حمیدرضا عظیمی| «همایون میلانی» را ممکن است نشناسید. ممکن است اسمش را هم نشنیده باشید. روزنامهنگاری است متعلق به نسل طلایی روزنامهنگاران؛ نه نسل طلایی دهه ١٣٧٠ که شوخی است. روزنامهنگاری از نسل قدیمیتر که بیشتر از نیم قرن از شروع به کارش در مطبوعات میگذرد! او ابتدای دهه١٣٤٠ وارد تحریریه کیهان شده و محضر بزرگانی چون مرحوم دکتر مصباحزاده و مرحوم فرامرزی را درک کرده و با فردی چون «خسرو گلسرخی» همکار بوده است. هر چند دربارهاش میگوید: او در کیهان در بخش سینمایی سرویس فرهنگ و هنر کار میکرد و بهطور مستقیم با هم کار نمیکردیم. خسرو هم آن زمانها معروفیتی نداشت. معروفیتش متعلق به بعد از دستگیریاش میشود. زمانی هم که من بهعنوان خبرنگار بهطور مستمر و دایم در روزنامه بودم، او هفتهای یک یا دوبار به کیهان میآمد.
«همایون میلانی» که این روزها به قول خودش روزهای تلخ بازنشستگی را سپری میکند، متعلق به نسلی از روزنامهنگارانی است که منزلت اجتماعی بالایی داشتند. او زمانی را دیده و درک کرده که نخستوزیر وقت برای جلوگیری از قهر رونامهنگاران به وزارت کشور میآید و به طرفداری از روزنامهنگاران؛ وزیر و استاندار را شماتت میکند و جانب اهل خبر را میگیرد. روزنامهنگاری که دورهای را دیده که مردم روزنامه را صبح اول وقت مثل نان داغ، سر سفره صبحانه میآوردند و میخواندند! جملهای گفت که هنوز توی ذهن مانده و خوره شده و به جان افتاده است: روزنامهنگارشدن من اتفاقی نبود. من پدرم روزنامهفروش بود و آرزو داشت من روزنامهنگار بشوم و شدم و اگر صدبار دیگر به عقب برگردم، همین مسیر را دنبال میکنم. نکتهای که میلانی میگفت و تاکید داشت حتما خطاب به جامعه روزنامهنگاران باشد این بود که: من بهعنوان فردی که نیم قرن در کار روزنامهنگاری بودهام، وقتی برخی از روزنامهها را میبینم متاسف میشوم. تاسف او از تنظیم مطلب و تکرارهای بیدلیل در متن اخبار است.
اینها همه داستان مردی است که سالها پیش قرعه شاگردیاش را با خوشاقبالی و خوشتقدیری، به نامم زدند و محضرش درک شد. حالا پس از چندسال استاد در آن سو و شاگرد در این سو به گپوگفت نشستند و این شانس ایجاد شد شاگردی که از دهه ٧٠ کارش را پیش استادی از دهه ٤٠ شروع کرده، درس پس دهد و پرسش و پاسخی مطول را از خاطرات کمی دورتر و تحلیل وضع امروز مطبوعات ایران، پیش روی مخاطب بگذارد. محصول این پرسش و پاسخ در ادامه آمده است.
استاد! بگذارید آغاز بحثمان از حال و احوال روزانه باشد، اینکه چه میکنید و چطور میگذرانید؟
زندگی روزنامهنگارانه همهاش تجربه است (به مزاح و شوخی میگفت) و باوجود اینکه تمام شاعران که دروغگو هم هستند، از شیرینیهای زندگی میگویند، تجربه آخرم متفاوت با این گفته آنهاست، چون کشف کردم که زندگی مثل خیار میماند که تهش تلخ است. این روزها هم که روزهای بازنشستگی است، زندگی به بخش تلخش رسیده و سپری میشود.
حالا میشود شما را به روزهای دورتر برد و به سرزمین خاطرات. من همان زمان که خدمت شما شاگردی میکردم یادم میآید از مصاحبهای تعریف میکردید که با هویدا داشتید یا از تحریریهای میگفتید که «خسرو گلسرخی» هم عضو آن بود یا از یاد گرفتن برخی از کارها نزد دکتر مصباحزاده حرف میزدید. همه اینها باعث میشود این سوال را بپرسم که آن زمانها نسل شما چطور وارد روزنامهها میشد؟
اینها را که به یادم آوردی مرا تشویق کرد به گذشته برگردم و با کمال میل خاطراتی را بازگویم. چیزهایی یادم هست که ممکن است به درد روزنامهنگاران جوان بخورد و اگر آن را بدانند شاید عشقشان به کار و نتیجهای که از آن میگیرند، بیشتر شود. البته باید تاکید کنم پاسخ به این سوال بخشش ممکن است شخصی و تجربه منحصربهفرد من باشد و بخش بیشترش البته روال کار آن زمان بود. من در سال ١٣٤٢ وارد تحریریه کیهان شدم. آن زمان مرحوم عبدالرحمان فرامرزی از روزنامهنگاران بسیار ممتاز بود که نهتنها نامی در کیهان داشت، بلکه در مطبوعات آن زمان نامی بزرگ بود. مرحوم فرامرزی هر چند آن زمان هفتهای یک روز به روزنامه کیهان میآمد، اما نظارت بسیار دقیقی بر پیشرفت بچهها داشت. آن روزهای بسیار خوب در ذهنم مانده است، به کیهان که رفتم، گفتند آقای فرامرزی روزهای چهارشنبه به تحریریه میآید و شرط کار و ادامه حضور شما در تحریریه به نظر ایشان ربط و بستگی دارد. روز چهارشنبه رسید و من رفتم خدمت آقای فرامرزی. اول از همه شرححال کوتاهی از من گرفت و پرسید که اهل کجا هستم و…؛ بعد گفت: سوالی میپرسم که یک ماه وقت داری جواب بدهی. گفت: سوالم را میپرسم و برای جواب دادن در این مدت باید بروی خوب «تحقیق»، «پژوهش» و «بررسی» کنی، بعدی بیایی و نتیجه این بررسیها را به من گزارش بدهی. من وقتی این کلمات را شنیدم، قالب تهی کردم. آخر من تحقیق و پژوهش و اینها را چه میدانستم که چیست؟ وحشت کرده بودم.
راستش را بخواهید من هم خیلی کنجکاو شدم که سوالش چه بوده؟
سوالش خوب در ذهنم مانده است. گفت پسر جان! یک ماه وقت داری که بروی بررسی کنی و به این سوال جواب بدهی که ما چرا باید روزنامه بخوانیم؟ تاکید هم کرد که عجلهنکن، خوب بررسیهایت را انجام بده تا الکی جواب ندهی. همچنین تاکید کرد که اگر میخواهی در کیهان باشی، جوابت باید مرا قانع کند. من هم از همان لحظه که از پیش آقای فرامرزی بیرون آمدم، شروع کردم به جستوجو. از این و آن میپرسیدم و با هر کس صحبت میکردم، آخر ماندن یا نماندنم به پاسخ این سوال بستگی داشت. آن زمان آقایی اهل شمال به نام «ژوریده» آنجا بود که او هم از روزنامهنگاران برجسته بود و بعدها به فرانسه رفت. یکی از کسانی که طرف بحث من شد، او بود که بیشتر تخصص تاریخ داشت. بالاخره روز موعود فرارسید و آقای فرامرزی من را خواست و گفت: خب نتیجه؟
پاسخی که دادید، یادتان هست؟
بسیار واضح! گفتم: استاد! بشر یک زندگی ماقبل تمدن داشته و از جایی به بعد هم جامعه مدنی شکل گرفته که البته درحال تکامل است. در سیر تکوینی با هر حال و به اجبار، انسان مجبور شد به مدنیت روی آورد. قبل از این مدنیت، هر فرد خودش از خودش دفاع میکرد، یعنی اگر یک نفر توی گوش کسی میزد، او هم به همان نسبت (بیشتر یا کمتر) توی گوش طرف مقابل میزد. در جامعه مدنی به آن فرد گفتند تو دیگر حق این کار را نداری. ما حق دفاع از خود را از تو میگیریم. تمام این حقوق را از سطح جامعه جمع میکنیم و دادگستری را تشکیل میدهیم. حالا اگر کسی توی گوشت زد، تو حق برخورد شخصی نداری، باید بروی و شکایت کنی و الا متمردی. موضوع دوم هم این بود که قبل از این، هر فرد حق داشت دارایی و مایملک خود را در خانه و نزد خود یا هر جا که صلاح میداند، نگهداری کند. جامعه مدنی گفت: نه! نگهداری اموال و دارییها توسط خودتان خطراتی را دارد، ما این امکان را از شما میگیریم و بانک درست میکنیم و شما پولتان را به بانک بدهید تا برایتان نگه دارد. بخش سوم هم داشت که گفتم. استاد در این جامعه مدنی اتفاق دیگری هم افتاده است. تا آن روز مردم حق خودشان میدانستند از محل زندگی و محیط پیرامونی خود اطلاع کسب کنند، اینکه مثلا باران در چه زمانهایی احتمال آمدنش بیشتر است یا این شی نورانی که شب در آسمان است، چیست؟ آن شی نورانیتر که روز در آسمان است، چیست و…؟ جامعه مدنی گفت تو حق داری اطلاعات کسب کنی، اما دیگر نیازی نیست این کار را انجام دهی! ما مطبوعات را سامان میدهیم تا اطلاعات مورد نیاز تو را جمعآوری کند. بنابراین مردم عادت کردند صبح به صبح همراه صبحانهشان صفحات روزنامه را باز کنند و اطلاعاتی را که خودشان باید دنبال کسبش میرفتند، از روزنامهها گرفتند. در عوض به آنها گفتند: ای آدمی که در جامعه مدنی زندگی میکنی، تو هیچ کار دیگری نباید انجام دهی. حق دفاع از تو را بر گردن دادگستری گذاشتهایم، وظیفه نگهداری از پولت را هم به بانک دادهایم و اطلاعات مورد نیازت را هم مطبوعات جمعآوری میکند تا تو «کارت» را انجام بدهی. تو هیچ کاری دیگر نباید انجامدهی الا آنچه در جامعه بهعنوان وظیفه بر دوشت گذاشتهاند. اگر معلمی به نحو احسنت وظیفه معلمیات را انجام بده، اگر مغازهداری به بهترین شکل یک مغازهدار باش و …
مرحوم فرامرزی قانع شد؟
این استدلال البته ادامه داشت. گفتم مطبوعات صبح به صبح اطلاعات را در اختیار مردم قرار میدهند و آن چیزی که آنها خودشان میخواستند دنبالش بروند را برایشان مهیا میکنند، اما شرط دارد. گفت: چه شرطی؟ گفتم: شرطش این است که آنچه روزنامهنگار در صفحات روزنامه مینویسد، نیاز مردم باشد. هرچه از این نیاز کم باشد مردم برای دست یافتن به آن سراغ شایعات میروند یا خودشان باید دنبال اطلاعات مورد نیازشان بروند و به جمعآوری آن بپردازند که در این صورت باید از کارشان بزنند و در وظیفهشان کوتاهی و کمکاری کنند. به همین دلیل است که روزنامههای موفق، روزنامههایی هستند که نیاز مردم را برآورده کنند و به سوالات آنها پاسخ دهند. شروع کار من در کیهان در سال ١٣٤٢ با این بحث آغاز شد.
درحالحاضر که ورود به مطبوعات بسیار ساده است. به نظر شما الان شیوه ورود به روزنامهها یا ادامه کار در روزنامهها درست است؟
درست و غلطبودن البته مبحث دیگری است، اما من نظر دیگری دارم. من معتقدم روزنامهنگاری شباهتهایی به عرفان دارد (کما اینکه تا حدودی در دوره ما اینطور بود). در عرفان میگویند اینطور است که باید دنبال مراد که درویشی باسابقه است، راه بیفتید و باید به جایی برسید که درویش به شما «خرقه» بدهد. این کار به این معناست که حالا دیگر تو توانش را داری و به آن مرحله «شناخت» رسیدهای. روزنامهنگاری هم به نظر من همینطور باید باشد. باید یک استاد در جایی به «روزنامهنگار» پس از سالها شاگردی، «قلم» بدهد و بگوید حالا تو به جایی رسیدهای که با این «قلم» که به تو هدیه میدهم میتوانی برای «مردم» بنویسی. به نظر من اشکالی که به روزنامههای فعلی وارد شده این است که این رشته، پاره شد. آمدند برای استخدام، آگهی دادند و نیرو از این طریق استخدام کردند. این ظلمی بود که به مطبوعات شد و آن رشته که باید کسی میرفت نزد یک استاد و یاد میگرفت، گسست و فضا تبدیل شد به چیزی شبیه اداره و چون اداری است، محدودیتی برای ورود وجود ندارد. برخی هم گفتند خب ایرادی ندارد من میخواستم نجار بشوم، حالا که کاری هم گیرم نیامده و این فرصت وجود دارد، میروم و روزنامهنگار میشوم. این ظلمی بود که در حق مطبوعات شد و آثارش را هم داریم میبینیم. همین الان در پاکستان که کسی آن را کشوری فرهنگی و فرهنگساز به شمار نمیآورد، تیراژ یک روزنامهاش از مجموع تمام مطبوعات ما بیشتر است. اما ما که یک کشور فرهنگی هستیم و هر کار هم کنیم ما را فرهنگی به حساب میآورند، به وضع موجود در مطبوعات دچار شدیم.
چرا؟
چون مردم آنچه فطرتا نیاز دارند را در صفحات روزنامهها نمیبینند. روزنامههای ما هر کدام یا به یک جناح وابستهاند یا به دولت یا یک سازمان و…! بنابراین مردم احساس میکنند روزنامهها برای آنها نوشته نمیشود. به همین دلیل است که این اتفاق که مردم بروند و با میل پول بدهند و روزنامه بخرند، برخلاف سایر نقاط دنیا نمیافتند.
استاد! سوال مشترکی که هر وقت فرصت پیش میآید از اهل روزنامه میپرسم این است که در ایران ما اینطور مرسوم شده که فلانی روزنامهنگار اصلاحطلب است و فلانی روزنامهنگار اصولگرا که دستکم از نظر شخصی و براساس تعالیم حرفهای محل اشکال است. شما نظرتان درباره این موضوع چیست؟
مطلقا غلط است. ما در روزنامهنگاری، چنین مباحثی نداریم. آن دیگر میشود سیاست که همه چیز را ویران میکند. همین الان چوبی که ما میخوریم از همین محل است که همه چیزمان سیاسی شده است. وقتی آموزشوپرورشمان میشود سیاسی و… و به مطبوعات هم کشیده شده است و الا اصلا ما چنین چیزی در حوزه حرفهای نداریم. روزنامهای که با چنین کادری تولید شود، روزنامه نیست؛ نامش «بولتن» است. هر سازمانی هم برای خودش بولتن دارد. ارگان دارد. اما اینکه روزنامهای راه بیفتد و داوطلبانه بگوید من به فلان سمت گرایش دارم، خب مشخص است که در کار هم با همان گرایشش ورود میکند و اصل کار که نوشتن برای مردم است، از بین میرود. ما در چنین حالتی مینویسیم، اما نه برای مردم بلکه برای اینکه مردم را به سمت خودمان و نظر خودمان جذب کنیم.
اگر به خاطراتتان برگردید میتوانید بگویید که آن زمان شماها چطور کار میکردید؟ چون الان اگر اینترنت و تلفن را از برخی همکاران بگیریم عملا آن روز روزنامه درنمیآید…
خب این شیوه غلط است. به نظر من اینترنت ابزار روزنامهنگار نیست، خودش یک رسانه است که جای ابزار را هم گرفته است. روزنامهنگار تا زمانی که راه نیفتد و داخل جامعه نرود، نمیتواند آنچه مورد نیاز مردم است را تولید کند. اما اینکه ما چطور کار میکردیم، براساس نیاز جامعه بود. ما در گوشه تحریریه از این دستگاههای مربوط به خبرگزاریها داشتیم که الان نیست، برای همین نامش را نمیبرم (تلکس) صبح تا شب هم صدایش میآمد که تقتقتق کار میکرد. یادم هست از خبرگزاریهای آسوشیتدپرس، خبرگزاری فرانسه (فرانسپرس) و … دایم خبر داشتیم. همان زمان اگر میخواستیم به تلکس وابسته باشیم، ایراد میگرفتند. میگفتند اینها ابزار شماست. شما از این ابرازها استفاده کنید، اما قرار نیست آن را بهعنوان کار نهایی به روزنامه بدهید. بروید مطالعه و بررسی کنید و از این ابزار هم استفاده کنید. خوب یادم هست که بهعنوان نمونه، در زمان سخنرانی خروشچف در سازمان ملل، او کفشش را به سمتی پرتاب کرد. میگفتند خب این خبر است، اما باید آن را بهعنوان بخشی از گزارشتان استفاده کنید، مابقی را هم باید از زوایای دیگر ببینید و روایت کنید. منظورم از طرح این مثال این بود که این ابزارها در هر زمان باید استفاده شود، اما نباید اصل باشد. وقتی اینها را رعایت نکردیم، این شد که همه روزنامهها شبیه هم هستند. حتی ناگهان چند روزنامه یک تیتر میزنند! اینترنت یک چیزی را میدهد، همه هم از همان استفاده میکنند. این است که خبرنگاری و روزنامهنگاری ضعیف میشود. تا روزنامهنگار خودش از جایش بلند نشود و درون جامعه نرود، همین است. روزنامهنگار باید مغز متفکر و مولد داشته باشد تا روزنامهنگاری مقام و موجودیت پیدا کند.
هر روزنامهنگار بهطور عام و معمول، با افرادی از مسئولان یا معاریف دوران خود، مصاحبه میکند. معمولا نیز دور هم که جمع میشویم از خاطراتمان در مصاحبهها حرف میزنیم. شما در مصاحبهها یا برنامههای خبری آن زمان، چیزی بوده که بهطور مشخص در یادتان مانده باشد؟
من نخستین مصاحبهای که انجام دادم، اواخر سال ١٣٤٢ در دوران نخستوزیری هویدا و در سمینار استانداران در تهران بود. آن زمان استاندار خراسان، سپهبد «باتمان قلیچ» بود و استاندار سیستانوبلوچستان سپهبد «نصرالهی» که خوب اینها را یادم هست. ما وقتی در برنامههای خبری آن زمان شرکت میکردیم، مرسوم بود که قبل از ورود به برنامه با تمام خبرنگاران دعوتشده، جلسه مشورتی کوتاهی برگزار میکردیم و یک نفر از خود خبرنگاران بهعنوان سرتیم، مدیر، رهبر (یا هرچه که دوست دارید صدایش بزنید) بهعنوان «مقدم» انتخاب میشد و مدیریت برنامه خبری را برعهده میگرفت. اینطور نبود که مدیر روابط عمومی بگویید مثلا نوبت فلانی است. آن نفر که خودمان از بین خودمان انتخاب میکردیم، مدیریت جلسه را از طرف خود خبرنگاران برعهده داشت (که به نظر، بحث، حفظ شأن خبرنگاران بود که کسی غیر از خودشان امر و نهی نکند). آن روز یادم هست که خبرنگار روزنامه اطلاعات به عنوان «مقدم» ما انتخاب شد. در فرصت مقتضی به من فرصت دادند که سوالم را از استاندار خراسان بپرسم. آن روز من نمیدانستم که استاندار خراسان با شهردار مشهد آقای مهندس شهرستانی معروف، بر سر پوشش جایی به نام «نهر نادری» اختلاف دارند. آن زمان مجری طرح مهندس خدابنده بود که پست آن زمانش همین مدیرکل راه و شهرسازی امروز است. استاندار خراسان و شهردار مشهد، چشم دیدن هم را بر سر همین اختلاف نداشند. سوال من هم دقیقا پوشش نهر نادری مشهد بود. تا این سوال را پرسیدم «باتمان قلیچ»، استاندار خراسان برافروخته شد و شروع کرد به «دریوری» گفتن. رو کرد به وزیر کشور و گفت اینها یک مشت کلاشند که به جیب ما نگاه میکنند! این را که گفت آن نماینده و «مقدم» خبرنگاران که از روزنامه اطلاعات بود، اشاره کرد که بلند شوید و همه به قهر، بلند شدیم و دستهجمعی به نشانه اعتراض سالن را ترک کردیم. این موضوع طول کشید و با مسئولان کلنجار میرفتیم. آنها دایم جلوی ما را میگرفتند که حالا ناراحت نشوید و… و ما مُصر که نه! به ما توهین شده و باید برویم. مدیرکل روابط عمومی و مسئولان دیگر و… هرکدامشان در سالنهای طبقات مختلف چند دقیقهای با ما صحبت کردند! حدودا نیمساعت این کشمکش طول کشید. در این هنگام فردی به هویدا تلفن کرده و گزارش داده بود که آقا چه نشستهای، خبرنگارها دستهجمعی، قهر کردهاند و اینطور شده و آنطور شده است! ما تا دم در پایین که رسیدیم ناگهان دیدیم یکی از مسئولان شخصا آمده است وزارت کشور برای حمایت از خبرنگاران. کلی هم حرف زد که بیخود کردهاند و بیجا کردهاند و…! باتمان قلیچ را هم کلی شماتت کرد. این را که دیدیم برگشیم و آشتی کردیم. وقتی که موضوع تمام شد، تیمسار باتمان قلیچ رو به من کرد و گفت: پسرم من تو را دعوت میکنم که به مشهد بیایی و مهمان ما باشی و به جای اینکه من سوالت را پاسخ دهم، خودت بروی ببینی چه اتفاقی رخ داده است. این از آن خاطراتی است که من هیچ موقع یادم نرفته است.
نباید از یاد برد، چون مهمتر از همه، این است که نخستوزیر آن زمان، برای مدیریت موضوع، وقت گذاشته و آمده و این بسیار بااهمیت است…
بله! آن موقع خبرنگاران مهم بودند و خیلی احترام داشتند. موضوع اصلی این است که خود روزنامهها بسیار مهم بودند. مثل امروز نبود. واقعا آن زمان صبح به صبح مردم روزنامه میخریدند و میخواندند، اصلا وضع مثل امروز نبود. تیراژ هم خوب بود.
من یادم هست که شما از آقای مصباحزاده و شیوه کارش تعریف میکردید. اینکه مثلا میگفته این طرف میز بنشینید و بنویسید و آن طرف میز بنشینید و بخوانید یا….
کاملا درست است و اصلا آن زمان تحریریه خودش محل آموزش بود. دکتر مصباحزاده هفتهای یک بار دوشنبهها به تحریریه کیهان میآمد. او و فرامرزی هر دو همین را میگفتند: یکبار بهعنوان نویسنده، بنویس و یک بار هم جایت را عوض کن و آن طرف میز بنشین تا موقعیتت هم عوض شود. یک کاغذ هم بگذار جلویت و متن را بخوان و ایرادات را بنویس یا سوالاتی که هنگام خواندن برایت پیش میآید را بنویس. دوباره سرجایت بنشین و ایرادات را برطرف و مطلب را کاملتر کن تا وقتی بهعنوان خواننده متن را میخوانی سوالی برایت باقی نماند. این از اصول آموزش روزنامهنگاری است. این را باید با تأسف بگویم که چون روزنامههای ما هرکدام به یک جناح متصل و سیاسی هستند، خواننده بیطرف وقتی روزنامه را باز میکند و میخواند، دهها سوال برایش پیش میآید که پاسخش را هم نمییابد!
برخوردی از مصباحزاده بوده که یادتان مانده باشد؟
یک خاطره جالب از او دارم. دوشنبه روزی بود که او به تحریریه آمد. مصباحزاده هر وقت به تحریریه میآمد سر هر میز میرفت، چند دقیقهای مینشست و حال بچهها را یکیک میپرسید و از مشکلاتشان جویا میشد. آن روز هم مثل همیشه آمد و نوبت به من رسید و چون هنوز تازهوارد به حساب میآمدم، کنارم نشست و شروع به صحبت کرد. زیر میزم سطل آشغالی پر از کاغذ بود که موقع رفتن، سطل من را هم با خودش برد. راستش را بخواهید، خیلی ترسیدم. با خودم گفتم الان است که به خاطر مصرف زیاد کاغذ چیزی بگوید. جالب است بعد از مدتی حدود یک ساعت از اتاقش بیرون آمد و خدا میداند در آن یک ساعت به من چه گذشت. دیدم که کاغذها را از درون سطل آشغال بیرون آورده و صاف کرده و روی هر کدامش عددی نوشته است. ماجرا این بود که آن روز من خبری را ١٢ یا ١٣ بار (یکی از این دو عدد) تنظیم کرده بودم. خبر را مینوشتم، احساس میکردم دوباره باید تنظیم شود و هر بار کاملتر میشد. دفعه دوازدهم یا سیزدهم، مطلب نهایی شد و به حروفچینی دادم. خلاصه مصباحزاده آن کاغذها را صاف کرده و به ترتیب کاملتر شدن، عدد روی آن نوشته بود. آمد و گفت مطلب را از حروفچینی بیاورند و آن را هم نگاه کرد، دید از همه کاملتر است. بعد آمد جلوی میز و طوری که همه بشنوند گفت: آفرین پسرم. بعد با صدای بلند خطاب به تحریریه گفت: ببینید این را. ١٢ بار خبر را تنظیم کرده و آخری را که به حروفچینی فرستاده از همه کاملتر است. بعد به بقیه گفت میخواهم بدانم کدامتان این کار را میکنید؟ همهتان فکر میکنید نخستین نوشتهتان کاملترین است. دوباره رو به من کرد و گفت پسرم تو تازهکاری و این کار را کردی، اما سعی کن همیشه این کار را بکنی. نخستین نوشتهات آخرین نوشتهات نباشد. بنویس، بخوان، پاره کن، بریز دور و دوباره بنویس. اینها چیزهایی بود که به ما یاد دادند و نسل ما با این آموزشها برای مردم روزنامه مینوشت! آن موقع خیلی چیزها بود که الان نیست. به همین دلیل است که من اگر صد بار دیگر به عقب برگردم باز هم روزنامهنگاری میکنم.
خسرو گلسرخی هم در همان تحریریهای بود که شما کار میکردید، از او چه چیزی به یاد دارید؟
ببین! خسرو آن زمان در میان مردم آدم شناختهشدهای نبود. یک روزنامهنگار بود که در بخش سینمایی سرویس فرهنگ و هنر کار میکرد و دایم هم نمیآمد. به صورت پارهوقت در کیهان کار میکرد. به گمانم هفتهای یک روز میآمد. خسرو وقتی معروف شد که دستگیرش کردند.
میخواهم بگویم کسی مثل او را میشد از روی رفتار و سکناتش شناخت؟
کار آنها، کار زیرزمینی بود. از اینکه گرایش چپ داشت میشد فهمید، اما آن اندیشهها چیزی نبود که او بتواند مثلا دربارهاش در روزنامه کیهان مطلب بنویسد، چون موجودیتش را به خطر میانداخت. زمانی که او را دستگیر کردند، چند سالی از سابقه کار من میگذشت، اما قبل از آن من جوان و تازهکار بودم و اطلاعات سیاسی من هم آنطور نبود که بتوانم با او نزدیکی زیادی داشته باشم.
پدری روزنامه فروش پسری روزنامهنگار
نخستوزیر برای جلوگیری از قهر روزنامهنگاران به وزارت کشور آمد خسرو گلسرخی در سرویس فرهنگ و هنر کار میکرد و بعد از دستگیریاش معروف شد پدرم دکه روزنامهفروشی داشت و آرزو داشت من روزنامهنگار بشوم