عاشقانههای یک زن/ دختر که میبینم دلم غنج میرود
مرضیه را در غروب یک روز پاییزی در مغازهای که با هزار امید راهاندازی کرده ملاقات کردم، در چینش مغازهاش لباسهای بچگانه تقریبا بالاتر از بقیه قرار دارند و در اولین نگاه به نظر میرسد که غالب مغازه هم در سیطره لباسهای بچگانه ست یا حداقل اینگونه به نظر میرسد.
مرضیه پشت پیشخوان مغازه ایستاده و خودش را به ستون دو دستش که روی پیشخوان رها شده، تکیه داده است در ابتدا کمی معذب به نظر میرسد برای همین به او گفتم” اگه راحت هستین شروع کنیم اگر هم تمایل ندارین که…” در حالی که هنوز چشمش را از روی پیشخوان برنداشته لبخندی کمرنگ روی لباش جان میگیرد دستهایش را که ستون کرده بود برمیدارد و با صدایی بلندتر از قبل میگوید نه اصلا مشکلی برای حرف زدن در این باره ندارم خیلی هم علاقه دارم و با افتخار از آن حرف میزنم. من به این کارم با همه وجود باور قلبی دارم و اصلا به اینکه قضاوت دیگران چه باشد فکر نمیکنم. مگر جز این است که دارم یک کار خوب را انجام میدهم، پس هیچ مشکلی از طرح آن هم ندارم و از قضا طرح آن در سطح جامعه را هم مفید میدانم .
از او میپرسم اصلا فکر اینکه یک بچه از پرورشگاه بگیری از کی و کجا در ذهن شما شکل گرفت؟ چهرهاش جدیتر میشود و پس از سکوتی بلند که انگار او را به گذشتههای دور میبرد شروع میکند به حرف زدن .
مرضیه مثل همه مادران دیگر پر است از حس مادرانه، حسی که گاهی به شکل شبنم در میآید و چشم هایشان را تر میکند و بیصدا بیرون میزند. مرضیه میگوید فکر کردن به بچهدار شدن به سالها پیش برمیگردد اما تقریبا بیش از دو سال است که عملا پیگیر رسیدن به این آرزو هستم.
مرضیه سالهاست در آرزوی بغل کردن دختری است میخواهد دستهای کوچکش را بگیرد و مهر مادریش را به پایش بریزد. مرضیه بعد از ازدواج ناموفقش همچنان هر جا که میرود این آرزو را در دلش این سو و آن سو میکند.
مرضیه میگوید بارها در عالم خیال با خاطره این خیال زیسته است. چشم هایش را بسته و دست در دست دختر کوچولویش کوچههای شهر را قدم زده است. دست او را گرفته و به پارک رفته، روی یک نیمکت نشسته و به فاصله کمی درست روبرویش “از سره سره پایین آمدنش” را به تماشا نشسته بعد دخترک دویده و مادرانه او را به آغوش کشیده، گل بوسهای بر گونه کوچکش نشانده و با هم قایم باشک کردند. او را بارها در پارک های این شهر تاب داده و آخر سر دوباره دست در دست دخترک کوچهها را قدم زده و به خانه برگشتهاند.
مرضیه چند سالی است که از شوهرش جدا شده میگوید در روزهای آغازین زندگی خوب و رنگین بود اما شوق این زندگی چندان طول نکشید و آن روزهای رنگین کم کم رنگ باخت.
شوهرش در دام اعتیاد افتاده اصلا گویا پیش از اینکه ازدواج کنند شوهرش معتاد بوده اما مرضیه متوجه این اعتیاد نمیشود. کم کم مثل خیلی از زندگیهای مردمان این چند دهه، توفان اعتیاد، زندگی مشترک مرضیه را هم درمینوردد.
میگوید از وقتی متوجه اعتیادش شدم شوق زندگی کم کم در من مرد، اوایل فکر میکردم که به خاطر زندگیمان هم که شده دست از این مواد لعنتی میکشد اما هرچه در گوشش خواندم افاقه نکرد اوایل قول داد که همه چیز را درست کند اما آنقدر در باتلاق متعفن اعتیاد فرو رفته بود که هر چه کوشیدم بیرون نیامد که نیامد.
کم کم رفتار او هم عوض شد، دعواها و بگومگوهای بی دلیل و پی در پی که گاه همسایهها را تا پشت در آپارتمانمان میکشاند، صدای فرورختن شیشههای در و پنجره، غیبتهای طولانی و دیرآمدنهایی که هر روز بیشتر و بیشتر میشد، طعنههای این و آن و تلاشهای بیهوده من برای ساختن دوباره آن زندگی و… همه و همه کم کم مرا مجاب کرد که خود را از آن فضای دهشتناک برهانم.
آخر، تصمیمی که باید سالها پیش میگرفتم را گرفتم و به آن زندگی مشترک پر از تنهایی پایان دادم.
و اینگونه بود که من ماندم و آرزوی مادر شدن، امید و آرزویی که احساس میکردم که حالا پس از جدا شدن آن امید هم در من هم مرده است.
مرضیه میگوید عشق مادر شدن همیشه در من زبانه میکشیده برای همین مدتی بعد از ازودواج به فکر بچه دار شدن افتادم اما نشد. بعد از مدتی متوجه شدم که شوهرم نمیتواند بچه دار شود شاید ریشه این مشکل هم در همان اعتیاد لعنتی بود. بهرحال شوق بچه دار شدن همیشه با من بود، حتی بعد از جدایی و طلاق رویای مادر شدن دست از سرم برنداشت و همین عشق بود که مرا به آوردن بچه از پرورشگاه ترغیب میکرد.
از او می پرسم چرا با وجود مشکلاتی که سر راهت بوده اینهمه به بچه دار شدن اصرار داری؟ تبسمی بر چهرهاش جان میگیرد و با صدایی آرامتر از قبل میگوید هر کس آرزویی دارد بزرگترین آرزوی من هم بچهدار شدن است، داشتن یک بچه و مخصوصا یک دختر آرزوی من است حاضرم همه زندگیام را برایش بگذارم.
مرضیه با وجود این همه عشق به مادر شدن میگوید پس از آن ازدواج ناموفق قید ازدواج دوباره را هم زدهام و با وجود اینکه چند باری هم خواستگار داشتهام اما به ازدواج دوباره فکر هم نمیکنم، از همین رو تمام تلاشم را میکنم که از طریق آوردن یک بچه از پرورشگاه، بچه دار شوم. راستش تفاوت چندانی هم بین بچه دار شدن از طریق ازدواج و آوردن بچه از پرورشگاه نمیبینم.
از او درباره مراجعهاش به بهزیستی و اقدام برای گرفتن بچه میپرسم، میگوید تقریبا دو سال است که پیگیر آوردن بچهام، چند باری به بهزیستی رفتم اما هر بار ناامیدتر از قبل برمیگردم. البته الان آنجا پرونده هم دارم و همچنان پیگیرم .
از مرضیه در خصوص موانع احتمالی پیش پایش برای رسیدن به این آرزوی شیرین میپرسم. میگوید: شرایط گرفتن بچه خیلی سخت است، شرایط زیادی دارد اما من از عهدهاش برمی آیم برای همین چند سالی است که دنبال فراهم کردن این شرایطم.
“خانه دار بودن و داشتن یک شغل و داشتن حداقل مدرک دیپلم” تنها سه تا از شرایطی است که پیش پای مرضیه گذاشتهاند و او هیچکدام را نداشته. برای همین چند سالی است که پیگیر فراهم کردن این شرایط است.
وقتی تلاشش را برای فراهم کردن این شرایط میشنوم ،هیچ واژهای برای تحسین او و بیان بهتر این تلاشهای ستودنی نمییابم جز اینکه سکوت کنم و به احترامش “کلاه از سر بردارم”.
مرضیه میگوید بعد از اینکه این شرایط را گفتند از همان موقع دست به کار شدم، یک شغل راهاندازی کردم و همزمان در دبیرستان بزرگسالان ثبت نام کردم.
حالا چند سالی از این تلاش ستودنی میگذرد. مرضیه یک مغازه و مزون عرضه پوشاک و لباس راه انداخته و امسال علاوه بر خودش یک نفر دیگر را هم در همانجا مشغول کار کرده است. دروس این ترمش را که تمام کند تنها هفت-هشت واحد از آخرین ترم دیپلمش میماند به عبارتی اگر مشکلی پیش نیاید قبل از عید دیپلمش را میگیرد.
علاوه بر این مرضیه بعد سالها همین دو ماه پیش بالاخره توانست با خرید یک واحد آپارتمان در مسکن مهر خانهدار شود.
از او می پرسم با این حال چیزی تا فراهم کردن همه شرایط نمانده؟ اخمش دوباره در هم میشود و میگوید راستش شنیدم که مسکن مهر را به عنوان خانهدار شدن نمیپذیرند گویا خانه باید داخل شهر باشد ، میگویند مسکن مهر فاقد سند است البته خوشبختانه واحدی که من خریدم سنددار است.
دو سال پیش یکی از اقوام که بچه را تحویلش دادند مجبور شد مسکن مهرش را بفروشد و یک واحد در داخل شهر بگیرد.
جدیدا هم صحبتهایی مطرح شده که دادن بچه به زنان سرپرست خانوار ممنوع شود که امیدوارم صحت نداشته باشد. البته امیدوارم دیپلم را هم که گرفتم نگویند که شرایط مدرک هم از داشتن دیپلم به لیسانس تغییر پیدا کرده چرا که این یکی را دیگر نمیتوانم تامین کنم. آخر همزمان باید کار مغازه را هم انجام دهم همین الان هم برای کلاسهای پایه دوازدهم کلی وقت کم میآورم.
از او میپرسم با این همه دردسر و مانع چرا همچنان تلاش میکنی که یک بچه را به سرپرستی قبول کنی؟ به نقطهای در دوردست خیره میشود و انگار که خجالت کشیده باشد سرش را پایین میاندازد و لبخندی به پهنای چهره اش میدود و میگوید “خب چیکار کنم وقتی یه دختر کم سن و سال میبینم که دست در دست مادرش راه میرود دلم غنج میرود و…”
مرضیه معتقد است که بهزیستی استان سمنان زیادی سخت میگیرد. اگرچه بلافاصله خودش میگوید حق هم دارند باید از آینده بچه مطمئن شوند، برای همین تا حدودی با سختگیریها هم موافق هستم.
مرضیه میگوید به او پیشنهاد دادهاند که برای گرفتن بچه به شهر دیگری برود آخر برخی استانها شرایط سهلتری دارند. میگوید دختر عمویش از او خواسته به یزد برود آنجا شرایط شان راحتتر است میگوید یکی از آشناهایشان از یزد بچه گرفته و همانجا مانده است.
بعد میگوید یکی از شرایط پذیرفتن سرپرستی بچهها این است که ساکن همان استان باشی و همانجا بمانی. میگوید من شرایطش را ندارم که مثلا به یزد بروم آخر آنجا شغلی ندارم همه بستگان ما هم همین جا هستند.
مرضیه معتقد است که شرایط تحویل بچه باید کمی آسانتر شود میگوید سپردن بچهها به کسانی که به بچهدار شدن اشتیاق دارند خیلی بهتر از این است که آنها را در بهزیستی نگه دارند. آخر اگر کسی مثل من نوعی به بچه دار شدن راغب نباشیم این همه برای گرفتن بچه به آب و آتش نمیزدیم.
مرضیه که در بین فامیل و دوستانش نمونههای زیادی سراغ دارد که موفق به گرفتن بچه شدند در فواصل این گفتگو به تجربه برخی از آنها اشاره میکند. وقتی از سختگیریهای بهزیستی سخن میگوید به یک زوج در بین فامیلش اشاره میکند که سالها در نوبت گرفتن بچه بودند و با وجود اینکه همه شرایط را داشتند و دستشان هم به دهانشان میرسید اما پروسه تحویل بچه سالها به درازا کشید.
مرضیه با بیان اینکه این زوج بچهدار نمیشدند گفت: دست آخر این خانم فامیل ما بعد چند سال آمد و شد؛ به بهزیستی رفت و با گریه زاری التماس کرد و گفت زندگیشان دارد از هم می پاشد، حقیقتا هم داشتند از هم جدا میشدند. اما خوشبختانه آخر سر موفق شدند و یک پسر بچه را در شاهرود تحویل گرفتند و امروز زندگی خیلی خوبی دارند و همه اقوام هم این پسر را به عنوان پسرشان پذیرفتند و خیلی هم دوستش دارند.
مرضیه به روز تحویل بچه اشاره کرد و گفت: این پسر چهار ساله بود و ظاهرا به او میگویند پدر و مادرت از سفر آمدند که تو را ببرند. مادرش میگفت همین که این جمله را گفتند این بچه دوید و خودش را بغل من انداخت و گفت “مامان دیگه هیچوقت سفر نرو و من را تنها نگذار”.
مرضیه با چشمی تر به نقل از این مادر گفت”وقتی بغلم کرد بی هیچ ارادهای اشک از چشمم سرازیر شد. احساس میکردم که همه دنیا را به من دادهاند، احساس غریبی داشتیم و من و شوهرم مسیر شاهرود تا سمنان را گریه کردیم.
مرضیه میگوید اتفاقا همین چند روز پیش این مادر مغازهام آمد از وضعیت پسرش پرسیدم گفت که بعد هفت هشت ماه اول که کمی اذیت شدیم و بچه از در و دیوار بالا میرفت و شدیدا شیطنت میکرد اما به تدریج همه چیز بهتر شد و الان اصلا فکر نمیکنم که بچه دار نمیشدم و احساس میکنم خداوند یک پسر زیبا به من بخشیده است.
وی همچنین گریزی به تجربه یکی از همسایههایشان زد و گفت این همسایه ما که حالا سن شان هم تقریبا بالا رفته حدود 20 سال پیش یک دختر آورده بودند که الان دانشجو است.
وی با بیان اینکه متاسفانه یک روز یکی از همکلاسیهای این دختر که آن زمان 18 ساله بود ماجرا را به دختر میگوید و به شدت به هم میریزد افزود: من خودم شاهد بودم که مدتها دعوا و سر و صدا داشتند به طوری که ناچار شدند که خانهشان را بفروشند و از آن محله بروند.
چندوقت پیش مادرش را امامزاده یحیی دیدم متاسفانه افسرده شده بود از دخترش پرسیدم، گفت وقتی دخترش از طریق بهزیستی و پروندهاش متوجه شد که نمیتواند پدر و مادر واقعیاش را پیدا کند کم کم رفتارش دوباره بهتر شد.
مرضیه میگوید خوشبختانه در بین فامیل ما این فرهنگ جا افتاده و خیلی از اقوام بچه آوردند. بچه یکیشان الان ده ساله ست و همه هم دوستش داریم و حقیقتا تفاوتی بین او و دیگر بچههای فامیل نیست. اتفاقا در خانواده ما هم کاملا این روش بچهدار شدن پذیرفته شده و خیلی از فامیل من را تشویق به آوردن بچه میکنند. “من هم که از خدامه اما…”
گزارش از: هوشنگ حبیبی بسطامی-ایسنا سمنان