیل