زهر به قلب «سقراط» رسید و او را خاموش کرد اما کلماتش همچنان زنده و جاویدند: «شرارت و بیعدالتی را با دلسوزی و دشمنی را با بخشایش جواب دهید! دشمنان خود را به علت جهل مجازات نکنید».

فارس، «اچ.جی.ولز» در کتاب عصر ماشین، ما را بر روی شهپر خیال، به آیندههای بسیار دور به سیر و گشت میبرد. هرگاه بدین طریق راه گذشته در پیش گیریم، پس از پیمودن مسافتی به مدت 24 قرن، در سال 399 ق.م خود را در یکی از خیابانهای شهر آتن خواهیم یافت.
در راهی هستیم که به دادگاه منتهی میشود – دادگاهی که به زودی محاکمه سقراط در آن آغاز میگردد. شهر آتن ترکیب عجیبی از زشتی و زیبایی است. قصرها مرمرین و مجسمههای طلایی در سویی چشم را مسحور میکند و در سوی دیگر انسان تا زانو در گل و لای و زباله فرو میرود. مردم شهر نیز روحیهای به شدت متضاد دارند. از ایجاد و ابداع و نابود کردن یکسان محفوظ میشوند.
به وحدت و هماهنگی عشق میورزند و در عین حال زندگی سیاسیشان از نابسامانی و پریشانی مداوم مشحون است. با خدایان راز و نیاز میکنند ولی همسایگان را فریب میدهند. ملتی هستند از وحشیهای با استعداد – با استعداد در هنر خویش و وحشی در رفتار با یکدیگر. ساختن انگشت معیوبی در مجسمه گناهی عظیم است. ولی قطع کردن انگشتان اسیران دشمن را کاری شایسته و میهنپرستانه میشمارند.
اینها هستند مردمی که به دادگاه میروند تا در حق خردمندترین انسان عصر خویش داوری کنند. این مردم با مغزهای درخشان و دلهای بیثبات تحت تاثیر عواطف و احساسات چون شعلهای در دست باد مشتعل میشوند. به یاد بیاوریم هم در همین چند سال پیش بزرگترین مجسمهساز خویش را، با نام «فیدیاس» به اتهام ساختگی به مرگ در زندان محکوم کردند. نبوغ در آتن باستان ارمغانی زهرآگین و خطرناک بود.
چون به دادگاه قدم میگذاریم مشاهده میکنیم هیئت دادرسان در جاهای خود قرار گرفتهاند. بیش از پانصد تن دادرس حضور دارند، جمع کثیری که گویی بیشتر مامور ایجاد آشوب و اضطرابند تا وظیفهدار تحقیق و دادرسی.
جلسه رسمیت یافته و سه نفر شاکی آمادهاند که بیانات خود را شروع کنند. متهم را به جایگاه خود میآورند. همهمه و هیجانی در حاضران پیدا میشود و فقط سقراط است که همچنان آرام میماند.
این فیلسوف به تحقیق برجستهترین شخصیت دادگاه است. با این که هفتاد ساله است چون مردی چهل ساله استوار و محکم گام برمیدارد. چهرهاش به علت این که تمام عمر خود را در زیر آسمان به تعلیم پرداخته، زیتونی و تیره است. حکیمی است دورهگرد و بیاجر و مزد.
با آن سر طاس و پای برهنه چقدر شبیه مجسمهای کوتاه و برنزی بود. با ریشی خاکستری، دماغی گرد و سر کوفته، چشمانی هوشمند و ترحمآمیز، لبهایی کلفت و تبسمی دوستانه و پر از بدگمانی، چون موجودی نیم دیو و نیم فرشته،انسان را تحت تاثیر میگرفت.
نگاه نافذش به همه حاضران میرسید – نگاه پدر وارستهای که به خانواده و کودکان خود سر خویش مینگرد – کودکان سادهلوح و تهییجپذیری که فقط برای شرارت رشد یافته و برومند شدهاند.
سقراط چون به قیافههای رنج کشیده آنها مینگرد به ترحم میآید و از خاطرش میگذرد که این مردم دوره جانفرسا و رنجآوری را گذراندهاند – دورهای که جنگی طولانی و پرتلفات به همراه داشته است.
در پی حکومت دیکتاتوری، انقلابی روی داده و اقدامات ضدانقلابی حکومتی را بر سر کار آورده است که سیاستمدارانی خودخواه بر آن حکم میرانند نه مردمانی خردمند. اگر همه نسبت به یکدیگر بدگمانند تعجب ندارد. وقایع حزنانگیز به قدر کافی پیش آمده که سلامت عقل مردم را مختل سازد.
*سقراط به علت سرباز زدن از پرستش خدایان محاکمه کردند
هر که جرئت فکر کردن داشته باشد، در دادگاه روزی سخت و ناگوار خواهد داشت. عجله کنیم محاکمه آغاز میشود. منشی به قرائت ادعانامه میپردازد: «سقراط به جنایت علیه کشور متهم است. نخست بدین علت که از پرستش خدایان ما سرباز میزند. دوم به جهت فاسد کردن جوانان و مجازات این دو مرگ است.»
حاضران دچار بهت و حیرت میشوند. جوانی با لحنی استهزاآمیز زیر لب به رفیقش میگوید: «سقراط را بدین جهت خدانشناس میخوانند که فقط به یک خدا اعتقاد دارد!»
سقراط همچنان آرام و بیاضطراب بر جای خود نشسته است. او جواب این ادعاها را به موقع خواهد داد. حال بهتر آن است ساکت باشد تا شاکیان سردسته شاکیان تاجر چرم فروشی است به نام «آنیتوس» که کینه و عداوت شخصی با سقراط دارد. پسر او از هواخواهان این فیلسوف پیر است. آنیتوس سقراط را سرزنش میکند که پسر او را فریفته و جوانک را از یک زندگی مرفه و سودمند دور کرده است. او میخواست این استاد مفسد و مخرب را وادار کندکه علاقه پسرش را به کار چرمفروشی برگرداند.
*سقراط خار راه قدرتمندان بود
ولی منظور اصل این نبود. شاکیان دیگر نیز سخت علاقمند بودند سقراط را از میان بردارند. سقراط خار راه قدرتمندان بود. وقتی شاکیان مدارکی علیه او به محکمه ارائه میدهند و تصویر قلب شده او را در هیئت مردی آشوبگر معرفی میکنند، این حقیقت به خوبی آشکار میشود. مردی که آزادانه افکار خود را در میان مردم نشر میدهد، افکاری که اخلاق جوانان را فاسد میکند و امنیت پیرمردان را مختلف میسازد.
نیز احساس میکنیم که آتنیها مایل نیستند در محکوم کردن سقراط به مرگ پافشاری کنند. با این که ادعانامهها در محکوم کردن سقراط اصرار میورزد، شاکیان در اظهارات خود راههای فراری را برای فیلسوف باز میگذارند و کاملا مشهود است که اگر فیلسوف از آن راهها سود جوید خوشحال خواهند شد؛ سعی آنها بر این است که زبان او را ببندند، نه اینکه از زندگی محرومش سازند.
قوانین آتن هم برای چنین کاری از هر جهت آمادگی دارد. آنیتوس در خاتمه بیاناتش به هیئت دادرسان پیشنهاد کرد هر گاه سقراط تقاضا کند، در مجازات او تخفیف قائل شوند و این پیشنهاد با رویه آتنیها سازگار بود.
*سقراط درخواست تجدید نظر را نپذیرفت
بدین سان سقراط در تعیین سرنوشت خویش صاحبنظر بود و میتوانست به جای مرگ تقاضا کند او را تبعید کنند و احتمال میرفت هیئت دادرسان درخواست او را بپذیرند.
*اما سقراط چه خواهد کرد؟
نیز احساس میکنیم که آتنیها مایل نیستند در محکوم کردن سقراط به مرگ پافشاری کنند. با این که ادعانامه در محکوم کردن سقراط اصرار میورزد، شاکیان در اظهارات خود راههای فراری برای فیلسوف باز میگذارند و کاملا مشهود است که اگر فیلسوف از آن راهها سود جوید خوشحال خواهند شد؛ سعی آنها بر این است که زبان او را ببندند،نه اینکه از زندگی محرومش سازند.
قوانین آتن هم برای چنین کاری از هر جهت آمادگی دارد. آنیتوس در خاتمه بیاناتش به هیئت دادرسان پیشنهاد کرد هرگاه سقراط تقاضا کند، در مجازات او تخفیف قائل شوند و این پیشنهاد با رویه آتنیها سازگار بود. بدین سان سقراط در تعیین سرنوشت خویش صاحب نظر بود و میتوانست به جای مرگ تقاضا کند او را تبعید کنند و احتمال میرفت هیئت دادرسان در خواست او را بپذیرند.
*دادگاه پیش از سکوت سقراط سرشار از سکوت بود
پیش از آنکه سقراط به دفاع برخیزد، سکوت بر همه جا مستولی بود. با اینکه فکر ما متوجه نحوه دفاع سقراط است، جا دارد نظری به خطوط اصلی زندگی او بیفکنیم. باشد که روش زندگی او در گذشته، ما را راهنمایی کند و بتوانیم حدس بزنیم در دفاع خویش چه خواهد گفت.
مثل اینکه گفتوگوی تماشاگران ما را در این راه کمک میکند. پس به سخنان آنها گوش فرا داریم. پیرمردی به یک جوان میگوید: من در جنگ بر ضد اسپارتها همراه او بودم. تحمل او شگفتانگیز و معجزهآسا بود. زمستان بسیار سخت و سهمگین و زمین از برف و یخ پوشیده بود. همه پاهای خود را در نمد پوشیده بودیم اما سقراط پابرهنه راه میرفت. گویی میخواست سطح خاک را با پای خویش لمس کند و همچنان که راه میرفت آواز میخواند. جوان میگوید: «آرای مثل اینکه هیچ چیز او را مشوش و ناراحت نمیکند. سرما، گرسنگی، خستگی، فحش و ناسزا و تهدید او همه اینها را با بیاعتنایی یا با تبسم میپذیرد.
مرد پیر میان کلام او میدود و میگوید: «منظورت این است که سقراط تا سپیدهدم بیدار میماند؟ آری همه مهمانان به خواب میرفتند. الهه روشنایی مینوشید و برای تعلیم به خیابانها راه میافتاد…» یکی از مریدان سقراط میگوید: «من هم شنیدهام که او پیوسته یگانه شب زندهدار این شهر بود.» یکی دیگر از تماشاگران سری به علامت تصدیق تکان داده میگوید: «به همین علت است که او را به محاکمه کشیدهاند.»
«سیاستمداران از کسی که به گوششان بخواند که به جای اقدام در بهبود حال مردم و کشور، در خوابند و خوابهای طلایی میبینند، تنفر دارند.»
*سقراط هرگز در دوران زندگیاش تسلیم زورمندان نشد
«او هرگز در دوران زندگیاش تسلیم زورمندان نشد و هیچ گاه از بیان افکار خویش سرباز نزد.» مرد به ظاهری مصری میپرسد: «حالا در این دادگاه که حیاتش در خطر است چه خواهد کرد؟»
«همان کاری که همیشه میکرد. وقتی هر دو سپاهی بودیم بارها برای نجات دیگر سربازان خود را به خطر میانداخت. خطر هر اندازه بزرگ و موقعیت وخیم بود یقین داشتیم که سقراط به پیش میرود.»
وقت تنفس رو به تمامی است و به زودی از سقراط دعوت میشود که به سخن پردازد اما سقراط به حل خویش است و در خلسه فرو رفته است.پیرمرد زیر گوش همراهانش میگوید: «این یکی از حالات شگفت اوست موقعی که در سپاهی بود یک شبانهروز تمام، غرق در افکار خویش، سرپا ایستاده بود. من زمانی دراز ناظر او بودم، حتی یک عضلهاش هم حرکت نمیکرد.» «درست مثل حالا، نگاه کن. در این سکوت و خاموشی مطلق گویی با کسی در ارتباط است.»
یکی از شاگردان سقراط میگوید: «شاید از خداوند استمداد میجوید که به او راه نشان دهد و بگوید که چه کند.»
پیرمرد تصدیق میکند و میگوید: «این همان مطلبی است که روزی به من اظهار داشت. من به شوخی از او پرسیدم که به هنگام خلسه، گویی از عالم بالا پیغام میگیری؟! «و او تبسمکنان گفت: کاملا راست میگویی دوست است که اگر به زبان دادگاه آشنا نیستم با من مدارا کنید. در طول مدت هفتاد سالم، این نخستین بار است که به محکمه فراخوانده شدهام. تمنایم این است که اجازه بدهید به زبان خودم سخن بگویم. به طرز بیانم توجه نکنید، بلکه به حقیقتی که در کلماتم نهفته است بنگرید و حقیقت این است که من بیگناهم و از اتهاماتی که به من نسبت میدهند بر کنار.
سپس سقراط شروع میکند به رد کردن یکایک اتهامات مردم او را خدا ناشناس گفتهاند و مدعی هستند که او خود را خردمندتر از آن میداند که به خدایان ایمان بیاورد. «اما من به هیچ روی خردمند نیستم و میدانم که هیچ نمیدانم شاید این همان است که شما خرد مینامید چه بسیار کسان هستند که حتی نمیدانند که نمیدانند»
*سقراط پیش از آنکه در پی نجات خود باشد به حقیقت میاندیشید
این ضربه زیرکانهای بر ضد خودبینی و پرمدعایی شاکیان بود. سقراط حدس میزد که این سخنان ممکن است زندگی او را بیشتر به خطر بیندازد ولی او به فکر نجات خود نیست. بلکه بر آن است که حقیقت را به کرسی بنشاند.
* فروانروایان باید کشورداری را بیاموزند
«این تنها هدف من در زندگی است. من همه جا به فرمانروایان گوشزد کردهام که آنها باید راه و رسم کشورداری را بیاموزند همچنان که مثلا پینهدوز طریق تعمیر کفش را آموخته است. چه بسا این اعمال مرا که خود عبادت به درگاه خدا میدانم، یاوه و مهمل بینگارید. من فرصت اینکه به زندگی خویش برسم، نداشتهام و چنانکه مشاهده میکنید چون همه عمر خویش را در این راه صرف کردهام به غایت فقیر و بیچیزم.»
«ای مردم آتن، اینها مطالبی است که برای گفتن داشتم. من به هیچ روی تقاضای عفو و بخشایش ندارم. من مخلوقی از سنگ و چوب نیستم بلکه از خون و گوشت آفریده شدهام.
بدینسان این فیلسوف جانباز مصمم است به سوی مرگ پیش برود و مرگ درست یک ماه پس از این محاکمه فرا رسید. دوستانش در تمام این مدت در زندان با او بودند. سقراط بامداد روز موعود گفت: «نمیخواهم در لحظههای آخر عمرم ناله و شیون بشنوم.»
در آن حال هم سقراط از دیگران کمتر در شور و التهاب بود و با آنها از جاویدانی روح صحبت میداشت و در لب گور وصیتنامهای امیدبخش برای زندگان مینوشت. در این وصیتنامه امید بخش، سقراط را باید پدر روحانی پولس قدیس به شمار آورد. ایمان او به جاویدانی روح مبنای عقیده مسیحیت است که چهارصد سال پس از آن اعلام شد. سقراط در زندان میگفت که تن زندان روح است و روح زندانی پیوسته مترصد آزادی.
روز موعود به سرعت فرا میرسد. جام شوکران را به هنگام غروب آفتاب به او میدهند. کلمات او در این هنگام اطمینان بخش، آرام، بیشتاب، متین و استوار است. او مطالب خویش را به صورتهای گوناگون بیان میکند که دوستانش آنها را به خوبی دریابند.
تن چون آلت موسیقی است و روح نغمهای است که در آن نواخته میشود این وسیله درهم میشکند و از میان میرود اما نغمه همچنان باقی است.
دیگر آواز سقراط رو به خاموشی میگراید. غروب نزدیک میشود. زندانبان به زندان قدم میگذارد: «ای سقراط مرا ببخش که به اطاعت از امر اولیای امور باید این جام شرنگ را به دست شریفترین و نجیبترین همه مردان بدهم.»
همین که از سقراط روی بر میگرداند؛ عقدهاش میترکد و زار زار به گریه میافتد. در این لحظه همه خود را گم کرده و در هم شکستهاند جز سقراط که میپرسد: «این ناله و فغان چیست؟ من زنان را بیرون فرستادم تا با چنین منظرهای روبرو نشوم. پس آرام باشید و صبر پیشه کنید.» دوستانش از شنیدن این کلمات، شرمزده از گریه خودداری میکنند. سقراط جام زهر را سر میکشد و به قدم زدن میپردازد. تبسمی گرم بر لب دارد. دستی به آهستگی به شانه هر یک از دوستانش میزند و به گوش هر یک کلامی تسلیبخش میگوید.
زهر در بدنش نفوذ میکند و دیگر قادر به راه رفتن نیست. به گوشهای میخزد و روی خود میپوشاند. «کریتو» زیر لب میگوید: «وقتی زهر به قلبش برسد کار تمام است» ناگهان سقراط روپوش به یک سو میاندازد. او برای دوستانش پیغام دیگری هم دارد. «آی کریتو من خروسی هم به آسلپیوس، مدیونم تمنا دارم این دین مرا هم ادا کن.» این آخرین سپاس و قدرشناسی سقراط از خدای درمان است چه آسلپیوس، خدای درمان، او را از تب نامنظم زندگی رهانیده است. کریتو جواب میدهد: «این دین ادا خواهد شد آیا تقاضای دیگری هم داری؟»
دیگر صدایی بر نمیآید. زهر به قلب رسیده است. کریتو چشم و دهان او را میبندد. دهان سقراط بسته شد، اما کلماتش همچنان زنده و جاویدند: «شرارت و بیعدالتی را با دلسوزی و دشمنی را با بخشایش جواب دهید. دشمنان خود را به علت جهلشان مجازات نکنید. آنها را تعلیم دهید باشد که از ظلمت جهل برهند.»